ولادیمیر ناباکف/ بخش دو/ پارهی پنج
روانپزشک حاذقی که مسئول درمان من است، دکتری که امروز دکتر هامبرت تا مرز شیفتگیِ خرگوشی عاشق اوست، شک ندارم که دوست دارد لولیتا را با خود به کنار دریا ببرم و از او به اندازهی یک عمر هوس و آرزو کام بگیرم تا از این وسواس ناخودآگاه به عشق ناکام کودکی به دوشیزه لیِ کوچولو رها شوم.
خب، رفیق، از تو چه پنهان که دنبال ساحل هم بودم، و همچنین باید اعتراف کنم که پیش از آنکه به سراب آبِ خاکستریاش برسیم، از سوی همسفرم لذتهای بسیار به من ارزانی شده بود، و دیگر جستوجوی قلمرو پادشاهیِ کنار دریا، ریویرای پالایششده و اینها بخشی از وسوسههای ضمیر ناخودآگاهام نبود و بهجای آن خِرَدی جایگزین شده بود که وحشت ذهنیِ خالصی در پی داشت. فرشتهها این را میدانستند و چیزها را متناسب با آن آماده میکردند. سفری به خلیجکی در کنار اقیانوس اطلس به دلیل هوای بد خراب شد. هوایی بسیار شرجی، موجهای گلآلود، حسی از بیکرانگی، اما بهگونهای مهآلود- بیش از این چه میشد از افسون طربانگیز، موقعیت یاقوتی و اتفاق قرمز عشقِ ریویرایی من برداشت؟ یکی دو ساحل نیمهشرجی در کنار خلیج مکزیک هم بود، اما با همهی درخششاش، حشرههای نیشدار از آسماناش میبارید و تندبادهای دریایی ساحلاش را شسته و برده بودند. سرانجام، در یکی از سواحل کالیفرنیا، رو به هیولای اقیانوس آرام به غار پنهان و کژراهی برخوردم . از آنجا صدای جیغوفریادِ گروه بزرگی از دختران پیشاهنگی که پشت درختانی پوسیده، در بخش جداگانهای از ساحل، برای نخستین بار موجسواری میکردند به گوش میرسید؛ اما مه مثل پتویی خیس روی ما افتاده بود و ماسهها زبر و ناخوشایند بودند، و پوست تن لو دانهدانه و شنپوش شده بود. برای اولین بار در زندگیام میل و اشتیاقام به او بهاندازهی اشتیاق به گوسالهای دریایی شد. شاید خوانندههای دانا با شنیدن این موضوع به اشتیاق بیایند: ما حتا وقتی ساحل گیرایی هم کشف میکردیم، دیگر دیر بود، چون رهایی واقعی من خیلی پیش از آن کشف، اتفاق افتاده بود: راستش، تا آن لحظه، آنابل هیز با نام مستعار دلوروس لی، نام مستعار لولییتا ظاهر شده بود، طلایی و برنزه، زانوزده، رو به بالا، در آن ایوانِ فکسنی، با نوعی نابکاری ساختگی، اما با نظمی کاملا رضایتبخش (گرچه چیزی جز دریاچهای معمولی نبود.)
