فریده جلائی فر
آیا مرگ تدریجی یک فرهنگ امکان پذیر است؟ مرگ همراه از دست دادن است و از دست دادن همراه فراموشی است. این نوشتار “درباره ی وطن” نیست، “برای وطن” است. گمان می کنم آرام آرام، حافظه ی ملت ایران دچار فراموشی می شود. پاک کُنی به بی شرمی تمام انسان های بی شرم، حافظه ی فرهنگی ما را پاک می کند. آرام آرام اشک می ریزم. مبارزه با فراموشی، شاید یکی از دشوارترین و بیهوده ترین مبارزه ها باشد. اگر حق به خاطرآوردن را از ما بگیرند، فراموشی و روند آرام نسیان شگفت انگیز است. هرچه به پیشانی فشار بیاوریم، همه چیز مدام کم رنگ و کم رنگ تر می شود. نام ها را تغییر می دهند تا نام های گذشته را فراموش کنیم. حرکات فیزیکی، آداب و رسوم و حتی آداب عشق ورزیدن، معصومیت خود را از دست می دهند و بی شرمی بر پیشانی عشاق، زشت ترین لبخندش را به نمایش می گذارد. شورشی برعلیه عشق ورزی خودمان را جشن می گیریم و تقدیر و سرنوشتمان را مسئول اصلی می شماریم!
همه با هم، دست در دست، گذشته مان را پاره پاره می کنیم. در این پاره شدن گذشته عشق، تفاهم، محبت و شور به میل جنسی حیوانی تبدیل می شود. در این نزول و تباهی، خدای نظارت کننده کجاست و چه می کند؟! واپس مانده، در این افول تاریخی فرو می رویم. در این وجد کاذب گروهی، آنقدر به دور خود می چرخیم که فقط هیجان چرخیدن را حس می کنیم و درد فیزیکی هم آوایی، رخوت سقوط را کم رنگ می کند. ما را هُل می دهند که فروتر و فروتر رویم تا در فضای خالی جهان نیستی، فراموشی را آسان تر پذیرا باشیم. با موسیقی کرکننده، با حرف زدن های دروغین، گوش هایمان را آنقدر به کار گرفتند که شنیدن کاری است فرساینده. زیبایی در غوغای حرف زدن و موسیقی بدون تفکر و علامت های تحمیلی می میرد. زندگی خصوصی مان را زیر نگاه گستاخ و حریص مرگ پرستان، همگانی می کنند. گوش ها شنوایی شان را کم می کنند و نگاه ها حتی دیدن مرگ را ضیافت می کنند. نفرت هدیه می شود، محبت مفهوم اش را در سلاخ خانه ی خشونت دار می زند. وقتی در خیابان های بچگی مان قدم می زنیم هیچ چیز را به یاد نمی آوریم ـ مردمی بدون گذشته ـ پاک کن بی شرمی، پیوند ما را با گذشته مان پاک می کند و پاک می کند ـ کتاب هایمان را به زباله دانی می ریزند فرهنگ مان را جعل می کنند و تاریخ مان را دوباره می نویسند. زبان مان را به زبان عوام تبدیل می کنند و مرگ فرهنگی مان را با زور به حلقوممان می چپانند. با اصرار وادارمان می کنند که فراموشی مان را فراموش کنیم. هر روز صدای بلندگوهایشان را بلندتر می کنند تا مرز بیزاری را پشت سر بگذاریم. تعلق نداشتن ما را به دنیای خودشان تاب نمی آورند و نقش مردگان را گرامی می دارند تا جایی که جلوتر از مرگ قدم برمی دارند.
خدای دروغین شان، مدام در حال توبیخ و تنبیه است و هرچیز همراه با اندیشه را خفه می کند. همه چیز منهای اندیشه! تمام واژه هایمان را تکه تکه می کنند. مفهوم خجلت، شرم، همراهی، رفاقت، عشق و … را به دار می زنند. هر بار اعتراض، با دریده شدن و مرگ روح و جسم مان تمام می شود. فراموشی را مرهم زخم هایمان می کنیم. صداهایمان کوتاه شده، جسم مان در حال احتضار است و فرهنگ مان از همیشه به مرگ نزدیک تر است. می چرخیم و می چرخیم، با سرگیجه به استقبال فراموشی می رویم. گذشته مان تارتر می شود. قدرت باز کردن چشم هایمان را نداریم. حالت تهوع می گیریم و برای فرار از این تهوع تاریخی به گودال فراموشی سقوط می کنیم.
اینان که جلوتر از مرگ قدم می زنند، بدهکار تاریخ و ما خواهند بود.