لحظات تصمیم‌گیری

ادامهاز فصل اول…

بهترین تصمیم زندگی ام

در پاییز سال ۱۹۷۲ به دیدار مادربزرگم در فلوریدا رفتم. مایک بروکز، دوست دانشگاهی ‌ام، در منطقه بود و گلف بازی کردیم. مایک تازه از دانشکده بیزینسِ هاروارد فارغ ‌التحصیل شده بود. به من گفت باید به فکر رفتن به آن‌ جا باشم. برای این‌که مطمئن شود پیغامش را شنید ‌ام فرمِ پذیرش دانشگاه را هم برایم فرستاد. اینقدر مجذوب شده بودم که فرم را پر کردم. چند ماه بعد، قبول شدم.

به فکر سر و سامان گرفتن بودم

مطمئن نبودم که می‌خواهم دوباره به دانشگاه یا اصلا به ساحل شرقی بروم. شک ‌هایم را با برادرم، جب، در میان گذاشتم. در زمان بزرگ شدن جب خیلی خوب نمی‌شناختمش (وقتی من خانه را به مقصد مدرسه ‌ی شبانه‌روزی ترک کردم، او تنها هشت سالش بود) اما با بز‌رگ شدن هر دویمان، نزدیک ‌تر شدیم.

جب همیشه جدی‌ تر از من بود. باهوش و متمرکز بود و از هر لحاظ پرانگیزه. یاد گرفت چگونه اسپانیاییِ سلیس صحبت کند، درسِ روابط آمریکای لاتین خواند و با رتبه”فی بتاکاپا” از دانشگاه تگزاس فارغ ‌التحصیل شد. در سال آخر دبیرستان در یکی از برنامه‌ های معاوضه دانشجو شرکت کرد و یک سال در مکزیک زندگی کرد. آن‌جا با زن زیبایی به نام کولومبا گارنیکا آشنا شد. هر دو جوان بودند، اما معلوم بود جب عاشق شده. با هم که به استادیومِ آستردودوم می ‌رفتیم، من بیس ‌بال تماشا می ‌کردم و او به کولو نامه می ‌نوشت. دو هفته بعد از تولد بیست و یک سالگیِ‌ جب، ازدواج کردند.

یک شب من و جب در رستورانی در هوستون با پدر شام می‌ خوردیم. در آن زمان من در برنامه ‌ای مخصوص مشورت به جوان ‌ترها در منطقه سه‌ ی شهر هوستون، که مملو از فقر بود، کار می‌ کردم و من و پدر راجع به آینده‌ام صحبت می‌کردیم. جب در آمد که “جورج تو هاروارد قبول شده.”

پدر فکری کرد و گفت:”پسر، باید جداً به فکر رفتن باشی. راه خوبیه برای گسترش افق‌ هات.” این تمام حرفی بود که زد. اما من را به فکر انداخت. در آن سال‌ ها دقیقاً داشتم سعی می‌ کردم افق ‌هایم را گسترش دهم. انگار داشت می‌ گفت:”به خودت فشار بیاور تا بر استعدادهای خدادادت واقف شوی.”

برای دومین بار در زندگی ‌ام از هوستون به ماساچوست نقل مکان کردم. راننده تاکسی مرا تا پردیسِ هاروارد برد و ورودم را به “وست پوینتِ سرمایه‌داری” خوشامد گفت. بر اساس انتظارات به اندوور رفته بودم و بر اساس سنت به ییل؛ اما بر اساس انتخاب به هاروارد آمده بودم. این‌جا بود که ساز و کار دارایی، حسابداری و اقتصاد را یاد گرفتم. با درک بهتری از مدیریت بیرون آمدم، بخصوص اهمیت مشخص کردن اهداف روشن برای سازمان، سپردن وظایف مربوط به افراد و حسابرسی از آدم‌ها. در ضمن اعتماد لازم برای پیگیری عطشِ کارگشایی ‌ام را پیدا کردم.

