همیشه در تظاهرات و گردهمایی های تورنتو می دیدمش، اصلا به خاطر اینکه همیشه می دیدمش کم کم باهم سلام و احوالپرسی کردیم. اوایل تنها بود و به تنهایی پلاکاردی که خودش تهیه کرده بود به دست می گرفت و در گوشه ای می ایستاد، ولی کم کم جمع خود را پیدا کرد. حالا دیگر همیشه با دوستانی همراه است. یک روز در فیس بوک برایم پیغام داد که می خواهد با من صحبت کند، در مورد کودکی هایش و آزار و اذیتی که دیده است. استقبال کردم و گفتم آیا فقط درددل است یا می خواهی منتشر شود؟ که گفت منتشر شود. چندی بعد یک لینک برایم فرستاد که دوست جوانی در سایتش از وضعیت او نوشته بود. حالا دیگر می دانستم چه بر سرش آمده است ولی هنوز چند پرسش برایم مطرح بود. به او گفتم پرسش هایم را برای شماره ی ویژه ی روز زن پاسخ بده که پذیرفت. اول داستانش را بخوانید که داستان ناآشنایی نیست و تقریبا هر کسی بخشی از آن را از دوست و آشنا و فامیلی شنیده است. 

کودکی پروانه

 علی اوغازیان در سایتش با عنوان “کودکی از دست رفته ی پروانه” می نویسد: «پروانه پنج ساله بوده که مادرش او را نزد عمه اش می گذارد و همراه خواهر و برادر کوچکش برای چند روزی راهی شهرستان می شود و این چند روز کوتاه سرآغاز مسیر سقوط یک کودک بی گناه می شود به عمق تاریکی و ترس. ترسی که سایه اش پس از گذشت سال ها همچنان بر روح زنانه پروانه سنگینی می کند و تبدیل به کینه ای قدیمی شده است. آنطور که از نوشته هایش پیداست هنوز دست سرد و خشن و زنگ صدای شوهر عمه اش که برای سال هاست کابوس شبهایش شده، در گوشش طنین انداز است. هنوز آن صحنه ها و تختی که شوهر عمه اش، “رضا” او را در کنار خودش می خواباند در مقابل چشمانش است و گویی این گذر زمان هیچ کمکی به پاک شدن خاطرات کودکیش نکرده است.

پروانه می گوید شوهر عمه ام در اتاق دیگری می خوابید و شب هنگام که همه در خواب بودند مرا به نزد خود می برد و لختم می کرد و بدن پنج ساله ام را وسیله لذت خودش قرار می داد.

آنطور که از نوشته های آکنده از تشویش پروانه فهمیدم، ظاهرا “رضا” مرد بیماری بوده و حتی کودکانش را هم در برابر پروانه برهنه می کرده و زنش را کتک می زده تا عقده های جنسی خودش را تسکین دهد.”

پروانه از سوءاستفاده های جنسی دیگری هم یاد کرده است، از پسران همسایه شان و از عمویش “ناصر” و در پاسخ به اینکه “چطور پدر و مادرت از این مسائل خبر نداشتند و تو را از آنها دور نمی کردند” می گوید: “ما به گونه ای تربیت نشده بودیم که روی آن را داشته باشیم تا این اتفاقات را به کسی بازگو کنیم و من برای اولین بار در سن چهل سالگی با مادرم درباره همه آن روزها و تجاوزها حرف زدم و در جواب مادرم که با گریه می پرسید چرا زودتر به من نگفتی، تلفن را به رویش قطع کردم و دیگر هم نمی خواهم صدایش را بشنوم.

“پروانه مادرش را یکی از مقصران اصلی این اتفاقات می داند و احساس می کند برایش آنگونه که باید مادری نکرده و امنیتش را در حساس ترین روزهای عمرش برقرار نکرده.”

