شماره ۱۲۱۰ ـ پنجشنبه ۱ ژانویه ۲۰۰۹
صدای قهقهه ای از درون مطب شنیده میشد، دم در منتظر مانده بود تا در باز شود و صاحب صدا و قهقهه بیرون بیاید. سرانجام در گشوده شد و برای یک لحظه او را دید. صاحب قهقهه دختر جوانی بود با پوستی سبزه و موهایی مشکی، کفش های پاشنه بلند ورنی مشکی به پا داشت و پالتویی سیاه بر تن. یقه پالتو را چیزی مانند پوست جانوری پوشانده بود. دگمه های پالتو باز بود و در زیر پالتو پیراهن تریکوی چسبان سرخرنگی به تن داشت با یقه ای گشوده. موهای سیاهش تا سر شانه می رسید و چتری از موها بر پیشانی اش ریخته بود. لبان گوشتالودش را با ماتیکی سرخرنگ پوشانده بود و چشمان شوخ سیاهش با سایه ها و ریمل مزین شده بود. نازی با انگشترهای رنگ و وارنگ برلیان و طلا و یاقوت و زمردش! نازی با زنجیرهای کلفت طلای مدل یزدی اش! آیا نازی از او زیباتر بود؟ آیا نازی باهوش تر از او بود؟
ـ “بچه ها شما ول معطلین! شما وقت خودتون رو با اینا به هدر می دین و آخرش هم هیچی. اینا همونقدر که به این تیپ زنا انتقاد می کنن، همون قدرم به اونا وابسته ن و شیفته شون می شن. آخر سر می بینین شما رو برا خاطر یکی از این عروسک ملوسکهای نازنازی ول کردن و رفتن.” صدای مهناز بود که در سرش طنین افکن می شد. سرانجام کابوسش جان گرفته بود. برای لحظه ای، نازی، حی و حاضر آنجا ایستاده بود و با شوخی و خنده و سرگرم خداحافظی و تعارفات و خوش بش های مرسوم با امیر بود. نازی مجهز به سلاح های زنانه ی گوناگون! نازی مسلط به فوت و فن ها و شگردهای مردپسند متفاوت! خلع سلاح شده و خود باخته در برابر نازی مانده بود. مگر مبارزه ی عادلانه ای هم در کار بود؟
جرنگه ی النگوهای طلای مهناز را به یاد می آورد و موهای زرد طلایی اش را و صدایش را. “باور نمی کنین؟” ـ باشه. بذارین حرف آخرم رو به شما بزنم. ببینین شما خیلی حیفین. راستش از سر اینا زیادین. ولی نمی فهمین. اینا هم قدر شما رو نمی دونن. شما برا “عشق” خودتون رو به هر آب و آتیشی می زنین. ولی اینا دنبال “عشق کردن” ان. فرق مرد و زن همینه دیگه.”
صدای هما را که با مهناز یکه به دو می کرد نیز هنوز به یاد داشت. “خب حالا که اینطوریه پس برا چی تو اینجوری ازدواج کردی؟” و صدای مهناز را همراه با جرنگه های گه گاهی ی النگوی طلایش به خاطر می آورد. “از واقع بینی جونم. به نظر من اینا سر و ته شون یه کرباسن، برای همین من با حمید عروسی کردم، فقط برا اینکه شغل و موقعیت خوبی داره. من نمی خواستم توی خونه بابام بمونم. . . شما حمید رو خوب نمی شناسین. درسته مرد ایده آل من نبوده، ولی خودمونیم مرد ایده آل کیه؟ حمید پسر بدی نیس. خیلی دست و دل بازه. البته در هر صورت به قول هما من یه سر و گردن از اون بلندترم.”
ـ “مهناز جون من منظوری نداشتم، منظورم قدت نبود، بخصوص وقتی کفش پاشنه بلند می پوشی.” لبخند مهناز را هم هنوز به خاطر داشت.