درس ‌های دانشکده ‌ی بیزینسِ هاروارد منبعی نامحتمل برایم تثبیت کرد: پس از فارغ ‌التحصیلی برای دیدار مادر و پدر به چین سفر کردم. تفاوت آشکار بود. از وست پوینتِ سرمایه‌ داری به پایگاه شرقی کمونیسم رفته بودم، از جمهوری انتخاب فردی به کشوری که همه‌ ی مردم لباس‌های یکسان خاکستری به تن داشتند. با دوچرخه که از خیابان ‌های پکن می‌ گذشتم هر وقت یک ‌بار لیموزین سیاهی با پنجره‌ های تیره می‌ دیدم، متعلق به یکی از کله‌ گنده‌ های حزب بود. از این گذشته خبر چندانی از اتومبیل نبود و نشانه ‌ای از بازار آزاد موجود نبود. شگفت ‌زده بودم که چگونه کشوری با چنان تاریخ غنی به چنین روزگار تیره و تاری می ‌افتد.

در سال ۱۹۷۵ چین از دل انقلاب فرهنگی، تلاش دولت برای خالص‌ سازی و رستاخیزِ جامعه، بیرون می‌ آمد. مقامات دولت کمونیست برنامه ‌های مغزشویی راه انداخته ‌بودند،‌ از بلندگوهای همه ‌جا حاضر، تبلیغات پخش می‌کردند و می ‌خواستند هر نشانه ‌ای از تاریخ باستانی چین را دفن کنند. گله گله جوانان علیه بزرگ ‌ترهایشان به پا خاستند و به نخبگان روشنفکری حمله کردند. جامعه علیه خودش مشتت بود و به هرج و مرج افتاده بود.

تجربه‌ ی چین مرا به یاد انقلاب ‌های فرانسه و روسیه انداخت. الگو همان بود: مردم با وعده‌ ی پیروی از آرمان‌ هایی مشخص قدرت می‌ گیرند. قدرت را که تثبیت کردند، از آن سوءاستفاده کردند، باورهایشان را کنار گذاشتند و با وحشت ‌افکنی و ارعاب به سراغ هم‌ وطنان ‌شان آمدند. انگار که بشریت مرضی داشت که مدام بر خودش وارد می ‌آورد. این اندیشه‌ ی هشیارانه به این اعتقاد من که آزادی (اقتصادی، سیاسی و مذهبی) تنها راه منصفانه و سازنده‌ ی حکومتِ جامعه است عمق بیشتری بخشید.

***

جورج دبلیو و لورا ولش سه ماه پس از آشنایی در ۵ نوامبر ۱۹۷۷ ازدواج کردند. منبع عکس:کتابخانه ی ریاست جمهوری جورج بوش

بیشتر زمانی که در هاروارد بودم نمی‌ دانستم می‌ خواهم با مدرکِ بیزینس چه کار کنم. می‌ دانستم که چه کاری نمی‌ خواهم بکنم. اصلا میل رفتن به وال استریت را نداشتم. البته آدم‌ های شایسته و قابل تحسینی می ‌شناختم که در وال استریت کار کرده بودند،‌ از جمله پدربزرگم پرسکات بوش، اما به صنعت امور مالی با ظن نگاه می‌ کردم. به دوستانم می ‌گفتم وال استریت جایی است که آدم را می‌ خرند یا می‌ فروشند اما تا وقتی بتوانند با تو پول بسازند اصلا برایشان مهم نیستی.