“پروانه اکنون در کانادا نزد دکتر روانپزشک می رود تا شاید بتواند روزهای تلخ کودکی اش را به مدد علم پزشکی و مشاوره، از یاد ببرد یا اندکی دردش تسکین پیدا کند. تنها فرزندش که پسری پانزده ساله است روح حساس و شکننده ای دارد و پروانه همواره در وحشت از رویارویی با آن روزی به سر می برد که پسرش از داستان تلخ زندگیش و راز نهفته در دلش با خبر شود. خودش می گوید، هیچ وقت دلم نمی خواهد پسرم از اتفاقاتی که به سرم آمده است چیزی بداند، اما یقین دارم بالاخره روزی می رسد که او همه چیز را خواهد فهمید و من به شدت از رو به رو شدن با آن روز بیم دارم.

“پروانه که اکنون زنی بالغ و قدرتمند شده است، دلش برای کودکی اش می سوزد و می خواهد به آن زمان برگردد و پیکر نحیفش را از زیر دستان هرزه عمو و شوهر عمه اش بیرون بکشد و نجات دهد.گویی خود را بدهکار کودکیش می داند.

“به راستی چه چیزی به جز همین سکوت و شرم زن ایرانی است که برای مردانی از این دست امنیت می خرد تا آزادانه و وقیحانه به اعمال پلیدشان ادامه دهند … این سکوت را باید به دور ریخت و رسمی نو به پا کرد. به راستی این چه مرامی است که دختری بازیچه مردی هوس ران شود، اما بنا بر آداب و رسوم سنتی و آبروداری های احمقانه و خودخواهانه و ترس از رسوایی و ضرب و شتم های احتمالی، مهر سکوت بر لبانش بزند و زندگیش را فدای حفظ حریم مردانی کند که نه تنها به حرمت احتیاجی ندارند، بلکه جایشان یا در زندان است یا در تیمارستان !”

 ***

سرگذشت پروانه را به روایت یک مرد جوان از نسل جوانان امروز خواندید که اعتقاد دارد باید رسمی نو به پا کرد و سکوت را به دور انداخت تا مردانی از این دست حریم امنیتی نداشته باشند.

 من هم دور و بر خود از این فجایع زیاد شنیده ام. سال ۱۳۵۵ بود یعنی حدود ۳۵ سال پیش، دوستم معلم دبستانی در جنوب شهر تهران بود و برای امتحانات دانشگاهش نیاز به مرخصی داشت ولی مدیر مدرسه گفته بود باید کسی را جای خودت بگذاری ما معلم نداریم، او هم مرا معرفی کرد که یک ماه به جای او به کلاس بروم. من هم دختری ۱۹ ساله که تازه دیپلم دبیرستان گرفته بودم، به سر کلاس دختران کلاس چهارم دبستان رفتم. یک روز به آنها گفتم انشایی به معلم خود بنویسید و از مشکلات و ناراحتی هایتان بگویید…. چرا این کار را کردم؟ من که نمی توانستم دردی از آنها دوا کنم، فقط به دردهای خودم افزودم.

آن زمان هم وجود داشت، سوءاستفاده از کودکان توسط پدر و برادر و افراد نزدیک خانواده… آن زمان هم همه می گفتند، این چیزها را نمی شود آشکار کرد، آبروریزی ست… پدرش او را می کشد… ما را می کشد… کدام سازمان حامی این کودکان است؟ او را از خانواده بگیریم و بدهیم پرورشگاه؟ آیا وضعش بهتر می شود؟

 

بعد از انقلاب هم همچنان وجود داشت. دوستی داشتم که در مدرسه ای در کریمخان زند (نه جنوب شهر) معلم بود و از وجود چنین شاگردانی در مدرسه اش می گفت. مادر بچه را به مدرسه خواسته بودند و گفته بودند که پدر بچه به او تجاوز می کند، مادر با گریه گفته بود، می دانم ولی اگر این را علنی کنید و یا او را به دادگاه بکشید، ما را می کشد.

