شهروند ۱۱۷۱ ـ ۳ اپریل ۲۰۰۸
کلاس انسان شناسی با ورود شارل لاروی شروع شد. لاروی با آرامشی همیشگی خلاصه ای از جلسه ی گذشته را تبدیل به پیش درآمدی برای جلسه امروز می کند. لاروی آهسته و یکنواخت حرف می زند و صدای یکنواخت و آرام او، آرام آرام جذابیت مبحث را می جود، طوری که کم کم دانشجویان از یاد می برند که او از شاگردان وفادار لووی استروس بوده است. آرام آرام فراموش می کنند که لاروی مرد بسیار باسوادیست و دامنه ی مطالعات او بسیار گسترده و عمیق است. با سرعتی که لاروی حرف می زند نیم ساعتی طول خواهد کشید تا بتواند جلسه ی گذشته را در چند خط خلاصه کند. دختری که در کنار میترا نشسته با کلافگی زیر لب غر می زند: “باز هم!”
ـ “خودت را ناراحت نکن! حرف زدن او به صورت عادی همیشه همینطور است و کاریش نمی شود کرد. من گاهی که خیلی خسته می شوم برای اینکه خوابم نبرد به چیز دیگری فکر می کنم و در نتیجه از اینجا پرواز می کنم.” و با دو دستش حرکت پرواز را نشان داد. دختر با کلافگی پاسخش داد: “حق با توست. من هم همین الان پرواز می کنم.” و با دو دستش حرکت پرواز را به او نشان داد. سپس هر دو سکوت کردند و به صدای مداوم شارل لاروی گوش سپردند. “هنوز همه سر کلاس نیومده ن. هر دو ثانیه یه بار در وا می شه و یه نفر وارد می شه.” شارل لاروی از قبایل آفریقایی و استرالیایی حرف می زد. میترا نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد با دلخوری دوباره به صدای شارل لاروی گوش سپرد.
ـ امروز نمی دونم چی شده؟ انگاری همه ی اعضای قبایل آفریقایی سر کلاس حاضر نشده ن!” شارل لاروی توضیح زیادی درباره ی مفهوم هر چیز در جامعه ی آفریقایی می دهد و اضافه می کند که از یک مردم شناس معروف فرانسوی که سالها کارش مطالعه روی قبایل آفریقایی بوده، دعوت کرده است که سر ساعت دوازده به سر کلاس بیاید تا تجربیاتش را با آنها در میان بگذارد.
ساعت تقریبا دوازده شده است که در باز می شود و آنتون ساور و به دنبالش برخی از استادان دانشکده وارد کلاس می شوند تا از جلسه ی او استفاده کنند. آنتوان ساور خودش را معرفی می کند. او ۴۲ ساله است و ۱۲ سال از عمرش را برای این تحقیق در آفریقا گذرانیده است. آنتون ساور پای تخته ی سیاه می ایستد و شروع به صحبت می کند: “یکی بود، یکی نبود، یک آفریقایی بود” و نقشه ی قاره آفریقا را روی تخته ی سیاه می کشد: “و یک کنگو” و نقشه ی کنگو را روی تخته می کشد: “و در کنگو قبیله ایست به نام “اوزن.” در گوشه ای از نقشه ی کنگو نقطه ای کوچک می گذارد: “مردم این قبیله همه آفریقایی هستند. آفریقایی ها همه سیاه پوست هستند” بیش از نیمی از دانشجویان کلاس از شنیدن حرفهای او از ته دل می خندند و دندانهایی سپید را در میان صورتهایی صیقلی به نمایش میگذارند. آنتون ساور توضیح می دهد:”در آفریقا مفهوم نگاه کردن و مردن و عریانی و یا هر چیز دیگر با اینجا (فرانسه) متفاوت است. به طور مثال آفریقایی ها وقتی که حرف می زنند به همدیگر نگاه نمی کنند و فعل “دیدن” همان مفهومی را که برای ما در اینجا دارد برای آنها ندارد. خیلی چیزهای دیگر نیز به همین گونه اند. در آفریقا همه عریانند، اما عریانی به معنای لختی نیست؛ چون هوا بسیار گرم است؛ چون عادی است و چون همه عریانند. در آفریقا “لخت بودن” به آن معنایی که در جامعه ی اروپایی وجود دارد نیست. عریانی به نوعی، لباس همان جامعه است. هر جامعه معیارها و ارزش های خاص خود را دارد که قابل مقایسه با جوامع دیگر نیست. همانقدر که جوامع متفاوتند، مفاهیم نیز دیگرگون می شوند.” هنوز سردرد خفیفی آزارش می دهد و ناگهان به یاد خوابِ دیشبش افتاده است. به ساعتش نگاهی می اندازد. کلاس تا ساعت دو بعدازظهر ادامه خواهد داشت ولی او باید حداکثر ساعت یک بعدازظهر آنجا را ترک کند و عقب بچه ها برود تا ساعت دو رومان را از مادرش تحویل بگیرد چون خانم دکتر آکنین امروز کمی زودتر به بیمارستان می رود. ساعت سه نیز باید عقب اولیویه به کودکستان برود و تا ساعت شش هر دو را نگه دارد: “دوازده و نیم!”