در برابر در مطب ایستاده بود و به نازی خیره شده بود. آیا همیشه در برابر امثال نازی خود را نباخته نبود؟ صدای جرنگه های النگوهای طلای مهناز در سرش پیچید و رفتن نازی را می دید. مغرورتر از آنی بود که چیزی بپرسد، مغرورتر از آنی بود که بگذارد او چیزی را توضیح بدهد. مغرورتر از آنی بود که بتواند توضیحی را بشنود. بی اختیار درباره یک موضوع غریب و ناگهانی با امیر حرف زده بود. ولی در درون به خوبی می دانست که از آن لحظه به بعد، برای همیشه کابوس نازی را با خود به همراه خواهد داشت.
در برابر آئینه ی حمام ایستاد و به تصویر خود خیره شد. لبان خود را پیش آورد و گرد و غنچه کرد و با دو دست موهای خود را عقب زد و بالا گرفت. آیا هیچ شباهتی با نازی در خود می یافت؟ صدای حرف های مهناز در سرش پیچیده بود و برای تصویر خود در برابر آئینه شکلک درآورد. “حتما تا به حال، به غیر از قلبش، باقی قسمتای گرم و سرخش رو هم در نوروز پنجاه و شیش به ایشون تقدیم کرده!” کلافه موهایش را رها کرد و لبانش را به شکل عادی درآورد و شبیه خودش شد. “شاید اگه منم واقع بینی مهناز رو داشتم؟” واقع بینی! واقع بینی! در برابر آئینه با دو دست موهای سرش را بالا برد و سنجاق زد. چشمانش را خمار کرد و روی پنجه های پایش ایستاد.
در را که گشود موهای مش و رنگ شده اش را با گیره ای طلایی به این شکل جمع کرده بود. برخلاف همیشه چهره اش را آرایش نکرده بود. پیراهن رکابی نیلی رنگی به تن داشت که شانه های سپیدش که مانند الهه های باستانی صیقلی و زلال بود را نمایان می کرد. “ببین چقدر دوستت داشتم که به جای اینکه برم سلمونی و ریختم رو کمی درست کنم نشستم خونه تا تو بیایی.”
ـ “خوبه، نگران نباش، تو هیچوقت از خوشگلی کم نمی آری.”
ـ “خدا از دهنت بشنوه، جون من به این سر نیگا کن! درست مثه یه جوجه تیغی شدم، مگه نه؟”
ـ “داری به زیبایی طبیعی خودت برمی گردی.”
ـ “برو خودت رو مسخره کن!”
ـ “راستش من تو رو اونجوری بیشتر می پسندیدم. البته می دونم که نظر منو لازم نداری.” صدای مهناز را که به سوی آشپزخانه می رفت می شنید. “خوش به حالت که داری می ری. برو زندگی کن و خوش بگذرون. غصه ی هیچکس رو هم نخور. به فکر خودت باش و بس. فقط خودت.” استکانهای ظریف کمر باریک با حلقه های طلایی را در میان جااستکانی های آب طلایی و سینی طلایی رنگ را نیز کاملا به خاطر داشت که بر روی میز قرار گرفت. “می دونی حالا که داری می ری بذار یه چیزی بهت بگم. برو ولی دور عشق و عاشقی رو کاملا خط بکش! ما که از عشقای ده بیست ساله ی خودمون هیچ خیری ندیدیم.” روی مبلی نشسته بود و او که همیشه دیگران را به ریشخند می گرفت اکنون برایش از عشق حرف می زد. “آخه گفتن خیلی چیزا خوب نیس. مایه سرشکستگی یه. ولی حالا که داری می ری می دونم جایی بازگو نمی شه برا همین برات تعریف می کنم.” صدای قهقهه ی خنده اش را نیز به خاطر داشت. “هر وقت یادش می افتم از خنده روده بر می شم.” سری تکان داده بود. “از کلاس اول دبیرستان تا همین پارسال، ذهنن عاشق دبیر ادبیاتم بودم، یه جور عشق افلاطونی، یه چیز تخیلی. چه شبایی رو براش اشک ریختم یا به یادش خوابیدم یا چقدر از روزای عمرم رو به یادش گذروندم؟ ـ حد نداره. یه عشق بی حاصل و ذهنی. تا اینکه با حمید عروسی کردم.” و صدایش باز در گوشهایش طنین انداخت. “حمید پسر باسخاوتیه. . . ولی خب دیگه.”
