به خدا میگم آخه خدا، این عدالته؟؟ اینه رسم مروت؟؟
آخه بابا اینها رو کجای فلسفه الهیتت گنجوندی و توی کدوم قاموست قرار دادی؟
توی کدوم دائره المعارفت این محبت و عدالت و مهربونیت رو گذاشتی که این چنین نمایان شده؟؟!!
خدایا همیشه میگن که تو دارای صفات قشنگی هستی، پر از عدالتی، پر از محبتی!!
این همه نیرو و استعداد و زیبایی دادی اما من رو حسرت به دل رها کردی ؟؟؟؟ چرا منو آفریدی؟ آخه چرا؟؟
صورت زیبا، شعور زیبا، امکان درک و هوش بالا، چرا همه اینها رو به من بخشیدی بعدش هم من رو توی جاده سرازیری موفقیت و پیشرفت قرار دادی ولی ناگهان . . . . . !!!!!
آخه چی شد؟؟؟ مگه من چه کرده بودم؟؟؟ میگن خدا مرض میده دواشم میده!! پس چرا به من مرضی دادی که دوا نداره؟؟چرا نیروی راه رفتن رو ازم گرفتی؟!!
چرا نگذاشتی به حال خودم زندگی کنم؟؟؟چه کرده بودم که سزاوار این مجازات شدم؟؟؟؟
خدایا یه آدم تشنه که داره از تشنگی هلاک میشه رو غل و زنجیر کردی به درخت بعدش یه چشمه آب زلال جلوی چشمش جاری کردی؟!! این چه عدالتیه که تو داری؟؟؟
حاشا به عدالتت!!! حاشا به مهربانیت!!!!!
به خداوندی خودت قسم من میفهمم، من میفهمم که این عدالته یا نه…..!!!!
ببینم نکنه من رو برای عبرت دیگران قرار دادی؟؟ اما آخه چرا اینطوری؟؟؟ چرا اینقدر تلخ ؟؟؟ تحملم کم شده، میفهمی؟؟؟ بی طاقت شدم، دیگه نمیتونم تحملش کنم.
میگن، این مشیت الهیه، تقدیر اینه!!!! پس محبت الهی کجاست؟؟؟ خدایا محبتت کجاست؟؟؟
خدایا میشنوی؟؟ دارم فریاد میزنم. دارم با قلمم فریاد میزنم. این چه کاریه میکنی؟؟؟
اما……! اما من از حداقل امکانات، حداکثر بهره رو میبرم و نمیگذارم این عدم توانایی من رو عقب نگه داره. من حداکثر کار و تلاشم رو میکنم و محدودیت رو بر زمین میزنم.
مگر هاپکینز چه کرد؟؟؟ او تنها دهانش کار میکنه اما من فقط پاهام ضعیف هستند. درسته که او در ایران نبود و به خاطر امکاناتی که داشت تواناییهاشو به ظهور رسوند، خوب من هم تلاش میکنم تا از ایران برم و بتونم تواناییهام رو بهتر پرورش بدم. من به خاطر داشتن همین اراده تونستم در یکی از بهترین دانشگاههای ایران با کلی سختی مدرک مهندسی بگیرم. پس باز هم می جنگم.
هنوز هم که هنوزه شبانه روز دوستان و اقوام برای کمک گرفتن و حل کردن مشکلاتشون به من مراجعه میکنند. پس همچنان زندهام و امیدوار به این که به زودی خوب بشم.
با خودم که تنها میشم اینها درد دلها و داغهایی هستش که به مرور زمان بر سینه من به جا مونده. در این تنهایی فکر میکنم، اشک میریزم و با خودم میجنگم. بعضی وقتا به خودم میگم شاید خدا عصبانی بوده و خواسته عصبانیتش رو سر من خالی کنه!! یعنی خدا داره بازی میکنه؟من در درون خودم از خدا سئوال میکنم. اما چه سوالی؟؟…. چه جوابی؟؟؟ زورم که بهت نمیرسه!! اما اگه مردی بیا و یک هفته جای من روی زمین زندگی کن ببینم چند مرده حلاجی؟؟!!
