بخش سوم/۳۴
شید دیگر مدام سردش بود. می کوشید شب های گرم تابستانی بهشت درختی را به یاد بیاورد، اما نمی شد. مسیرشان در دو سه ساعت گذشته مدام سربالایی بود. در دور دست کوه های توسری خورده و یک نواخت با قله های یخی به برهوت بی آب و علفی می ماندند.
مارینا گفت: “این راه رو دوست ندارم، چرا گروه تو این راه رو انتخاب کرده؟ آنهم توی این هوای سرد لعنتی.”
شید با درماندگی به چشم انداز نگاه کرد. چند درخت و درختچه دید و بس. زمین هم مدام سنگلاخ تر می شد. پیدا کردن استراحتگاه آسان نبود، و آن اطراف بی گمان پر از گرگ بود. حتی می شد صدایشان را هم شیند. زوزه های وحشتناک و غم انگیزی سرمی دادند. در همین حال توفان سختی بی خبر زوزه کشان از سوی کوه ها به حرکت در آمده بود و زمین و زمان در آمیزه ای از سپید سیاه در چرخش بود.
شید توی همان سر و صدا و غوغای توفان فریاد زد: “مارینا، کجایی؟”
مارینا جواب داد: “اینجا، اینجا!” و شید متوجه شد که مارینا دارد به زحمت خودش را به او نزدیک می کند. کولاک برف بر چشمانشان سیلی می زد، از بینایی آوایی هم نمی شد توی آن مه و کولاک استفاده کرد. شید نومیدانه بال تکان داد بالهایی که از برف سنگین شده و مناسب پرواز نبودند.
“نمی تونم خودمو سر پا نگه دارم!”
“می ریم پایین.”
اما کجا؟ شید دچار حیرت شد و همانطور که به سوی زمین روانه بودند چنان ناشیانه عمل کرد که به چرخشی صد و هشتاد درجه ای گرفتار آمد. همه ی جهان دور و برشان را برف و یخ و گرگ گرفته بود. ناامیدانه پی درختی می گشتند. شید برآمدگی پوشیده از برفی را بر دامنه ی تپه ای دید و فریاد کرد: ” اونجا، اون بالا!” و بالهایش را به همان سوء چرخاند. بخت این که آنجا را از وجود دیگر پرندگان کنترل کنند نبود. شید چنگال دراز کرد و روی آن برآمدگی فرود آمد. چانه اش در برف فرو رفت. و در همان حال که می لرزید سر بالا آورد و به سوی مارینا خزید. و گفت: “خیال کردم غاره!”
مارینا جواب داد: “صخره هم نیست.”
و با چنگال به آن تقه ای زد: “چوبیه، باید سقفش باشه!”
شید با شگفتی بر روی هره دقیق شد و توانست دیوارهای چوبی را ببیند. دیوارهایی که زیر برف پوشانده شده بودند.
گفت:”از پنجره ها هم نوری دیده نمی شه، فکر می کنی خفاشی چیزی اونجا باشه؟”
از نقطه ای در دامنه ی کوه صدای زوزه ی دنباله دار گرگ برخاست.
مارینا گفت: “هرچه بادا باد! دیگه برای پیدا کردن مکان تازه دیره، بکن ببینیم چی می شه!”
و دوتایی کوشیدند از میان برف ها راهی باز کنند. سر انجام به تخته ی کج و کوله ای رسیدند که یک سوراخ بزرگ درش بود و می توانستند خودشان را به زور و زحمت درش جا کنند. داخل که شدند شید برف از تن تکاند. زیر تیرهای خرپا فضای تاریک و گسترده ای بود که هم گرم بود و هم پر از قوطی و مقداری پتو و دیگر لوازم آدمها که نمی شناختشان. روی دیوار هم یک پنجره ی کوچک بود که ازش نوری پریده رنگ و پرپیچ و تاب می تابید. در بیرون همچنان باد می غرید. فکر کرد اگر مادرش و دیگر خفاشان گروهشان به دام این توفان افتاده باشند و یا از آن گذشته باشند و آنها از گروه خیلی عقب مانده باشند چه خواهد شد؟ از اینکه کاری از او ساخته نبود، آهی کشید. و ناگهان موهای تنش به مور مور افتادند. به مارینا نگاه کرد. مارینا خود را محکم نگاه داشته بود و تنها سینه اش تکان می خورد. احساس کرد تنها نیستند و راه برون رفتی را در سقف دید. هر لحظه آماده ی پرواز بود. صدای غژ و غژ بالهای چغر و خراش چنگال برای گرفتن چوب مدام به گوششان می خورد. صدای پچ پچ ضعیفی شینده شد: “یکی از ما… یکی از ما…!”