این وسوسهها و هیجانها باید با مبانیِ درمانی روانپزشکی مدرن درمان میشد، اما چنین اتفاقی نیافتاد. درنتیجه از آن سواحلی که هنگام سکوت و تنهایی بسیار دلگیر بود و هنگام شلوغی بس هیجانی، روی گرداندم و لولیتا را هم از آنها دور کردم. با اینهمه، به یادِ سرزدنهای ناکامام به پارکهای اروپا، هنوز هم به گردشهای بیرونی بس علاقهمند بودم و دوست داشتم که باری دیگر زمینهای بازی مناسبی را که در آنها بسیار رنج برده بودم و از آنها بیبهره بازگشته بودم، بیابم. اما وادار شدم که از آنها نیز روی بگردانم. باید این را هم یادداشت کنم که این ناامیدی (همینطور که نرم داستانام را بهسوی نمایشی از خطر و ترسِ پیوسته میکشانم، خطر و ترسی که به دل خوشیهایام نفوذ کرده) به هیچ وجه بازتابندهی دنیای وحشِ شاعرانه، حماسی، جانسوز اما نااتوپیایی آمریکا نیست. آن حیات وحش زیباست، بهگونهای جانگداز زیباست و با کیفیتی از تسلیم شگفتانگیز، ناشناخته و پاک که روستاهای چوبی پرجلا و درخشان سوئیسِ من و آلپِ بس ستوده چنین کیفیتی ندارند. عاشقان بیشماری بر جولانگاه خوشطرحِ کوهستانها، بر خزههای فنرمانند، در کنار جویباری تمیز و روان، روی نیمکتهای زنگزدهی زیر بلوطهای حک شده با حروف اول نامهایشان و در بسیاری از ویلاها در کنار سواحل جنگلیِ بیشمار ایستاده و یکدیگر را بوسیدهاند. اما در فضای باز دنیای وحش آمریکا، عاشقان بهآسانی نمیتوانند کهنترین جرایم را مرتکب شوند و درضمن خوش بگذرانند. گیاهان سمی نشیمنگاه دلبرانشان را میسوزاند، بیشمار حشره بر تنِ خودشان نیش میزنند، چیزهایی تیز از کف جنگلها به زانوهایشان میکوبند و دلبرانشان را میگزند؛ و در هر گوشهوکنار فشفش پایدارِ مارهای احتمالی شنیده میشود- نه، اژدهاهای نیمهمنقرضشده!- جایی که بذرهای خرچنگسانِ گلهای وحشی به لایهی پنهانی چسبیدهاند، مثلا به کش جوراب سیاهی و یا جوراب سفید گلآلودهای.
کمی گزاف میگویم. یکی از ظهرهای تابستانی، درست زیر ردیفی از درختانی با شکوفههای بهشتی، گلهایی که به نظرم گل گاوزبان بودند، سرتاسر سینهی کوهی را پوشانده بودند.آنجا، ما، من و لولیتا نقطهی عاشقانهی جداافتادهای یافتیم که فقط صد پا بالای جادهای بود که ماشینمان را پارک کرده بودیم. شیبی که بالا میرفت و به آن نقطه میرسید بهنظر پانخورده بود. آخرین کاج تپنده روی صخرهای که خودش را به بالای آن رسانده بود، نفسکش خوبی پیدا کرده بود. موشخرمایی سوتی به ما زد و در رفت. زیر ربدوشامبری که برای لو پهن کرده بودم، گلهای خشک، آرام جرقجرق میکردند. ستارهی ناهید در آسمان ظاهر شد و زود ناپدید گشت. صخرهی ناهمواری بر روی دامنه تاجی ساخته بود و دستهی آشفتهای از درختچهها پایین ما طوری بودند که گویی ما را از دستِ خورشید و انسان حفظ میکنند. متاسفانه اصلا متوجه راه جنگلیای که در چند پایی از ما میپیچید و به سبک مرموزی در میان درختچهها و صخرهها بالا میآمد، نشده بودم.
آنجا کم مانده بود شناسایی شویم و از همین روی این تجربه میلِ به رابطهی عشقی نامشروع در حومهها را برای همیشه در من کور کرد.
یادم میآید که عملیات به پایان رسیده بود، کامل به پایان رسیده بود، و او در آغوش من گریه میکرد؛- در آن سالِ ستودنی، پس از حملهای از تغییرات خلقی که در لو تکرار میشد اشکهای آرامشدهندهاش چون سیل روان میشد! تازه قول مسخرهای را که در لحظهی بیصبری و کوریِ احساسات که او وادارم کرده بود بدهم، پس گرفته بودم، و حالا ولو شده و اشک میریخت و دستان نوازشگر مرا نیشگون میگرفت، و من شادمان میخندیدم و آن وحشت ابدیِ بیرحم، باورنکردنی، طاقتفرسا هم حضور داشت که حالا میفهمم چه نقطهی سیاهی در شادکامی آبیرنگِ من بود؛ همینطور که دراز کشیده بودیم، چشمهای سیاه دو کودک ناشناس و زیبا روبهرویام پدیدار شدند و چون شوکی قلب بیچارهی مرا از ناوکاش بیرون کشیدند: فانِ کوچک و نیمفت، که موهای سیاه و صاف و گونههای بیخونِ همانندشان نشان میداد که اگر دوقلو نیستند، خواهر و برادرند. دولا شده و با دهان باز به ما زل زده بودند؛ هر دو لباسهای ورزشی آبی به تن داشتند و رنگ لباسشان با رنگ شکوفههای کوهستان هماهنگ بود. برای پوشاندن تنام به ربدوشامبر زیر لولیتا چنگ زدم- و همزمان چیزی شبیه توپی خالخالی در میان بوتههای چندقدمیِ ما شروع به حرکت کرد که کمکم بالا آمد و به قیافهی زنی تنومند با گیسویی پرکلاغی تبدیل شد. زن زیرچشمی و از پشت بچههای همچون صخرههای آبی صیقلخوردهاش به ما خیره شد و بیاختیار گل یاس وحشیای چید و روی سبد گلهایاش گذاشت.