دنبالِ راه‌ های پیش رو می ‌گشتم که دل مارتینگ، هم‌کلاسی ‌ام در هاروارد، دعوتم کرد تا تعطیلات بهار سال ۱۹۷۵ را در مزرعه ‌ی خانوادگی‌اش در تاکسونِ آریزونا بگذرانم. در راه غرب تصمیم گرفتم در میدلند توقف کنم. از دوستم، جیمی الیسون، که روزنامه‌ی “میدلند رپورتر تلگرام” را در می ‌آورد شنیده بودم که شهر رو به شکوفایی است. درست می‌ گفت. صنعت انرژی پس از تحریم نفتی اعراب در سال ۱۹۷۳ بالا رفته بود. موانع چندانی در راه ورود به صنعت وجود نداشت. فکر این‌که کسب و کار خودم را راه بیاندازم خیلی دوست داشتم. تصمیمم را گرفتم: می ‌خواستم به تگزاس برگردم.

در پاییز سال ۱۹۷۵ تمام دارایی ‌هایم را پشت ماشین اولدموبیلِ کاتلسِ مدل ۱۹۷۰ خودم بار زدم و به شهر آوردم. باید کلی چیز یاد می‌گرفتم و این بود که دنبال کسانی بودم که مرشدم باشند. یکی از اولین کسانی که سراغش رفتم وکیلی محلی به نام بوید لافلین بود که با محبت “راه در رو” خطابش می‌ کردند. او جلسه ‌ای با باز میلز ترتیب داد، مرد بزرگ‌ جثه ای با موی کوتاه و سال ‌ها تجربه در صنعت نفت. باز و شریکش، مردی به نام رالف وی با سیگار برگ بر لب، را در حال بازی جین رامی پیدا کردم. نفهمیدم سر چقدر پول بازی می‌کردند، اما خیلی خیلی بیشتر از مقداری بود که به وسع من برسد.

پشت حال و هوای دوستانه‌ و روستایی ‌شان، درک زیرکانه ‌ای از صنعت نفت خوابیده بود. به باز و رالف گفتم می‌ خواهم یاد بگیرم لندمن شوم. کار لندمن این است که به دادگاه ‌های کانتی ‌ها سر بزند و تحقیق کند که چه کسی صاحب حقوق معدنیِ نقاط بالقوه ی حفاری است. کلید موفقیت در این کار این است که آماده باشی کلی کاغذ و سند بخوانی، چشم تیزی برای جزئیات داشته باشی و ماشینی قابل اتکا. کار را با دنبال کردن لندمن‌های با تجربه شروع کردم که نشانم دادند چطور سند بخوانم. بعد تنهایی راه می ‌افتادم و اسناد دادگاه‌ ها را مطالعه می ‌کردم تا نرخ ‌های روز را چک کنم. در آخر چند حق زمین و حقوق ناچیز کار را در چاه‌ های باز و رالف خریدم. نسبت به نفت‌کاران بزرگ، چیزی گیرم نمی ‌آمد. اما امرار معاش مناسبی بود و کلی هم یاد می‌ گرفتم.

با صرفه ‌جویی هزینه‌ ها را پایین آوردم. خانه ‌ی ۴۵ متری دورافتاده ‌ای اجاره کردم که دوستانم بهش می‌ گفتند “مدفن زباله ‌های سمی.” یک گوشه ‌ی تختم را با کراوات بسته بودم. ماشین لباس‌شویی نداشتم و لباس‌هایم را به خانه‌ ی دان و سوزی اوانز می بردم. سوزی و من همدیگر را از دبستان می ‌شناختیم. او با دان، پسر اهل هوستونی که دو مدرک از دانشگاه تگزاس داشت، ازدواج کرد و با هم به میدلند نقل مکان کردند تا وارد صنعت نفت شوند. دان آدم خاکی و افتاده ‌ای بود و حس طنز فوق‌العاده ‌ای داشت. با هم می ‌دویدیم، گلف بازی می‌ کردیم و دوستیِ تمام‌عمری به هم زدیم.

