“بیگاه شد، بیگاه شد

خورشید اندر چاه شد” *

در چاهِ کام ِ اژدها

در ظلمتِ بدخواه شد

جان و دلِ آزادگان،

پُر درد شد، پُر آه شد

 

شوری کنیم ای عاشقان

طبلی زنیم ای مردمان

باشد ز کام اژدها

گردد رها خورشید مان

تا باز نورافشان شود،

بر آسمان  و آستان!

 

طبلی زنید ای عاشقان!

با طبل ها غوغا کنید

بانگی کنید ای عاشقان

صد بانگ را صدها کنید

 

ای رُستََـمان آریا

ای شب ـ ستیزان رها

از هفتخوان اژدها،

آخر چرا پروا کنید؟

با تیغ نور شب شکن

این اژدهای خسته را

گردن زنید،

بی جان و دست و پا کنید!

 

ای راهیانِ راهِ نور!

تاریخ سازان غیور!

ظلمت سواران را به زیر

آرید با شورِ شعور

 

جان بیقراری می کند،

شب زنده داری می کند،

– امّا چه غم تا عشق یاری می کند –

تا بر دمد یک روز نو

شب را فراری می کند

 

چون نور آید در ظهور

اهریمنِ تاریک دل

بگریزد اندر چاهِ گور!

یلدا ـ شب افسانه شود

 

* از مولانا جلال الدین محمد بلخی (رومی)