اکنون که افکار و احساسات درونیام دچار آشفتگی متفاوتیست، میفهمم که چهقدر شجاعام، اما آن روزها از این شجاعتام ناآگاه بودم و یادم میآید که از خونسردی خودم شگفتزده شدم. به همان شیوهی دستوری زمزمهوار و آهستهای که آدم به حیوان دستآموزِ عرقکردهی سر به هوا میدهد، حتا در بدترین اوضاع (چه امید یا نفرت دیوانهواری پهلوی چهارپای جوان را به جنبش درمیآورد، چه ستارههای سیاهی که قلب رامکننده را سوراخ میکنند!) لولیتا را از جایاش بلند کردم و آراسته و مرتب حرکت کردیم و نامرتب و دزدانه بهسمت ماشینمان دویدیم. پشتِ ماشین ما واگناستیشنِ شیکی پارک شده بود و آسوریِ خوشقیافهای با ریش کوتاه سیاه مایل به آبی (نجیبزادهای واقعی) و پیراهن ابریشمی و شلوار راحتی سرخفام، احتمالا شوهرِ گیاهشناسی هیکلدار، دقیق از تابلویی که ارتفاع گردنه روی آن نوشته شده بود، عکس میگرفت. بلندی بهآسانی از ده هزار پا بیشتر میشد و من که دیگر نفسی در سینهام نمانده بود؛ با صدای غژ و جاگذاشتن خط ترمز از آنجا دور شدم. لو هنوز داشت لباساش را روی تناش راست میکرد و با کلمههایی که هرگز فکر نمیکردم دختربچهای بداند، چهرسد به آنکه استفادهشان کند، به من فحش میداد.
اتفاقهای ناخوشایند دیگری هم برای ما افتاد. مثلا یکبار در سینما. لو هنوز برای رفتن به سینما هیجان داشت (در سال دوم متوسطه علاقهاش رفتهرفته کم شد و رفتارش بیشتر برتریجویانه شد.) آه، نمیدانم، شاید در آن یک سال، از روی شهوترانی و بیحسابوکتاب صد و پنجاه یا دویست برنامهی خبری را تحمل کردیم و در زمان فشردهی سینما رفتنهایمان بسیاری از اخبار پیش از فیلمها را گاهی تا شش بار هم دیدیم، چون در مدت یک هفته، در همهی شهرها و پیش از همهی فیلمها یکجور خبر پخش میشد. فیلمهای مورد علاقهی لو به ترتیب عبارت بودند از: فیلمهای موزیکال، پلیسی و وسترن. در اولی، خوانندهها و رقصندههای واقعی، حرفهی هنری ساختگی داشتند، در فضایی اندوهزده، جاییکه در آن مرگ و درستی ممنوع بود و جاییکه در پایان نمایشِ دیوانهوارِ رقصنده، پیرمردی رویینتن با موی سفید و چشمِ تر، پدری که در آغاز با حرفهی او مخالف بود، حالا در برادویِ معرکه ایستاده و برای دخترش دست میزد. فیلمهای پلیسی، دنیایی جداگانه داشتند: در آن فیلمها، روزنامهنگارانِ قهرمان شکنجه میشدند، قبضهای تلفن به بیلیونها دلار میرسید، و پلیسهایی که ژنتیکی نترس بودند، در فضایی سخت و ناکارآمد، تیراندازهای ماهر یا تبهکاران را در فاضلابها و انبارها دنبال میکردند (من که این فیلمها را دیگر نمیخواستم ببینم.) و آخری، فیلمهای وسترن، با چشمانداز درختان ماهون، اسبرامکنهایی با چشمهای آبی و چهرههای گلگون، و ورود معلمهای زیبا و خشک و جدی به تنگدرههای پرجنجال، اسبی پرهیاهو، نمایش