آنتوان ساور راجع به مفهوم جادو و نقش آن در قبیله ی آفریقایی حرف می زد. می گفت تا حدودی جادو را آموخته است و توضیح می داد: “در قبیله ی آفریقایی جادوگر معنای روانشناس و دکتر را می دهد و آنچه جادو انجام می دهد تکنیکی دارد که ما (آنتوان ساور کلمه ی “ما” را به معنای “انسان اروپایی” به کار می برد.) آن را نمی شناسیم. ولی نشناختن آن تکنیک ها دلیلی بر عدم وجود آن نیست.” دانشجویان صیقلی رنگ با حرکتِ سر درستی حرف او را تایید کردند.
ناگهان صدای اعتراض ماریا ترزا برخاست: “پس شما به جادو معتقدید؟”
ـ من به چیزی که دیدم معتقدم. چیزی وجود دارد.
ـ “شما با نیروی تخیل چیزی را دیده اید. این زاییده ی تخیلِ شماست.”
ـ “و اما شما چطور؟ شما جادوگر ندارید؟” این صدای دختری ست که رنگ آبنوس دارد: “من توی تلویزیون جادوگری را دیدم که با شمشیر یک نفر را قطعه قطعه کرد و بعد دوباره قطعات بدن او را به هم چسباند و او سالم بود!” دختر دوباره پرسید: “آیا این جادوگری نیست؟” صدای خنده ی همه برخاست. میترا دوباره به ساعتش نگاهی انداخت: “یک ربع به یک!” دختر در برابر ماریا ترزا ساکت نماند و به دفاع از عقیده ی خود پرداخت: “جادوگر شما فنی را بلد است و این کار را توی تلویزیون انجام می دهد. شما هم این امر را میپذیرید. جادوگرِ ما نیز حیله ها و نیرنگ ها و فنون دیگری بلد است. هر کاری راهی دارد. باید مکانیزم هر چیزی را دریافت.”
دختر دیگری به سخن آمد:”راست است. من رقصیدن روی شیشه های خرد شده را بلدم. فن خاصی دارد و شیشه های خاصی را باید خرد کرد.” دختر رو به ماریا ترزا کرد و باز گفت: “در ضمن، من جادوگر نیستم. من مثل تو کاتولیک هستم.”
ماریا ترزا کمی آرام گرفته ولی هنوز سماجت می کند و زیر لب می گوید: “با این همه من قانع نشدم و جواب خودم را نگرفتم.”
ـ “بستگی دارد که چه نوع جوابی بخواهی پیدا کنی.” این صدای آرام شارل لاروی است که تا این لحظه ساکت بوده است.
ـ “یک جواب قطعی با کیفیت خوب!” این صدای ماریا ترزا است که با قیافه ای حق به جانب هنوز یکدنگی می کند.
ـ “پس تو عمیقا مذهبی هستی!” پاسخ شارل لاروی بلافاصله و سریع از آن سو می آید.
ماریا ترزا خود را باخته است: “چرا این حرف را می زنید؟”
ـ “چون فقط آدمهای عمیقا مذهبی و جزمی (دگم) هستند که برای هر سئوالی حتما باید جوابی قطعی پیدا کنند. در حالی که انسان موجود پرسشگری است که جواب خیلی از سئوالاتش را نمی داند. ما برای بسیاری از مسایلی که داریم هنوز جوابی پیدا نکرده ایم. ما همه چیز را نمی دانیم. زندگی آنقدرها هم ساده نیست که هر سئوالی فقط یک جواب داشته باشد.” ماریا ترزا ساکت می ماند و به فکر فرو می رود.
