لحظات تصمیم‌گیری/بخش یازدهم

فرماندار محشر

وقتی انتخابات فرمانداری را مطرح می ‌کردم همیشه یک حرف را می‌ شنیدم: «آن ریچاردز خیلی محبوبه.» از بعضی استراتژیست ‌های سیاسی سابق پدر مشورت خواستم. مودبانه پیشنهاد کردند چند سال صبر کنم. وقتی تصمیم گرفتم نامزد شوم، پاسخ مادر صریح بود: «جورج، نمی‌ تونی ببری.»

خبر خوب این بود که زمین حزب جمهوری ‌خواه کاملا باز بود. هیچ کس نمی‌ خواست ریچاردز را به چالش بکشد و در نتیجه من توانستم بلافاصله توجهم را به انتخابات عمومی معطوف کنم. رویکرد روش ‌مندی اتخاذ کردم و چشم ‌انداز مشخص و خوش ‌بینانه‌ ی برای ایالت ترسیم کردم. روی چهار مساله سیاستی تمرکز کردم: آموزش و پرورش، دادگاهِ مجرمین زیر سن قانونی، اصلاح کمک ‌های اجتماعی و اصلاح نظام مسئولیت‌ های مدنی.

تیم کمپین کارکشته و ماهری جمع کردیم.۱ بخصوص دو نفر مشخصاً مهم را به خدمت گرفتم. اولی، جو آلبا، مرد بلند قامتِ تقریباً دو متری با موی کوتاه و وجناتِ افسرهای تعلیمات ارتش که قبلا رئیس دفتر هنری بلمان، فرماندار اوکلاهما، بود. جو را آورده بودم تا کمپین را اداره کند و او در مدیریت سازمان فوق ‌العاده عمل کرد.

ما در ضمن مدیر ارتباطات جدیدی به نام کارن هیوز را به خدمت گرفتیم. کارن را اولین بار در کنوانسیون ایالتی حزب در سال ۱۹۹۰ دیده بودم. با لحن تند و تیزش گفت:«به شما وظایفتون رو به اختصار شرح می ‌دم.» بعد دستوراتش را صادر کرد. شکی نبود که این زن همه‌ کاره است. وقتی به من گفت پدرش ژنرال دو ستاره بوده، کاملا با عقل جور در می آمد.

بعد از کنوانسیون تماسم را با کارن حفظ کردم. شخصیت گرم و خوش ‌گذرانی داشت و خنده ‌ای بی‌ نظیر. قبلا خبرنگار تلویزیونی بود و رسانه ها را می‌ شناخت و می‌ دانست چطور کلمات نغز بگوید. وقتی در پاییز ۱۹۹۳ برای شنیدن سخنرانی اعلام آمادگی من آمد، نشانه ‌ی خوبی بود. در جمعیت پیدا بود چون پسرش، رابرت، روی شانه ‌هایش نشسته بود. کارن از آن نوع آدم‌ هایی بود که من دوست دارم ـ کسی که خانواده را اول قرار می‌ دهد. روزی که در کمپین ثبت نام کرد یکی از بهترین روزهای حرفه‌ ی سیاسی من بود.

کمپین من که شروع به ایجاد هیجان کرد، رسانه ‌های خبری ملی علاقمند شدند. گزارشگران از شهرت من به کله ‌شقی خبر داشتند و یکی از بحث‌ های جاری این بود که بالاخره کی منفجر می ‌شوم. آن ریچاردز همه‌ ی تلاشش را کرد تا غلغلکم دهد. به من گفت «فلان مرتیکه» و «درختچه»۲ اما من حاضر نشدم آتشی شوم. بیشتر مردم نمی ‌فهمیدند که کمپین ‌های من با کمپین ‌های پدر تفاوت بزرگی دارد. پسرِ نامزد که بودم، احساساتی می‌ شدم و به هر قیمت از جرج بوش دفاع می‌کردم. خودم که نامزد بودم می فهمیدم که باید حساب ‌شده و منضبط عمل کنم. رای‌ دهندگان رهبری نمی ‌خواهند که اسیر خشم شود و لحن مناظره را زمخت کند. بهترین پاسخ به حملات پیروزی در انتخابات می‌ بود.