فراموش نمی کنم که با خواندن مطلبی در مجله ی آدینه (اگر اشتباه نکنم) بیست و چند سال پیش در مورد اینکه پلیس پسری شش ساله را در خیابان پیدا کرده بود که به دلیل شدت تجاوزات متعدد، در حال مرگ قرار داشت، دچار کابوس شدم، فقط با خواندن یک مطلب و تصور اینکه می توانست پسر من باشد. و تصور اینکه اگر بزرگ شود چه زندگی ای خواهد داشت. اگر بزرگ شد و همان عملی که با او شده بود با کس دیگری کرد، سرش بالای دار خواهد رفت، بی آنکه بدانند در کودکی بر او چه گذشته، بی آن که بدانند هیچ دست نوازشگری بر سرش نبوده است.

 

حالا اینجا در تورنتو با یکی از این قربانیان روبرو می شویم. دوست داریم از او چه بشنویم؟ داستان آزار و اذیت کودکی اش، کم و بیش مثل دیگر کودکانی ست که چنین فاجعه ای بر آنان روا شده.

پروانه حالا در دهه ی ۴۰ زندگی اش قرار دارد و از کودکی اش دهه هاست که فاصله گرفته ولی از کابوس آن، نه!

از او می پرسم این تجربه ی تلخ کودکی چه تأثیری در زندگی ات داشته؟ آیا هیچگاه توانسته ای یک زندگی زناشویی سالم و طبیعی داشته باشی؟

می گوید: اولین تأثیرش در شب ادراری بود و کابوس های وحشتناکی که من داشتم. من فوق العاده آدم ترسویی بودم از همه چیز و همه کس می ترسیدم و به خاطرش هم خیلی تحقیر شدم. میدانی که اولین تحقیرها از خانواده خودت شروع میشه، بعد تو با تمامی این مشکلات وارد مدرسه میشی. درسم شدیداً بد بود. من همیشه شهریور قبول می شدم آنهم با نمرات بد. یکبار، حتی یکبار مادرم نخواست بفهمه علت آنهمه شب ادراری من یا نمرات خرابم و یا فریادهایی که می زدم چیست. من دنبال مقصر نمی گردم، اما زمانی که از مادرم سئوال کردم چرا از من مراقبت نکردی، او گفت تو چرا اینهمه اتفاق برات افتاده به من نگفتی، اصلا نمی خواست باور کنه که من به گونه ای تربیت نشده بودم که بروم به کسی بگویم و این اتفاقات آنقدر دفعاتش زیاد بود که وحشت تمامی وجود منو گرفته بود. به هیچ کس اعتماد نداشتم. پدرم مجبور بود دو جا کار کنه، می دانستم که حامی منه ولی باز قدرت اینکه بهش بگم نداشتم. آن قدر کار می کرد که چهره خسته اش نشان می داد که جایی برای حرف های من نداره، ولی من آنقدر دوستش داشتم که وقتی دستم را می گرفت تمامی وجودم را در دست هاش پنهان می کردم، فقط آن زمان بود که احساس امنیت می کردم.

در واقع من از بچه های کوچه یاد گرفتم که زمان خطر باید فریاد بزنم و از سن ۱۲ سالگی به بعد هیچ کس نتونست به من دست بزنه. من به سختی دوران ابتدایی را تمام کردم و در دوره راهنمایی یک سال رد شدم همش به خانواده ام فشار می آوردم که نمی خوام برم مدرسه و دلم می خواست کنج خونه یه جای امن باشم تا حتی از نگاه دیگران در امان باشم. تا اینکه به سختی دیپلم گرفتم. زمانی هم که ازدواج کردم از برقراری رابطه جنسی آنقدر وحشت داشتم که حاضر بودم جدا بشم ولی او به من نزدیک نشه و شاید باور نکنی سالها طول کشید تا بتوانم این رابطه را بپذیرم. شوهرم آنقدر انسان بود که درک می کرد من چقدر از رابطه جنسی وحشت دارم، ولی در نهایت زندگی ما دوام نیاورد.

