از مجموعه “خندیدن در خانهای که میسوخت”
چه چیز میانِ آدمها عوض شده؟
نمرهی کفشها، نمرهی عینکها، رنگِ لباسها
یا رنج که هیچ تغییری نمیکند؟
خندیدن
در خانهای که میسوخت:
ــ زبانی که با آن فکر میکردم
آتش گرفته بود.
دیگر هیچ فکری در من خانه نمیکند
شاید خطر از همینجا پا به وجودم میگذارد.
سکوت کلمهایست که برای ناشنواییمان ساختهایم
وگرنه در هیچچیزی رازی پنهان نیست.
کسی عریان سخن نمیگوید
شاعرانِ باستانشناس
شاعرانِ بیکار، با کلماتی که زیاد کار کردهاند.
چه چیز ما را به چنگ زدنِ اشیا
به نوشتن وادار میکند؟
ما برای پس گرفتنِ کدام «زمان» به دنیا می آییم؟
آیا مُردنِ آدمها
اخطار نیست؟
چرا آدمها خود را به گاوآهنِ فلسفه میبندند؟
چه چیز جز ما در این مزرعه درو میشود
چه چیز؟
من از پیچیده شدن در میانِ کلمات نفرت دارم
چه چیز ما را از این توهّم ـ زندهبودن ـ
از این توهّم ـ مُردن ـ نجات خواهد داد؟
پرنده یعنی چه
از چه چیزِ درخت باید سخن بگویم
که زمان در من نگذرد؟
خندیدن
در خانهای بزرگتر
که رفتهرفته زبانش را
خاک از او میگیرد
و مثلِ پارچهای که روی مُردهها میکِشند
آن را روی خود میکِشد.
*
مردی که در بعدازظهری ساکت
باغچهاش را آب میداد
ناگهان به یاد آورد که مُرده.
لحظهای بعد
سایهها و صداهای بعدازظهر یکی میشوند
و یکریزی فراموشی
همهچیز را میبلعد.
ماندهای و به دقت نگاه میکنی:
هیچ اثری از او نیست.
و چند روز فکرِ مرا میگیرد
فکرِ کسانی که هرگز
وجود نداشتهاند
*
ساعت کار میکند
تا بدانی چیزی در جریان است
او میمیرد
تا بدانی «چیزی» زنده بوده است
اینها آنقدر سادهاند که نمیشود فهمید.
چیزی که با خود فاصله ندارد
در دنیای ما نیست
اینجا نه آوایی هست نه شکلی نه تصویری
نه نامی داده میشود نه نامی گرفته میشود
نوعی نگاه کردن دیدن نه
وگرنه چیزی نمیشد نوشت
نگاهی بیمفهوم.
بیرون، هر چیزی نامی مفهومی دارد
و این به مرگ «قدرت» میدهد.
اینجا فاصله است
غیابِ چیزها و آدمها
اینجا جا نیست زمان نیست آدم نیست .
*
ساعت از کار افتاده
او مـُرده
تو در سایه میایستی
و به چیزی فکر نمیکنی .
این
فاصلهی ماست .