در اواسط ماه اکتبر، من و آن ریچاردز برای تنها مناظره‌ ی تلویزیونی‌ مان دیدار کردیم. دفترچه‌ های اطلاعاتی را مطالعه کرده بودم و در مناظره‌ های آزمایشی تمرین کرده بودم. یک هفته قبل از شبِ‌ مناظره، دریافت هرگونه نصیحت و مشاوره را ممنوع کردم. بعضی از تدارکات پدر برای مناظره‌ ها را دیده بودم. می‌ دانستم که نامزد با پیشنهادهای دقیقه آخر می ‌تواند به راحتی جوگیر شود. پند قدیمی محبوب من این بود که «فقط خودت باش.» شوخی هم نداشتم. دستور دادم همه‌ ی مشورت ‌ها در مورد مناظره از کارن بگذرد. اگر به نظر او ضروری بود، به گوش من می‌ رساند. در غیر این صورت باید ذهنم را روشن و متمرکز نگاه می ‌داشتم.

شب مناظره، من و کارن در آسانسور بودیم که آن ریچاردز وارد شد. با او دست دادم و گفتم: «موفق باشید،‌ فرماندار». او با غرشِ سفت و سختش گفت: «شبِ سختی خواهی داشت، پسر.»

این شیوه ی کلاسیک ارعاب بود. اما نتیجه ‌اش عکسِ آن چیزی بود که قصدش را داشت. با خودم گفتم اگر فرماندار می‌ خواهد مرا بترساند حتما احساس ناامنی می‌ کند. لبخند بزرگی برایش زدم و مناظره هم خوب پیش رفت. من اینقدر سیاست دیده بودم که بدانم در مناظره واقعاً نمی شود پیروز شد. فقط می ‌توان با زدن حرفی احمقانه یا خسته و عصبی به نظر آمدن، شکست خورد. در این مورد من نه خسته بودم نه عصبی. با اعتماد به نفس حرفم را زدم و گاف مهمی هم ندادم.

طبق معمول هفته ‌های نهایی غافلگیری هایی با خود داشت. راس پرو وارد کار شد و از آن ریچاردز حمایت کرد. این خبر من را اذیت نکرد. همیشه فکر می‌ کردم در سیاست زیادی به ابراز حمایت ‌ها بها داده می‌ شود. این جور حمایت ‌ها به ندرت مفید است و بعضی مواقع مضر هم هست. به یکی از گزارشگران گفتم: «راس پرو مال ایشون. من نولان رایان و باربارا بوش رو ترجیح می ‌دم.» اضافه نکردم که مادرم هنوز فکر نمی‌ کرد من بتوانم پیروز شوم.

شب انتخابات که نتایج آمد از شادی در پوست نمی ‌گنجیدم. کاری کرده بودیم که به قول روزنامه ‌ی «دالاس مورنینگ نیوز»، «زمانی غیر قابل تصور» بود. نیویورک تایمز آن ‌را «غافلگیری خیره ‌کننده» نامید. در هتل ماریوتِ آستین که حامیانم در آن جمع شده بودند، بودم که پدرم تلفن کرد. «تبریک می‌گم جورج، پیروزی محشری‌ بود، اما به نظر می ‌آید جب قراره ببازه.»

برای برادرم که سخت کوشیده بود و شایسته‌ ی پیروزی بود ناراحت شدم. اما در حالی که به سوی تالار تجمعات هتل ماریوت می‌ رفتم تا سخنرانی پیروزی ‌ام را ایراد کنم، هیچ چیز نمی ‌توانست از هیجان و شعفم بکاهد.

***

روز آغاز به کار،‌ ۱۷ ژانویه ۱۹۹۵ بود. پیش از مراسم در اتاق هتلم آماده می ‌شدم که مادر پاکتی به دستم داد. درون آن یک جفت دکمه آستین بود و نامه ‌ای از پدرم:

جورج عزیز،

این دکمه آستین‌ ها گرانبهاترین دارایی من هستند. آن‌ها را پدر و مادرم در ۹ ژوئن سال ۱۹۴۳، به من دادند، روزی که در کورپوس کریستی، اجازه‌ ی پرواز برای نیروی دریایی را دریافت کردم. اکنون می‌ خواهم مالِ تو باشند؛ چرا که گرچه به یک معنی اجازه‌ ی پرواز برای نیروی هوایی را وقتی یافتی که خلبان جت شدی، حالا که به عنوان فرماندار ما سوگند یاد می ‌کنی، دوباره «اجازه ‌ی پرواز» پیدا می‌ کنی.