من، یکه سواری بودم که بر توسن زندگانی میتاختم، با تمام نیرو میتاختم!! اما یک دفعه چه شد؟؟ خودم هم نفهمیدم چه روی داد. آخه بابا چرا به من این قدر استعداد و توانایی دادی؟؟ دوست داری تحقیرم کنی؟؟ از دیدن احتیاج و ترحم دیگران به من لذت میبری؟؟ واقعا این قدر برات جذابه؟؟
به ناگاه دیدم عضلات پاهام ذره ذره آب میشه و دیگه بر نمی گرده. آری آری این است بیماری ضعف عضلانی. دستانم باید به یاری پاهایم بشتابند.
این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمتست کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
شما خودتون رو به جای من بگذارید، در عنفوان جوانی و در ۱۸ سالگی ذره ذره سوختن خانه آرزوها و آیندتون رو ببینید و با صندلی چرخ دار همنشین بشید. اما با همه اینها من قدرت تفکر و تلاش و مبارزه برای بهتر زیستن رو رها نکردم. بله این مبارزه با مشیت الهیست، این مبارزه با اون چیزیه که مقدر شده، من این مقدرات رو قبول ندارم و تا آخرین لحظه مبارزه خواهم کرد.
مبارزه میکنم با کسانی که من رو بازیچه قرار دادند یا سوء استفاده کردند، مبارزه میکنم با اون کسانی که از بودن در کنار من احساس خجالت کردند چرا که بر روی صندلی چرخدار نشستم (بله، این یک واقعیت تلخ زندگیست) این افراد باید بدونن که من نه تنها خجالتآور نیستم بلکه بر عکس اگر دلیلی هم برای افتخار وجود داشته باشه اون دلیل وجود شخص پر توانی همچون من هستش.
من مبارزه می کنم با اون ابلهانی که از روی ترحم با من عشق ورزیدند، اما غافل بودند و نا آگاه از اینکه پوکر بازان زندگی بعد از بلوفهای بسیار به جایی خواهند رسید که باید تمامی داراییشون رو در میدان رو کنند، بازیها و بلفها به اتمام میرسه و هر دو سوی این بازی دستشون رو برای هم رو میکنند. اینجاست که برای کسی که بلوف داشتن برگ شرافت، صداقت و یکرنگی رو زده جز شرمندگی، تاسف و خجالت چیزی باقی نمیمونه و باید صحنه رو ترک کنه، اما با سری افکنده. اینجاست که عدالت بازی روزگار نمایان میشه. خداوند چوبش میزند و تعزیرش میکند.
میگن چوب خدا صدا نداره، هر کی بخوره دوا نداره.
و اما، در جمع که هستم به دیگران انرژی میدم، این دعواها مال خودمه اما با دیگران، باید انرژی بدم و یادآور بشم که آهای: خدا رو شاکر باشید، شما راه میرید، شما میتونید فکر کنید، پس بخندید. بعد تواناییهای خودم رو ذره ذره نمایان میکنم تا بفهمند من چه کسی هستم و حیران بمونند.
آری من در جمع سمبلی از موفقیت و پایداریام.
باز هم کورسوی امیدی به پیشرفت و تکنولوژی دارم. امید، امید، امید.
حکایتی رو یکی از دوستانم مطرح کرد. فردی که دوستی با او افتخاریست برای من، مردی که گذشت هفتاد بهار رو در طول زندگیش دیده و شاید بتونم ایشون رو از یک کتابخانه پر از معرفت و دانش ارزشمندتر می دونم.
و اما حکایت:
“روزی به فردی گفتن اگر قدرتی باشه که بتونه تو رو شاه یا سپور کنه کدوم رو انتخاب میکنی؟؟ فرد پاسخ داد من ترجیح میدم سپور بشم!!!! با تعجب پرسیدند تو، اون جلال و رفاه پادشاهی رو کنار میگذاری و می خواهی سپور بشی؟؟؟ آخه چرا ؟؟؟
پاسخ داد: من اگر پادشاه بشم دیگه چیزی نمیمونه که به دست بیارم اما اگر سپور بشم امید دارم که یه روزی سر سپور بشم و مدام پیشرفت کنم.”
