یک دل در زمین و
یک دل در آسمان
دلگیر از دو گانه اى ناساز
ماندگاهى می خواهم
بى فراز و فرود،
از رنج و لذت
تا فرج و شدت
امان گاهى
بى دغدغه و هراس
نه در این مُلک و ملکوت
ونه در هفت اقلیم افلاک
گریزگاهى
بى نماد و نمود
تا غایت رُستن
اکنون تا ابد .
اى چشمهاى سیمگون
که نفس سبز زمین را
از دور شماره مى کنید
وتلاوت عشق
از صلابت شما آغازید
راز رها شدن
بى اراده
در دایره سیال هستى
تا دمِ مکنده و هاضمه ی
حفره سیاه خاموشى را
می دانید؟
همزادمرگ،
چشم گشودم.
لیک
ناگریز، از رنج بودن
گریستم.