ـ “آیا می دانید باد از کجا می آید؟” این صدای عیسی است که از ماریاترزا می پرسد.
پسری دیگر با دندانهای سپیدرنگ در میان چهره ای شب گونه می گوید: “آری باد. روح هم مثل باد است. حضورش را احساس می کنیم ولی آن را نمی بینیم. . . ولی حضورش را احساس می کنیم، مانند باد است.”
ـ “راستی باد از کجا می آید؟” صدای عیسی است که دوباره می پرسد: “و به کجا می رود؟”
دیگر صدای ماریا ترزا شنیده نمی شود. شارل لاروی سکوت کرده است و آنتوان ساور با لبخندی مبهم چشمان هشیار و نگاه عمیقش را به سوی ماریا ترزا دوخته است. یک دفعه نگاه میترا به ساعتش می افتد: “یک شد!” و با عجله مشغول جمع آوری وسایلش می شود. در فکر این بود که پرسشهای بسیاری دارد و باید باز هم بماند ولی دیگر وقتش را ندارد و مجبور است کلاس را برای کار رها کند. دفتر نیمه بازش را از روی میز برداشت، صفحه سفید مانده بود و جز همان یک جمله ی فارسی چیزی در آن صفحه نوشته نشده بود. خواست دفتر را ببندد ولی ناگهان چیزی به ذهنش رسید و سریع از چپ به راست نوشت: ” D’ où vient-il le vent?Et ensuite vers où va-t-il? “
ساعت درست دو بعد ازظهر بود که میترا در طبقه ی چهارم از آسانسور خارج شد. خانم دکتر آکنین مانند مانکن های مجلات مد خود را آراسته بود و بچه را در کالسکه گذاشته و در ساکی پلاستیکی دو بسته شیر پاکتی و کمی بیسکویت، دو سه اسباب بازی کوچک گذاشته و آن را به دسته ی کالسکه آویخته است.
ـ “امروز شوهرم نیست و من باید به بیمارستان بروم. الان شما با رومان بروید به پارک بغلی، بعد ساعت چهار و نیم بروید عقب اولیویه. از کودکستان بروید به پارک آن طرف و همانجا بمانید تا ساعت شش. یادتان نرود ساعت شش خانه باشید.”
آنتوان ساور حق داشت. در زبان مادام آکنین “الان شما با رومان بروید به پارک بغلی” یعنی اینکه “اصلا دوست ندارم تو خارجی کثافت در خانه ی من بمانی و خدای ناکرده برای خودت قهوه درست کنی و یا کمی استراحت کنی. برو تو کوچه! برو توی خیابان! برو به یک کافه! اصلا به من چه؟ خانه من که هتل خارجی ها نیست.” خانم آکنین دم در لبخند سردی زد و گفت: راستی فراموش کردم کلید خانه را به شما بدهم تا اگر مسئله ای پیش آمد و اگر من دیر آمدم . . .” مکثی کرد و منتظر ماند تا میترا حرفی بزند. میترا در فکر این بود که خانم آکنین علیرغم لبخندهای کاسبکارانه اش آنقدرها هم مودب نیست که مثل بقیه تعارفی بکند و یا بگوید: “اگر تشنه هستید چیزی بنوشید.” حداقل یک لیوان آب! و حالا دیگر منتظر چه بود که حرفش را ناتمام گذاشته بود. نخواست آن جمله ی جادویی را، همانی که خانم آکنین در انتظار شنیدنش ایستاده است فوری بر زبان بیاورد، گذاشت کمی منتظر بماند، سکوت، نمی خواست زود خیالش را راحت کند. بالاخره پس از سکوتی طولانی صدای میترا شنیده شد: “کلید لازم نیست چون قرار است تا ساعت شش در پارک باشیم. کلیدتان را پهلوی خودتان نگه دارید.” خانم آکنین پس از شنیدن جمله ی جادویی سرش را محکم به علامت تایید تکان داد و آنها را به همراه کالسکه و یدکی های بچه با آسانسور روانه کرد.