 

می گویم، بیا در مورد اینکه چه باید کرد، بگوییم. اول از همه در مورد خودت و افرادی چون تو که با چنین تجربه ی تلخی در کودکی مواجه شده اند و خودت خوب می دانی که امثال تو کم نیستند. باید چه کرد که آن کابوس ها را پشت سر گذاشت. از نظر شخصی می گویم. یعنی تو باید چه کارهایی بکنی تا از آن گردنه ی تاریک زندگی عبور کنی؟

می گوید:

تأثیر سوءاستفاده ها در کودکی در هر آدمی متفاوته. من در جریان تراپی با آدم های شبیه خودم زیاد روبرو شدم.

باید بگم تراپی هم نمی تونه ذره ای تو را از آن دوران تاریک نجات بده، فقط به تو کمک می کنه که چطور زندگیتو با وجود اضطراب، ترس، نگرانی و عدم اعتماد به نفس ادامه بدهی. خوشبختانه دکتر خیلی کمک بود. آن کابوس ها همیشه با تو خواهد بود، اما دکتر به تو کمک می کنه که در قالب قربانی باقی نمانی و با آن مبارزه کنی. راه دیگر عبور از آن گردنه ی تاریک، فریاد زدن بر سر کسانی ست که آنها را مقصر میدانی. راه دیگر حرف زدن با افرادی مثل خودم هست. راه دیگر علنی کردن آن است حمل این کوله بار به تنهایی کاریست دشوار. جامعه هم باید سهمی داشته باشد.

 

برای اینکه هم اکنون کودکانی با تجربه ی تلخ کودکی های تو مواجه نشوند، چه کارهایی باید در جامعه و در خانه ها انجام شود. منظورم آموزش، وضع قوانین، و …

ـ برگشتن به گذشته و بازگو کردن آن برای افرادی مثل من واقعا سخت است چون باید برگردی به دورانی که ازش متنفری، ولی من با هشت سال تراپی قادر هستم آن را بازگو کنم دلیلش هم به خاطر کودکانی ست که هنوز قربانی می شوند و آگاه کردن پدران و مادران جوان است.

خانواده من روستایی بودند که برای کسب درآمد بهتر به تهران آمدند، اما هر دو در مواظبت از بچه ها غفلت کردند. ما در خانه ای مستأجر بودیم که چندین خانواده ی دیگر هم در آن زندگی می کردند. پدرم همانطور که گفتم چند جا کار می کرد و مادرم هم برای هر کاری، از حضور در روضه خوانی و مجالس مذهبی گرفته تا دوره های زنانه و سفر به شهرستان، بچه ها از جمله مرا به دیگران می سپرد، به عمه، به دختر همسایه، به فامیل دور و نزدیک… غافل از اینکه آنها را به دست گرگ هایی سپرده که چنین بر سر کودکی و زندگی من آوردند.

یکی از دلایلی که با علی مصاحبه کردم این بود که او امکان چاپ مطلب را در ایران داشت، ولی الان دیگر این امر امکان ندارد. من می خواستم با خواندن چنین مطالبی، افراد هوشیارتر شوند و نسبت به نگهداری بچه هایشان حساس تر برخورد کنند. یادآوری این موضوع آنقدر تحقیر و شرم به همراه داره که تو تا سالها نمی توانی از آن حرف بزنی. من وقتی به کانادا آمدم اولین بار توی مطب دکتر در این باره حرف زدم و بعدها کم کم یاد گرفتم اقلا با افشاگری می توانم دست چنین افرادی را رو کنم چون با سکوت من آنها جای امن بیشتری خواهند داشت. در کشوری مثل کانادا تو قادر هستی آنها را به دادگاه بکشانی، اما این مصاحبه حداقل کاریست که امثال من باید بکنند. همانطور که گفتم خیلی ها به خاطر اتفاقات ناگواری که ممکنه بین افراد خانواده بیفته سکوت می کنند.