در بهار سال ۱۹۷۶ دان و دوست نزدیک دیگری که در میدلند جراح ارتوپد بود و اسمش بود چارلی یانگر، پیشنهاد دادند با آن ‌ها همراه شوم و برای دیدن کنسرتِ ویلی نلسون به اودسا برویم. البته که برای آماده شدن هم که شده باید کمی شنگول می‌ شدیم. چند بطری بوربون شیک خریدیم و در طول راه چند پکی زدیم. به استادیومِ “اکتور کانتی کولیزیوم”که رسیدیم به یادمان آوردند که مشروب خوردن ممنوع است. چند جرعه دیگر بالا دادیم، بطری‌ها را انداختیم بیرون و رفتیم سر صندلی ‌هایمان.

چارلی می‌ گفت برای لذت بردن کامل از تجربه باید بیشتر الکل بزنیم. او در کمال تعجب ما موفق شد یکی از کارگران پشت صحنه را متقاعد کند که ویلی نلسون کمی آبجو می‌ خواهد. کارگرِ وظیفه ‌شناس رفت و با پولِ چارلی، آبجو خرید. چارلی یک جعبه برای ویلی گذشت و یکی را هم داد عقب سمت ما. افتادیم روی صندلی ‌هایمان و مثل آواره ‌های تشنه آبجوها را دادیم پایین. هر کدام‌ مان چند بطری پایین داده بودیم که چارلی پیشنهاد داد برویم سمت صحنه تا از دوست جدیدش تشکر کنیم. دان وایزلی عقب ایستاد. اما من با او رفتم.

در میان صدای گروه می‌شنیدم که مردم اسمم را فریاد می‌زدند. چند نفر از میدلندی ‌های جمعیت چارلی و من را شناخته بودند. داد می‌زدند که آبجو برایشان ببریم. ما هم بردیم. کنسرت که تمام شد، چارلی چند تا بطری بلند زیر پیراهنش قایم کرد. سه نفری که می‌ رفتیم بیرون، بطری‌ ها افتاد روی زمین، و یکی پس از دیگری  منفجر شد. انگار که زنگ خطر را برای مسئولان زده بودیم. قدم‌ های پیوسته ‌ی ما تبدیل به دویدن به دنبال در خروجی شد: سه مردِ مست و پاتیل که برای حفظ آبرویشان می‌ دویدند.

فردای آن روز چندین و چند نفر در میدلند گفتند مرا روی صحنه با ویلی دیده ‌اند. نظرِ کارشناسانه ‌ای در این زمینه داده نشد تا این‌که یکی از دوستان قدیمی ‌ام گفت آن بالا مثل احمق ‌ها شده بودم. راست می گفت.

***

تعطیلات آخرهفته ‌ی روز کارگر سال ۱۹۷۶ را در خانه‌ ی خانوادگی ‌مان در کنبانکپورتِ مین گذراندم. شبِ شنبه بود و با خواهرم دورو، پیت راسل، دستیار سیاسی قدیمی پدر، و دو نفر از دوستان خانوادگی، جان نیوکامب، ستاره‌ ی تنیس استرالیایی و همسرش، انجی، در باری نشسته بودیم. جان رسم استرالیایی آبجو خوردن بدون دست را یادم داد. دندانت را می‌گذاری گوشه‌ ی لیوان و سرت را می ‌دهی عقب و آبجو را می‌ دهی توی گلو. کلی مثل قدیم ‌ها حال کردیم تا این‌که عازم خانه شدیم.

کالوین بریجز، پلیس محلی، تعجب کرده بود که من چرا حدود ۱۵، ۱۶ کیلومتر در ساعت می ‌روم و فرمان را هم دو دستی چسبیده ‌ام. از من خواست روی خط مستقیم بروم و وقتی نتوانستم مرا به ایستگاه برد. مقصر بودم و به مقامات هم همین را گفتم.

در ضمن شرمنده  بودم. اشتباهی جدی مرتکب شده بودم. بختم بلند بود که بلایی به سر مسافران، بقیه رانندگان و خودم نیاورده بودم. جریمه ‌ی ۱۵۰ دلاری را دادم و در دوره‌ ی جریمه در ایالت مین رانندگی نکردم. پرونده بسته شد. یا شاید من این‌طور فکر می ‌کردم.