همانطور که با آسانسور از طبقات پایین می آمد با خود می گفت: “جهود بودن نژاد یا حتی دین نیست، خصلتی است، خیلی ها روحا جهوداند، خسیس اند، حتا کلمه ی خسیس کافی نیست. در زبان من باید به این افراد گفت: “طرف خودکش، این ها همیشه همه چیز را به نفع خود تمام می کنند.” بچه با صدای درِ آسانسور بیدار شد و سراغ مادرش را گرفت و به گریه افتاد. “اسم این عمل “گریه کردن” نیست، در زبان ما اسمش “زر زر کردن” است”. کلافه بود: “روز گرمیه! قاعدتا باید می ذاشت بچه اش توی خونه بخوابه. آخه الان پارک رفتن ما با یه بچه ای که خوابیده! تو این گرمای شرجی دو بعدازظهر! معنا نداره!” بچه نیم ساعتی در پارک برای مادرش زر زد و میترا مثل طوطی یک بند و یکنواخت تکرار کرد: “گریه نکن عزیز من!” جوجه ی کوچکم گریه نکن! مامانت رفته بیمارستان، ما هم آمده ایم پارک تا با هم بازی کنیم.” دیگه حوصله ی شنیدن گریه بچه را نداشت، بالاخره شیشه ی شیر مخصوص مواقع اضطراری را به دست رومان داد. سرانجام رومان دهانش بسته شد و کمی بعد در کالسکه خوابش برد. میترا به ساعتش نگاهی انداخت: “سه و نیم!” با دست راستش کالسکه را آرام مانند گهواره ای تکان می داد. “خدا کنه تا پنج یا پنج و نیم بخوابه!” دردی در سر همچنان آزارش می داد. “این سردرد لعنتی!” پلک هایش را بست و دیدار آخرش را با دکتر فریدون شفقت در مطب به یاد آورد.
مردی با چشمی باندپیچی شده در اتاق معاینه را باز کرد و در درگاه ایستاد. فریدون شفقت در پشت میزش نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود سپس کاغذی را به سوی مرد دراز کرد: “از این پماد، روزی سه بار به چشمتون بمالید! بعد از دو هفته بیایید تا بخیه های چشمتون رو بیرون بکشم.” با دیدن میترا از روی صندلی اش نیم خیز شد و دستش را به سوی او دراز کرد: “خانم ایلامیان، خیلی از دیدنتون خوشحالم . . .” هر وقت من شما رو می بینم انگار بزرگی دخترم رو به چشم می بینم. اگه می دونستین که چقدر شبیه دخترم هستین؟” تبسم ملایم بر لبان میترا ظاهر شد. مرد با چشم سالمش نگاهی به نسخه انداخت: “دکتر اسم این پماد چیه؟”
Tétracycline
ـ ولی اون پمادی که من از داروخانه گرفتم روش نوشته شده بود: Bétamétazone
فریدون شفقت نگاه حیرت زده ای به سوی میترا انداخت.
ـ دکتر من تخصص پزشکی ندارم. من مهندسم. نمی دونم چرا اسم روی جعبه با اسم توی نسخه فرق داشت.
ـ “خب معلومه! حتما داروخانه به شما داروی عوضی داده.” این صدای میترا بود که بی اختیار به حرف آمده بود.
ـ Bétamétazone برای چشم عمل شده کور کننده اس! خیلی شانس آوردید که خوشبختانه چشم تون آسیب ندیده. شما می تونید از دستشون شکایت کنین. ببینین حالا پس لطفا برید نسخه تون رو بپیچین و بیارید به من نشون بدید تا من مطمئن شم که همون دارویی رو که نوشتم داروخانه به شما داده.” برخاست و در را پشت سر او بست: “این وحشتناکه!” صندلی یی به میترا تعارف کرد، سرش را بلند کرد، نفس عمیقی کشید و بی اختیار گفت: “وای خدای من!” بعد بر خودش مسلط شد، دستهایش را برهم زد و گفت: “بگذریم. چه عجب شد که یاد ما کردید؟ ها؟ من همیشه از دیدنتون خوشحال می شم. ولی این بار بیش از همیشه. خوشحالم که سالم و آزاد هستید.” میترا لبخند خفیفی زد.