بله دوستان، تمامی کسانی که کمبودی دارن امید دارن که روزی این کمبود رو از بین ببرن پس من هم تافتهای جدا بافته نیستم و امید دارم که به زودی خوب بشم. همونطور که تکنولوژی، گاز و ترمز رو در اختیار دستان من قرار داد تا رانندگی کنم و از انسانهای سالم بهتر برونم پس از عدالت خدا میخوام که به دانشمندان هوش و توانایی درمان من رو هم عطا کنه تا بتونم از تمامی استعدادهایم استفاده کنم.
خوب دیگه، دعوا با مشیت الهی برای امروز کافیه. هم مشیت الهی خسته شده و هم من. اجازه بدید بازگردیم به ادامه خاطرات من و میم.
برای شادی خاطر دوستان: من جوانی هستم ۲۵ ساله و خوش تیپ و بسیار جذاب و زیبا. تعریف از خودم نیستا!!! به خدا هر کسی تا حالا منو دیده اینها رو تکرار کرده. (ها ها ها)
قسمت دوم
داشتم میگفتم که من در قید انسانیت و راستی اومدم و به میم گفتم که آره من راه نمیتونم برم، منتظر بودم که ببینم چه جوابی میده!!!!
میم جواب داد: ـ ـ الهی فدات شم، الهی من بمیرم نبینم ناراحت بشی، چرا؟؟؟
)ـ من خشکم زد و موندم چی بگم) گفتم: آره یه بیماریه مادر زاده که دارن برای درمانش خیلی کار میکنن اما معلوم نیست کی درمانش پیدا بشه!!!
میم گفت : ـ ـ اشکم در اومد بهزاد، خدا هم فهمید که من دوستت دارم، الان اینجا لرزید، خدا هم فهمید من چقدر عاشقتم و نمیتونم بدون تو دووم بیارم!!
ـ یعنی چی لرزید؟ میم چی میگی؟
ـ ـ اینجا الان زلزله اومد
ـ یعنی چی زلزله اومد؟؟؟!!! ؟ خوبی؟؟؟؟ بلند شو برو از خونه بیرون شاید پیش لرزه باشه، با باباینا برید بیرون از خونه.
ـ ـ من تنهام بهزاد؛ فقط تو پیشمی و یه روزی برای همیشه میام که واقعا پیشت باشم و با بودن در کنار تو دیگه از هیچی نترسم.
ـ جان من مراقب خودت باش، یعنی چی تنهایی باباینا کجان؟ بلندشو برو بیرون هر کجا هستی، من الان نمیتونم بهت زنگ بزنم برو بیرون ۱۰ دقیقه دیگه زنگت میزنم.
ـ ـ نه، دیدی خدا هم فهمید من عاشقتم و اینطوری نشونم داد که منو تو نباید از هم دور باشیم!!!! خدا هم دلش لرزید!!!!!! باباینا خونه خودمونن من اومدم این خونمون که تنها درس بخونم.
اینجا بود که فهمیدم خانواده میم ۲ تا خونه دارن یکی رو خودشون ساکن هستن اون یکی هم خالیه و به مسافرها اجاره میدن.
خلاصه اون روز با یک سری حرفهای گرم و صمیمی و عاشقانه که بهزاد تو واقعا با همه فرق میکنی و پاکی و این چیزا گذشت.
شبش بهم اس ام اس داد که بهزاد من از غصه حرفی که زدی پریود شدم. من میدونستم پریود چیه اما نفهمیدم این چیزی که میگه یعنی چی!!