***
پاییز آن ‌سال جدا به فکر سر و سامان گرفتن بودم. جریمه ‌ی رانندگی بخشی از آن بود اما ماه ‌ها بود این احساس در من پا می‌گرفت. سبک و سیاقِ بی‌ریشه ‌ام دیگر داشت کمی قدیمی می ‌شد. خودم هم همین‌ طور. در تابستان به خودم آمدم. وعده داده بودم ده سال اول پس از دانشگاه را صرفِ‌ کلی تجربه ‌آموزی کنم و جایی گیر نکنم. این قولی بود که به آن عمل کرده بودم. اما چیزی نمانده بود ده سال موعود تمام شود.

در جولا‌ی ۱۹۷۷ که به میدلند برگشته بودم، دوست قدیمی ‌ام، جو اونیل، به صرف همبرگر دعوتم کرد. کمتر پیشنهاد غذای خانگی را رد می‌کردم. مسلماً از غذاهای حاضری بیرون که انگار غذای دائمم شده بود بهتر بود. جو و همسرش، جن، می‌ خواستند با کسی آشنایم کنند: لورا ولش، یکی از بهترین دوستانِ جن. کمی دیر از راه رسیدم. جن و لورا در حیاط پشتی بودند و لورا پیراهن تابستانی آبی ‌رنگی پوشیده بود.

خیلی زیبا بود. چشمان آبی ‌رنگ خیره‌ کننده ‌ای داشت و با وقار بسیار حرکت می‌ کرد. باهوش و محترم بود و خنده‌ ی گرم و راحتی داشت. اگر چیزی به نام عشق در نگاه اول وجود داشته باشد، این همان بود.

لورا و من کشف کردیم که در میدلند نزدیک همدیگر بزرگ شده ‌ایم و هر دومان شاگرد کلاس هفتم دبیرستان سان جاکینتو بوده ‌ایم. حتی در هوستون در یک ساختمان زندگی کرده بودیم. او سمتِ آرام ساختمان زندگی می‌ کرد که مردم کنار استخر می‌نشستند و کتاب می‌ خواندند. من آن طرفی بودم که مردم تا نیمه‌ های شب والیبال‌ آبی بازی می‌ کردند. تعجبی نیست که راهمان هیچوقت به هم نخورده بود.

فردای آن روز به لورا زنگ زدم و قرار گذاشتیم آن شب دوباره دیدار کنیم. پرسیدم دوست دارد برویم گلف پات پات یا نه. وقتی قبول کرد فهمیدم از آن دخترهایی است که به دردم می‌ خورد. توپ‌ زدنِ کوتاهش تعریفی نداشت، اما از وقت گذراندن با او خیلی لذت می ‌بردم. نگاه مثبتم از شبِ قبلی تقویت شد. فقط یک بخش بد وجود داشت. لورا باید به آستین برمی‌گشت و در آن شهر کتابدار مدرسه در دبستان داوسون بود. بلافاصله دلم برایش تنگ شد و تا جایی که می‌ توانستم به دیدنش می ‌رفتم.

با هم جورِ جور بودیم. من اهل حرف زدنم؛ لورا اهل گوش دادن. من بی ‌قرارم؛ او آرام. من بعضی مواقع زیاده‌ روی می‌ کنم؛ او عمل ‌گرا است و خاکی. مهمتر از همه این‌که خالص است و طبیعی. اصلا مصنوعی نیست. جذابیتش بلافاصله و مداوم بود. در ماه اگوست برای دیدار خانواده به کنبانکپورت رفتم و می ‌خواستم یک هفته ‌ای آن‌جا بمانم. بعد از یک شب برگشتم تگزاس تا با لورا باشم.