ـ “حالا خدا بد نده! من کاری می تونم بکنم؟ نکنه برای نمره ی چشمتون اومدین؟”
ـ “تقریبا، یعنی واقعیت اش اینه که قبل از آمدن پیش شما، دو تا دکتر دیگه هم چشمم رو دیدن، اونا گفتن باید عملش کنم، می گن عضلات چشم آسیب دیده و اگه عمل نکنم تا یک سال دیگه چشمم کور می شه. می گن عضلات به مرور قدرت خودشون رو از دست می دن و . . . من خودم نمی دونم. من نمی تونم تصمیم بگیرم. برای همین پیش شما اومدم چون به نظر شما ایمان دارم.”
ـ “شما به من لطف دارید! بفرمایید پشت دستگاه تا چشمتون رو معاینه کنم. چونه تون رو روی این قسمت قرار بدین! پیشونی تون رو به این قسمت بچسبونین! حالا به نقطه نگاه کنید!” صدای در اتاق معاینه آمد و به دنبالش صدای منشی دکتر در اتاق پیچید: “دکتر معذرت می خوام ولی آقای نیشابوری تلفن زده و یه قرار اورژانس می خواد. مطب هم پر از مریضه. چیکارش کنم؟”
ـ “چشه؟” صدای فریدون بود که در حال معاینه ی چشمان میترا بود.
ـ”می گه رفته فوتبال بازی کرده و توپ به چشمش خورده و ضربه دیده و الان درد شدیدی داره.”
ـ “من این مرض رو یه ماه پیش عمل کردم. بهش گفتم چشم عمل شده حفاظ نداره.” این صدای فریدون است که با عصبانیت حرف می زند و سرش را از دستگاه برداشته است.
ـ “من همین رو بهش گفتم. ولی می گه شما خودتون بهش اجازه دادین!”
ـ “من گفتم؟ آره من گفتم. من بهش گفتم: “آزادی!” ولی بهش نگفتم: “برو فوتبال بازی کن!” خیله خب، به هر حال، بهش بگو آخر وقت بیاد!” صدای بسته شدن در اتاق معاینه آمد و چند لحظه ای سکوتی برقرار شد.
ـ “فعلا چیزی نمی بینم. یعنی اونقدرهام مهم نیس. حالا بفرمایین روی این چهارپایه بشینین!” فریدون شفقت روی چهارپایه ی گردان در برابر او نشست و بعد با چراغ قوه ی باریکی در چشمانش نور انداخت: “آها، آره، ضربه دیده، لنف های قسمت چپ.” باز با چراغ قوه به کاوش در چشمانش پرداخت: “خب الان حالتون بهتره؟”
ـ بله. بهترم.
ـ پدر و مادرتون خوب اند؟
ـ بله، خیلی به شما سلام رسوندن.
ـ از قول من به هر دوشون سلام برسونین. . . به غیر از مشکل دید، مشکل دیگه ای ندارین؟
ـ چرا. شب نخوابی، پا درد.
ـ خانم ایلامیان من یه چشم پزشک ناچیزم، من نمی تونم همه ی مشکلات شما رو علاج کنم.
ـ گاهی سردرد شدیدی . . .
ـ اوهوم.
ـ میدونید غروبا مشکل دید دارم. اوقاتی که هوا مه آلود یا ابریه اصلا نمی تونم ببینم. یعنی به وضوح نمی بینم.
ـ اوهوم.
ـ سردرد شدیدی که شبا دارم، گاهی درد اینقدر شدیده که حس می کنم همین الان تخم چشمم از حدقه بیرون می پره. یه درد عجیبیه که توی سرم می پیچه. . .
ـ “اوهوم. می فهمم. حالا بشینین روی چهارپایه و عینک تون رو بزنین و روی نوک این خط کش تمرکز کنین. خط کش بلندی در برابر چشمانش دور و نزدیک می شد.
ـ به نوک خط کش نگاه کنید! چشمتون ضربه دیده؟
ـ آره.
ـ البته لنف ها آسیب دیدن و ضعیف شدن و احتیاج به مراقبت و ورزش دارن، اما احتیاج به عمل ترمیمی ندارن، باید از چشمتون خیلی مراقبت کنین و گرنه چشم به مرور از کانون خودش خارج می شه.
ادامه دارد