باشکوهی از رمکردن و فرار، فروکردن هفتتیر در پنجرهای لرزان، مشتزدنهای گیجکننده و تهوعآور، کوهی از مبلمانهای کهنه و خاکگرفتهای که روی هم خُرد میشدند، میزی که بهجای سلاحِ دفاعی استفاده میشد، پشتک و واروزدنهای بهجا و بهموقع، دستی گیرافتاده که با این حال، کورمالکورمال، دنبال چاقوی دشنهایِ افتاده روی زمین میگشت، صدای خرخر کسی، خرد شدن دلچسبِِ مشتی روی چانهای، لگدی در شکمی، طنابوقرقرهی در پروازی؛ و درست پس از درد شدیدی که هرکولی را در بیمارستان بستری میکرد (تا حالا دیگر باید میفهمیدم) فقط روی گونهی برنزیِ قهرمان کبود میشد و عروسِ زیبایاش را در خط اول نبرد شرمنده میکرد. بعداز ظهری را هم در سالن نمایش کوچک و دمکردهای که پر بود از بچهها و بوی ذرت بوداده به یاد میآورم. بالای دستمالگردنِ آوازخوانی ماهِ زرد بود، انگشتاناش روی تارهای گیتار و پایاش روی کندهی کاجی بود، و من ناخودآگاه شانههای لو را گرفته بودم و استخوان فکام را بهسمت شقیقهاش میبردم که دو زن سلیطه از پشت سر ما شروع کردند زیر لب غریدن و عجیبترین حرفها را زدن- نمیدانم درست فهمیدم یا نه، اما آنچه شنیدم مرا واداشت که دست مهربانام را از روی شانهی لو پس بکشم. بیگمان بقیهی نمایش را نفهمیدم.
ضربهی دیگری که بهخاطر دارم به شهرکی مربوط میشد که شبی آن را درمینوردیدیم، در راه بازگشتمان. بیستمایلی مانده به شهر، همینطوری به لو گفتم که آن مدرسهی روزانهی بیردزلی که قرار است به آن برود، مدرسهای عالیست، از آن مدرسههای مختلط نیست و از مسخرهبازیهای امروزی در آن خبری نیست. لو با شنیدن این حرف برآشفت و نطق طعنآمیز و آتشینی برایام کرد و جملههای پرتمنا، دوپهلو، توهینآمیز، با بددهانیهای بدخواهانه و سرخوردگیهای بچهگانه را با ظاهر آزارندهی منطقی درهمآمیخت و مرا نیز واداشت که با همان شیوه بحث کنم. در دام حرفهای بیشرمانهاش (مثلا حرفهایی چون، عجب بخت معرکهای… خیلی احمق و بیشعورم اگر حرفهای تو را جدی بگیرم… موجود پستفطرت… تو نمیتوانی به من دستور بدهی… از تو حالام بههم میخورد…) بودم و با سرعت پنجاه مایل در ساعت و صدای هشهش پیوستهی ماشینام روی خیابانها در دلِ شهر خفته میراندم که دو نفر پاترولسوار چراغ روی ماشینشان را روشن کردند و از من خواستند بایستم. لو را که هنوز داشت هذیان میگفت، ساکت کردم. پلیسها با کنجکاوی و بدجنسی به او و به من نگاه کردند. ناگهان همهچیز آرام گرفت و لو بهسوی آنها پرتوی از محبت تاباند، پرتوی که هرگز به مردانگی من نتاباند؛ زیرا، به نوعی، لو از قانون بیش از من میترسید، و وقتی افسرهای مهربان پلیس ما را بخشیدند و با شرم خزیدیم و دور شدیم، پلکهای لو چنان بسته و باز شدند که گویی وانمود میکرد از درماندگی سست شدهاند.