بهش گفتم : ـ یعنی چی؟ چی شده میم؟ چه ربطی به من داشت اینی که گفتی؟ مگه من چیکار کردم؟
جواب داد : ـ ـ ببین نمیدونم فیلم زندان زنان رو دیدی یا نه اما اگه یادت باشه دختره رو که میخوان ببرن اعدام کنن از ترسش پریود میشه و اون موقع طبق قانون دیگه نمیتونند اعدامش کنن، ما دخترا وقتی خیلی بترسیم یا ناراحت بشیم اینطوری میشیم.
ـ ـ مامان شروع کرده برای من کاچی درست کردن که بهتر شم، اما فقط بودن و حرف زدن تو منو آرومم میکنه، بهزاد بهم قول بده که هیچ وقت منو تنها نمیگذاری. خواهش میکنم بهم قول بده که همیشه پیشم میمونی!!!!!!!
آقا ما رو میگی جفت ۶ آورده بودیم که یعنی چی این چیزایی که این میگه، آخه فیلم زندان زنان رو ندیده بودم و هنوزم که هنوزه ندیدم. خلاصه باورمون شد که میم واقعا ما رو خیلی دوست داره. زمان گذشت و نزدیک امتحانهای دانشگاه شدیم. باید حسابی درس میخوندم که قبول بشم، یک بار خدا بهترین فرصت زندگیم رو ازم گرفته بود پس نباید این یکی رو از دست میدادم، با خدا دعوا داشتم اما فعلا وقتش نبود و همش به خودم میگفتم زورتو بزن ببین چی میشه.
کلا ۴ تا امتحان بود. امتحان اول میم با آژانس اومده بود دانشگاه، واسه اولین بار که دیدمش به شدت ابراز علاقه کرد و کم موند بود بپره بغلم، موقع پیاده شدن از ماشین که شد، ویلچر رو دوستم درآورد که سوار شم و برم واسه امتحان، میم خیلی عادی برخورد کرد و یه جوری مثل پروانه دور و بره من میچرخید. امتحان رو دادیم ولی میم خیلی زودتر از من برگشو تحویل داد و رفت بیرون تو ماشین پیش دوست من نشست، درباره من از دوستم پرسیده بود و چون همه دوستهای من عمدتا سن بالا هستند خیلی محکم این دوستمون درباره من و خانوادهام گفته بود که خیلی آدمهای خوبین و این روزا اینطور آدما کم یابند شایدم نایاب، من دوست داداش بهزاد هستم و اینقدر این خانواده خوبند که من مثل خانواده خودم میدونمشون و به من مثل پسر خودشون محبت میکنند!!
سر امتحان بعدی میم سرما خورده بود و یه جعبه دستمال کاغذی گذاشته بود تو کیفش؛ این صحنه هیچ وقت از یادم نمیره که چشمام گرد شد و گفتم این چیه؟؟؟؟ گفت به جای این که چهار تا دونه دستمال بیارم که بعد مجبور شم از بقیه بگیرم یه جعبه آوردم که خیالم راحت باشه، کیف خانومها هم که هزار ماشالله.. اندازه یه چمدون جا داره.
خلاصه دردسرتون ندم، کلی با هم خندیدیم. این دفعه با داداشم رفته بودیم دانشگاه واسه امتحان، (اون روزا خیلی وضع روحیه من داغون بود چون بزرگترین فرصت زندگیمو خدا به شکل غیر قابل باوری ازم گرفته بود، رسما خرد و شکسته شده بودم و حضور میم یه جورایی انگیزه جدیدی بود برای ادامه راه و تلاش و زندگی، خصوصا که باید تو درس به اونم کمک میکردم.) امتحان که تموم شد تا میم از امتحان بیاد به داداشم گفتم میشه میم رو برسونیم خونشون، سرما خورده و هوا سرده، داداش ما هم که اصلا اعصاب این کارا رو اون موقعها نداشت مرام گذاشت و ما رو تا اون کله تهرون تو یک ترافیک سنگین و خیابون های خیلی شلوغ برد.
احساس خوبی داشتم.