 

برایم نوشت که چقدر به من افتخار می‌ کند و چگونه همیشه می ‌توانم روی عشق او و مادرم حساب کنم. در پایان نوشت:

تو بیش از آن ‌چه ما هرگز می ‌توانستیم شایسته ‌اش باشیم به ما داده ‌ای. برای ما فداکاری کرده ‌ای. وفاداری و تعلق بی‌شائبه‌ ات را به ما داده‌ ای. حالا نوبت ما است.

پدر آدمی نیست که این جور حرف ‌ها را حضوری بزند. یادداشتِ دست ‌نوشته سبک خودش بود و حرف ‌هایش معنای بسیاری برایم داشت. آن روز صبح احساس ارتباطی قدرتمند با سنت خدمت در خانواده‌ مان کردم که اکنون من نیز به شیوه‌ ی خودم آن ‌را ادامه می ‌دادم.

***

به عنوان فرماندار نیازی به وقت برای ریختن طرح برنامه ‌ام نداشتم. یک سال را صرف کرده بودم تا به همه بگویم دقیقاً می ‌خواهم به چه چیزی دست پیدا کنم. باور من همیشه این بوده که پلاتفرم کمپین فقط برای انتخاب شدن نیست. نقشه راه عمل در زمان به قدرت رسیدن است.

دلیل دیگری هم داشتم تا به سرعت حرکت کنم. در تگزاس، مجلس تنها ۱۴۰ روز در هر دو سال جلسه دارد. هدفم این بود که هر چهار طرح سیاستی خود را در دورِ اول از هر دو مجلس بگذرانم.

برای انجام این کار نیاز به روابط خوب با مجلس داشتم. این کار از نایب فرماندار شروع می‌شد که رئیس سنای ایالتی و کمیته ‌های سنا است و در مورد جریانِ لایحه‌ ها تصمیم می‌ گیرد. نایب فرماندار در انتخاباتی مجزا از فرماندار انتخاب می ‌شود و در نتیجه ممکن است دو مقام ارشد ایالت از احزاب مخالف باشند ـ و در مورد نایب فرماندار باب بولاک و من اینگونه بود.

بولاک در سیاست تگزاس افسانه ‌ای بود. شانزده سال در سمت قدرتمند بازرس ایالتی خدمت کرده بود تا این‌ که در سال ۱۹۹۰ به عنوان نایب فرماندار انتخاب شده بود. سنا را خیلی قرص و محکم اداره می‌کرد. و کارمندان سابق و دوستانش در نهادهای سراسر دولت بودند و اینگونه می‌ توانست خوب از همه ‌جا خبر داشته باشد. بولاک قادر بود بیچاره ‌ام کند. از طرف دیگر اگر می ‌توانستم قانعش کنم با من همکاری کند، متحدِ گرانبهایی از کار در می ‌آمد.

چند هفته قبل از انتخابات، جو آلبا پیشنهاد داد مخفیانه با بولاک دیدار کنم. یک روز بعدازظهر بی سر و صدا زدم بیرون و رفتم آستین. زنِ بولاک، جن، در را باز کرد. او زنی زیبا با لبخندی گرم است. بعد سر و کله‌ ی بولاک پیدا شد. مرد لاغری بود و قیافه ‌ی رنگ و رو رفته ‌ای داشت. پنج بار با چهار زن ازدواج کرده بود. جن زن آخرش و عشق زندگی ‌اش بود. با او فقط یک بار ازدواج کرده بود. بولاک زمانی مشروب ‌خوری سنگین بود. معروف است که یک بار مست شده و تفنگش را در دستشویی عمومی شلیک کرده بود. بی ‌وقفه سیگار می‌ کشید با این‌که بخشی از یک ریه ‌اش را از دست داده بود. این مرد زندگی را سخت زیسته بود. دستش را آورد جلو و گفت: «من بولاک هستم. بیا تو.»