باید پدر و مادرها در خانه از کودکی به بچه ها یاد بدهند، کاری که من با پسر خودم کردم. زمانی که ما آمدیم کانادا پسرم ۴ سالش بود. همیشه با او حرف می زدم و می گفتم اگه کسی بهت دست زد باید داد بزنی و کمک بگیری، هیچ کس اجازه نداره به تو دست بزنه. با حرف زدن و آگاه کردن کودکان به تناسب سنشان کمک بزرگی به آنها می کنیم. خوشبختانه اینجا در مدارس هم به بچه ها آگاهی می دهند. ولی موضوع در ایران فرق می کند.

 

پروانه بیشتر نمی تواند حرف بزند. او به قول خودش آنقدر ذهن آشفته ای دارد، که نمی تواند در یک مورد مشخص حرف هایش را جمع بندی کند. دائم زمان ها به هم می ریزد و موضوع پرسش تغییر می کند.

موضوع کودک آزاری بویژه از لحاظ جنسی، موضوعی نیست که من در آن تخصصی داشته باشم، ولی می دانم که قانون می تواند نقش بزرگی داشته باشد. وضع قوانینی که چنین امری را به حداقل برساند و مجرمان را تنبیهی درخور و مناسب درنظر بگیرد. وضع قوانینی برای آموزش و پرورش کشور، تا چنین مواردی در مدارس گفته و در صورت مشاهده موارد مشکوک موضوع پیگیری شود تا رسیدن به نتیجه و نجات کودک از شرایط وخیمی که در آن زندگی می کند. استفاده از رادیو و تلویزیون برای آگاهی رسانی عمومی. تهیه جزوات آگاه کننده. برگزاری کارگاه های آموزشی چند ساعته در کارخانه ها و مناطقی که سطح سواد عمومی برای استفاده از جزوات و بروشور پایین است. و کار فرهنگی بر این موضوع به صورت مداوم. و البته تمام اینها در شرایطی انجام شدنی ست که دولتی داشته باشیم دمکرات که برایش زندگی و سلامتی جسم و روان کودکان و مردم کشور مهم باشد. دولتی که خود نیاز به تعلیم نداشته باشد. 

 

دوستی دارم که می دانم با خواندن این مطلب می گوید، ایران دولت دمکرات ندارد، اتریش که دارد چرا آن پدر دخترش را بیست و چهار سال در زیرزمین حبس کرد و هفت بچه از او داشت. راست می گوید، شنیدن چنین خبری شوکه کننده بود. در تمام دنیا چنین وقایعی را می بینی و می شنوی. منظور این نیست که با تمام اقداماتی که در بالا گفته شد، این حوادث به طور قطع ریشه کن خواهند شد. بیماری های جنسی و روانی در همه جا چنین فجایعی می آفریند، ولی مهم این است که با مشاهده ی آن رویش سرپوش گذاشته نشود و مطرح شود. موضوع آنست که در جوامع دمکرات چنین وقایعی را کمتر شاهدیم زیرا که با آمار آن سروکار داریم، ولی در کشورهایی چون ایران، ما چنین آماری نداریم و همیشه این مسائل چه از سوی خانواده و چه از سوی مسئولان حقوقی ـ قضایی پنهان می ماند تا حفظ آبرو شود. از ضرب المثل های ما این است: رخت کثیف را جلوی همسایه نمی شویند. 

از متخصصان در این زمینه انتظار می رود که بیشتر به این موضوع بپردازند، نجات یک کودک هم نجات زندگی ست.

پروانه از من خواست که ایمیلش را هم در پایان مطلب بیاورم تا اگر کسی خواست با او تماس بگیرد. این ایمیل پروانه مرادی است: parivan40@yahoo.ca