یه بچه ۱۹ ساله احساساتی که برای آرامش احساساتش ۸ سال موسیقی کار کرده و همه چیزش با احساساتش کنترل میشه، مطمئنا اینطوری انرژی خیلی زیادی به دست میاره.
دم آخرین امتحان که شد زنگ زد با هم حرف زدیم گفت میخوام برای همیشه باهات باشم، میخوام همیشه مال من باشی (آقا اینا رو گفت من دست و پامو گم کرده بودم، من که به خاطره بازی روزگار بلکّل خودم رو باخته بودم و فکر می کردم دیگه آخر خط رسیدم، یهو زیر و رو شدم و دیدم نه بابا هنوز با اهمیتم. به خودم گفتم می بینی بهزاد یکی داره میگه که میخواد برای همیشه باهات باشه، دوستت داره، خلاصه رفتم تو آسمون). من خر در اوج حماقت گفتم ببین عزیزم (این کلمه رو که گفتم کلی ذوق کرد که من بهش گفتم عزیزم، کلی جیغ زد و بالا پایین پرید) من نمیخوام برات مشکلی ایجاد شه، به خانوادت بگو که بعد ناراحتی برات پیش نیارن، من دوست ندارم ناراحت بشی. من و من کرد و گفت باشه به مادرم میگم، ما هم غد بازیمون گل کرد و چون اصلا بلد نبودیم این چیزا رو؛ از روی حماقت گفتم به پدرتم بگو، به هر حال اجازه آخر دست اونه. گفت پدرم الان مخالفه و میگه باید درس بخونم. گفتم خوب باشه بعدن بگو (ساختار پنج یا شیش سال پیش با ساختار الان زمین تا آسمون تفاوت داشت. حالا بعدا سر فرصت درباره این موضوع مفصل حرف میزنم).
تلفن رو قطع کردم و با ۱/۳ مغزم درس می خوندم و با ۲/۳ دیگه مغزم تو آسمون بودم که یکی پیدا شده، احساساتت دیگه داغون نمیشه، یکی هست باهاش حرف بزنی (همیشه دوست داشتم یه دختر در کنارم باشه. پسرا یه جوری بودنِ که آرامش توشون نبود، یعنی آرامش نمیدادن به آدم، من خیلی احساساتی بودم)
خلاصه ما امتحان آخر رو هم دادیم و این دفعه میم نگذاشت برسونیمش، گفت: که تو رو خدا نه و من با آژانس میرم، گذاشتیمش حراست در اصلی دانشگاه که براش آژانس بگیرن تا بره، منتظر هم موندم تا سوار آژانس بشه بعد ما خودمون اومدیم سمت خونه….
امتحانا تموم شد و این تازه آغاز اتفاقات و ماجراهای جدید و عجیب غریب بود، اتفاقاتی که هنوز درکشون نمیکنم.
(لطفا برای خواندن بقیه داستان به وبلاگ نویسنده که لینک آن در پایان این متن آورده شده مراجعه کنید)
پی نوشت: عزیزان، همونطوری که گفتم من اولین بار در زندگیم هست که دارم می نویسم و قطعا ضعف و کاستی های زیادی دارم که امیدوارم با نظرات و بازخوردهای شما روز به روز نوشته ها بهتر و بهتر بشه و خوندنش جذاب تر.
یک نکته ای که چند نفر از دوستان متذکر شدند رو عرض میکنم، گفتند دلنشین تر بود که یا اسم دانشگاه محل تحصیلم رو اصلا به میون نمی آوردم یا اینکه می گفتم کجا درس خوندم. با تاخیر و عذرخواهی از همه شما الان می نویسم که من دانشجوی دانشکده مجازی دانشگاه علم و صنعت ایران بودم. گر چه این نکته رو در قسمت های بعدی داستان بیان کردم. دلیل این امر هم این بود که در وبلاگ، محیط خصوصی هستش، اما در یک نشریه که مخاطبان عزیزی داستان رو می خونند من وظیفه دارم که نقاط تاریک و نامفهوم رو کم کنم. پس بر من ببخشید.