من را به اتاق کارش برد. مثل کتابخانه تحقیقاتی می‌ ماند. کپه کپه سند و گزارش و داده. بولاک یک پرونده ‌ی بزرگ روی میز جلوی من انداخت و گفت: «این هم گزارش در مورد دادگاهِ افراد زیر سن قانونی.» می‌ دانست کمپین من تا حدودی در مورد اصلاح نظام دادگاه‌ های افراد زیر سن بود و پیشنهاد داد به بعضی طرح‌ هایش فکر کنم. بعد گزارش ‌های مشابهی راجع به آموزش و پرورش و اصلاحات کمک ‌های اجتماعی روی میز انداخت. سه چهار ساعت صحبت کردیم. بولاک حامی آن ریچاردز بود، اما به روشنی گفت اگر پیروز شوم با من همکاری می‌ کند.

دیگر عامل مهم قانونگذاری، سخنگوی مجلس، پیت لنی بود. پیت مثل من اهل وست تگزاس بود. مزرعه‌ ی پنبه داشت و از هیل سنتر می ‌آمد، شهرکی روستایی بین لوباک و آماریو که در کمپین سال ۱۹۷۸ خودم به آن سر زده بودم. پیت اهل سر و صدا نبود. بولاک عادت داشت کارت ‌هایش را نشان دهد (و هر چند وقت یک بار کل دست را سمت آدم پرتاب کند) اما لنی دستش را نزدیک خودش نگاه می‌ داشت. او دموکراتی بود با حامیانی در هر دو سو.

مدت کوتاهی پس از آغاز کارم، پیت و باب و من توافق کردیم صبحانه ‌ای هفتگی داشته باشیم. اول، این فرصتی بود برای شنیدن داستان ‌های همدیگر و کمک به من برای آموختن راجع به مجلس. لایحه‌ ها که شروع به حرکت در سیستم کردند، این صبحانه‌ ها به جلسات مهم استراتژی بدل شدند. دو ماهی از دور اول مجلس گذشته بود و بولاک چند لایحه مهم را از سنا گذرانده بود. بیشتر لایحه‌ ها هنوز در مجلس منتظر بودند.

بولاک عمل می ‌خواست و این را برای لنی روشن کرد. من که داشتم پن کیک و بیکن و قهوه می ‌خوردم، پیت با آرامش به نایب فرماندار گفت که لایحه ‌ها انجام می ‌شوند. بولاک داشت می ‌جوشید. طولی نکشید که سر رفت. مستقیم به من نگاه کرد و داد زد: «فرماندار، ترتیبتو می دم. کاری می‌ کنم ابله جلوه کنی.»

لحظه ‌ای فکر کردم، بلند شدم، سمت بولاک رفتم و گفتم:‌«اگه می ‌خوای ترتیب منو بدی، بهتره اول بوسم کنی.» بازیگوشانه، بغلش کردم اما او کشید کنار و از اتاق زد بیرون. لنی و من فقط خندیدیم. هر دو می ‌فهمیدیم هدفِ شلوغی‌ های بولاک من نبودم. این‌گونه می‌ خواست به لنی بگوید که وقتش رسیده لایحه‌ هایش را از مجلس رد کند.

هرگز نمی ‌دانم پیغام بولاک تاثیری بر لنی داشت یا نه. اما هر سه نفری اینقدر زور آوردیم که قوانین در مورد آموزش و پرورش، دادگاه‌ های افراد زیر سن قانونی و اصلاحات کمک ‌های اجتماعی به سرعت به حرکت افتاد. پیچیده ‌ترین موردِ دستور، اصلاحات مسئولیت‌های مدنی بود. باید جلوی دعاوی بیهوده و مزخرف را می‌گرفتیم تا نگذاریم شغل‌ها ایالت را ترک کنند. اما انجمن وکلای محاکمه که پرنفوذ و پولدار بود به شدت مخالفت می‌کرد. متحدم در این زمینه، دیوید سیبلی بود، سناتور ایالتی جمهوری ‌خواه از واکو و رئیس کمیته ‌ی ناظر بر این مساله.