گوشت تنش لرزید و مضطرب شد. آماده بود تا از راه خروجی بیرون بپرد. در همان توفان کمابیش جوانب کار را سنجیده بود و حال با پچ پچ ترسناکی روبرو شده بود…
مارینا زیر لبی گفت: “صبر کن!”
اکنون صدای بال تمام و کمال دور و بر آنان را فرا گرفته بود، و در همان حال صدای دیگری از نزدیک و از سقف می آمد: “آره، اون از خودمونه!”
شید پرسید: “کسی اینجاست؟”
در چشم بر هم زدنی ده ها خفاش به هوا برخاستند و در مخفیگاهشان زیر خرپا و در طول دیوارها بال بر هم کوبیدند. شید هرگز این همه خفاش از گونه های مختلف یکجا ندیده بود. او بال خاکستری ها و چند بال نقره ای را میانشان تشخیص داد. اما اکثرشان کاملا برایش ناآشنا بودند. خفاشان با صورت های سیاه و کوچک و بینی هایی مانند بینی موش. خفاشان پریده رنگ با گوش های بزرگ که به نظر می رسید در خطر سقوط هستند، و خفاشانی با پوزه های بزرگ و پوست خال خالی و چشمان ریز نمکین. لابد از گروه های گوناگون به اینجا آمده بودند. اما یک ویژگی مشترک داشتند، همه حلقه دار بودند. یک خفاش ماده با پوست براق کنار مارینا نشست و با شادمانی گفت:” یک بال براق دیگه، من پنه لوپ هستم.”
مارینا آهسته گفت: “پنه لوپ” و با شگفتی نگاهش کرد و گفت: “من درباره ی شما شنیده بودم، اما می گفتن حلقه گذاری شدی و یک سال پیش هم به قتل رسیدی!”
پنه لوپ با لبخند سر جنباند و گفت: “نه، این شایعات و ماجراها رو به من نسبت دادن تا این که منو که با عجله از گروه بیرون کردن توجیه کنن. اونا خرافاتی هایی بیش نیستن. همین حالا هم دهها تن از ما حلقه دارها اینجا هستن و این حلقه ها به هیچ کسی آسیب نمی رسونه.”
مارینا با سر تأیید کرد، و شید دید که چشمانش پر اشک شده اند. مارینا سینه صاف کرد و گفت: ” تو اولین بال براقی هستی که توی این مدت دوری از خانواه دیدم!”
“از اومدنتون خوشحالیم. حیرت انگیزه که توی این توفان تونستین مارو پیدا کنین.”
“از بخت بد.”
پنه لوپ گفت: ” نه، حلقه شما رو به سوی ما کشوند. همانطور که همه مون تونستیم راهمون رو پیدا کنیم. با هم پیوند هم داریم. این یکی از دلایلی است که آدما این حلقه هارو به ما بستن. این جوری قادریم دورهم جمع شیم…”
پدرم. این فکر همچنان در سر شید جرقه می زد، آیا اینجا همان جایی نیست که پدرش آمده بود تا با دیگر خفاشان حلقه دار دیدار کند؟ برای همین با شتاب پرسید: ” اینجا شما خفاشی به نام کاسیل می شناسین؟ یک خفاش بال نقره ای؟” و گیج و گنگ به چهره ی پنه لوپ خیره شد. شید پاسخ را می دانست و احساس کرد با این سرخوردگی روحیه اش تضعیف خواهد شد. در همین حال صدای دیگری برخاست: ” اینجا کسی به این نام نیست.” صدا از خفاش سالمندی که در بالای سرشان در پرواز بود به گوش می رسید، خفاشی با گوشهای دراز که شید مانندشان را به عمرش ندیده بود. به بالا نگاه کردند و دیدند که صورتش در قیاس با صورت دیگران کوچکتر به نظر می آید. شید اندیشید بینایی آوایی اش باید معرکه باشد، و از خود پرسید، اگر این خفاش بتواند مانند ظفر از اکنون و آینده خبر دهد چه خوب است. حفاش پیر کنارشان نشست و گفت: ” من سیرروکو هستم، خوش اومدین!”
شید دید که طرف خطابش او و مارینا هستند. سیرروکو بفهمی نفهمی سری برای شید تکان داد. سیرروکو به حلقه ی مارینا زل زد و گفت: ” از شکل ظاهری و علایم حلقه حدس می زنم که هنوز یک سال نشده که حلقه گذاری شدی؟ درست می گم؟”
مارینا تایید کرد: “بله. بهار گذشته حلقه گذاری شدم.”
“اهمیت حلقه رو می دونی؟ می دونی که این بخشی از وعده ی موعود ناکتورناست؟”
شید به مارینا نگاه کرد و مارینا نگاه پرغمش را از او دزدید و چیزی نگفت.
ادامه دارد