چند هفته بعد از آشنایی ‌مان، لورا مرا به پدر و مادرش، هارولد و جنا ولش معرفی کرد. مادرش، زنی مهربان و شیرین و صبور، همیشه از من استقبال می‌ کرد. پدرش عاشق ورزش بود و هر چند وقت یک بار چند دلاری سر فوتبال آمریکایی شرط‌ بندی می ‌کرد. پاتوقش رستوران “باربیکیوی جانی” بود. مردم محل به خاطر مجسمه‌ ی وحشتناک خوک چوبی که روی سردر رستوران بود بهش می‌ گفتند”خوکِ مریض”. یک روز پدر لورا مرا به دوستانش در “خوکِ مریض” معرفی کرد، از جمله به خود جانی. فکر کنم از امتحان موفق بیرون آمدم چون به من اسکرودرایور (مخلوط وودکا و آب پرتغال-م) تعارف کردند. قبول نکردم. ساعت نه صبح بود.

عشق و عاشقی سریع پیش رفت. یک آخر هفته من و لورا سری به مزرعه ‌ی آن و تابین آرمسترانگ در ساوت تگزاس زدیم. “آن” سفیر سابق آمریکا در بریتانیای کبیر بود. او و تابین شاهزاده چارلز را برای بازی چوگان دعوت کرده بودند. یک آخر هفته‌ی دیگر به جان و انجی نیوکامب در مدرسه‌ ی تنیس او در نیو براون‌فلز در منطقه‌ ی زیبای “هیل کانتریِ” تگزاس سر زدیم. این دفعه دستانم را روی لیوان آبجو و دور از فرمانِ رانندگی نگه داشتم. داشتم بدجوری اسیرِ لورا می‌شدم. خیلی اهل گربه نبودم، اما وقتی فهمیدم رابطه ‌مان قرص و محکم است که با گربه موشیِ سیاه و سفیدش، دوئی، که اسمش را از روی رده بندی ده دهی گذاشته بودند، رفیق شدم.

هیچوقت از تصمیم‌گیری هراسان نبودم و در اواخر سپتامبر تصمیم بزرگی گرفتم. یک شب در خانه‌ ی اجاره ‌ای و کوچکِ لورا در آستین به او گفتم “بیا عروسی کنیم.” بلافاصله گفت باشه. رابطه‌ ی رمانتیک پر پیچ و تابی داشتیم اما الان دیگر آماده ‌ی تعهد بودیم.

لورا و من مدت کوتاهی بعد از نامزدی به هوستون سفر کردیم و آن‌جا جب و کولومبا جشن غسلِ تعمید دخترشان، نوئل، را می ‌گرفتند. لورا را به خانواده معرفی کردم. آن‌ها هم مثل من مجذوبش شدند. لورا می‌دانست دارد به خانواده ‌ای بزرگ و پررقابت می ‌پیوندد و این ‌را خیلی هم دوست داشت. خودش تنها فرزند بود و با طایفه ‌ی پر سر و صدای بوش کلی حال می‌ کرد.

پدر و مادر تقویم‌ شان را چک کردند و اولین شنبه ‌ی آزاد، ۵ نوامبر ۱۹۷۷، را انتخاب کردیم. با خانواده و دوستان نزدیک در میدلند عروسی کوچکی داشتیم. دعوت ‌نامه‌ ها را مادر لورا با دست نوشت. نه دربان رسمی داشتیم و نه ساقدوشِ زن یا مرد. فقط من بودم و لورا و پدرش که او را تا دم محراب برد.

آن موقع متوجهش نبودم اما به نظرم دلیلی هست که من و لورا آن همه سال پیش هرگز دیدار نکرده بودیم. خداوند درست در زمانی او را به زندگی‌ام آورد که آماده‌ ی سر و سامان گرفتن بودم و می ‌توانستم همراهی کنارم داشته باشم. شکرگزارم که درک خوبی داشتم تا متوجه آن باشم. این بهترین تصمیم تمام زندگی ‌ام بود.

ادامه دارد…

 * تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ها و زیرنویس‌ آن‌ها نیز صدق می‌کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

بخش چهارم را اینجا بخوانید.