یک شب در اوایل دورِ اول مجلس دیوید را برای شام دعوت کردم. تازه غذا را شروع کرده بودیم که بولاک به دیوید تلفن کرد. مکالمه‌ ی یک طرفه آغاز شد و من شروع کردم به گوش دادن. دیوید یا سر تکان می‌داد یا در سکوت خشکش زده بود و به حرف‌‌ های نایب فرماندار گوش می ‌داد. بعد گفت: «همین‌ جا نشسته. می‌ خواهید باهاش صحبت کنید؟» بولاک می‌ خواست صحبت کند. تلفن را گرفتم.

«چرا جلوی اصلاحات مسئولیت‌ های مدنی را گرفتی؟ فکر کردم مشکلی نداری. اما نه، فرماندار مزخرفی هستی.» بولاک چند تا فحش داد و قطع کرد. دیوید می‌ دانست چه شده. قبلا این صحنه را دیده بود و مطمئن نبود من چگونه پاسخ می ‌دهم. خندیدم و سخت هم خندیدم. بولاک سرسخت و خاکی بود، اما احساس من بود که این توفانی گذرا خواهد بود.

دیوید که فهمید این غرش‌ ها را تحمل می‌کنم رفتیم سر لایحه ‌ی اصلاح مسئولیت ‌های مدنی. تفاوت نظر اصلی در مورد سقف خسارات تنبیهی بود. من می ‌خواستم سقف، ۵۰۰ هزار دلار باشد؛‌ بولاک می ‌خواست یک میلیون دلار باشد. دیوید به من گفت اگر در مورد این قانون به توافق برسم، پنج لایحه ‌ی دیگر مربوط به مسئولیت‌ های مدنی که بخشی از بسته ‌ی اصلاحات بودند به سرعت حرکت می ‌کنند. او پیشنهاد سازش داد: چطور است لایحه ‌ای با سقف ۷۵۰ هزار دلار ببریم؟ شکی نبود که این سیستم را بهبود می‌ دهد. قبول کردم.

دیوید تلفن کرد و به بولاک راجع به این معامله گفت. این تلفن کوتاه ‌تر بود اما دوباره آخرِ کار، سیبلی تلفن را داد دست من. بولاک صحبت را با شیوه‌ ی رسمی خودش شروع کرد: «فرماندار بوش، تو فرماندار محشری خواهی بود. شب بخیر.»

ادامه‌ دارد

زیرنویس:

۱ـ  تیم شامل بود بر دوست من جیم فرانسیس به عنوان رئیس؛ دان اوانز به عنوان مدیر مالی؛ کارل روو به عنوان استراتژیست ارشد؛ ونس مک میهون، وکیلِ استانفورد رفته، به عنوان مدیر سیاست‌ ها؛ مارگارت لا مونتان، از مقامات سابق انجمن هیئت‌ های اداره‌ ی مدارس تگزاس، به عنوان مدیر سیاسی؛ دن بارتلت، فارغ ‌التحصیلِ تازه ‌ی دانشگاه تگزاس به عنوان بخشی از تیم ارتباطات؛ و اسرائیل هرناندز، دانشجوی سخت‌کوش دانشگاه تگزاس که به عنوان دستیار سفر فشار را از روی من و لورا برداشت.

۲ـ  این لقبِ «درختچه» (shrub) که آن ریچاردز اولین بار به کار برد، بازی با نام خانوادگی بوش (Bush، به معنی بوته)‌ است. این لقب بعدها در زمان ریاست‌ جمهوری بوش بسیار به کار رفت و مالی آیوینز، روزنامه ‌نگار معروف لیبرال، کتابی با همین نام در مورد زندگی سیاسی بوشِ پسر نوشت- م.

 

تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب می ‌شوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکس‌ ها و زیرنویس‌ آن‌ ها نیز صدق می‌ کند، مگر این‌که خلافش ذکر شده باشد.

بخش دهم خاطرات را اینجا بخوانید.

به همراه نایب فرماندار دموکرات تگزاس، باب بولاک، در روز اول مجلس ایالتی در سال ۱۹۹۹

بوسیدن بانوی اول تگزاس در دومین بار ایراد سوگند فرمانداری (عکس و زیرنویس از اصل کتاب است)

هیچ کس فکر نمی‌کرد جورج بوش فرماندار دموکرات محبوب تگزاس، آن ریچاردز، را شکست دهد.