مغرورتر از آنی بود که بگوید همین “پسر با سخاوت” را یکی از اقوامش در رستورانی در خیابان جردن همراه با دخترکی مدرسه ای دیده است و او از شنیدن خبر چنان کلافه شده است که هر لحظه مانند کارگاه خصوصی ساعتهای رفت و آمد “پسر با سخاوت” را کنترل می کرده است. مغرورتر از آنی بود که با خونسردی به زندگی عادیش ادامه بدهد. به سادگی در اتاق خوابش را به روی “پسر با سخاوت” بسته بود. و درصدد تلافی درآمده بود.
ـ “با کمی پرس و جو شماره ی تلفن آقای تقدسی رو پیدا کردم. خیلی راحت خودم رو معرفی کردم. خیلی عادی گفتم می خوام ببینمش. باهاش توی چایخونه هتل گلستان قرار گذاشتم. از صبح که پا شدم رفتم حموم، رفتم سلمونی، نشستم جلوی آئینه و آرایش کردم، به خودم یه شیشه عطر زدم. به جون میترا از شب عروسیم هم خوشگلتر شده بودم، بی تعارف شده بودم عین اوا گاردنر!”
وقتی پایش را به چایخانه هتل گلستان گذاشته بود هر چه چشم انداخته بود او را نیافته بود. رفته بود و در جایی کنار پنجره تنها نشسته بود و نوشیدنی یی خنک سفارش داده بود، “یه دفه دو میز اونطرف تر، یه موجود فکسنی، ریشو با سر طاس، با لباسای درب و داغون نشسته روزنامه می خوونه.” برای لحظه ای پس از دیدن او در آن وضع اسفناک به فکرش رسیده بود که آشنایی ندهد و بی سر و صدا برخیزد و از آنجا دور شود. “یه دفه تقدسی سرش رو از توی روزنامه درآورد.” چشمش به دنبال تصویری آشنا در میان حافظه اش می گشت. “داشت به عکس سنجاق شده ی من با دو تا گیس بافته و یقه ی سفید و روپوش ارمک تو پرونده تحصیلی ام فکر میکرد.” تقدسی در فکر بود تا بین تصویر آن عکس قدیمی و زنی که در برابرش نشسته بود شباهتی بیابد و مهناز دیگر از کار خود پشیمان شده بود و ناگهان برای لحظه ای به یاد حمید افتاده بود. دمی بعد باز خیانت حمید را به یاد آورده بود و آتشی شده بود. “بالاخره گفتم مهناز خانم به تو نیومده عاشق باشی. عشق طلبت! عاشقی هم پیشکشت! خانوم جون بده. اینجوری زشته. برو بشین دو کلمه باهاش حرف بزن.” روبروی صندلی تقدسی ایستاده بود و او برخاسته بود و صندلی خالی مقابلش را به مهناز تعارف کرده بود. “خلاصه نشستیم و راجع به دوران دبیرستان حرف زدیم، اینکه دبیرای دیگه چی شدن و چی به سرشون اومده. می دونی اکثرشون یا بازنشسته شده بود یا بازخرید؟ طفلکی!” پس از دبیرها نوبت به شاگردان رسیده بود و از شاگردان حرف زده بودند و آقای تقدسی شروع کرده بود به اظهارنظر درباره دختران دیگر. “بنده ی خدا خیلی خودخواه بود. یه چیزای غریبی می گفت! مثلا اینکه با یه لحنی حرف می زد که انگار بین من و اون یه ماجرای عاشقانه ی ده بیست ساله بوده، هی از حفظ یه سری چیزا رو گفت، از شگردای باسمه ای دبیرا واسه ی تور کردن دختر مدرسه ایا! خب اگه من همون دختر مدرسه ای سابق بودم، ممکن بود خام بشم، ولی حداقل یه ده سالی از دوران دبیرستانم می گذشت!” تقدسی برای مهناز از عشقی بیست ساله سخن می گفت و سخنانش مانند قصه ای بلند بود که آن را از ابتدا تا انتها از بر کرده باشد. نگاه مهناز به دهان تقدسی خیره مانده بود. دهانش از فرط سیگار زرد رنگ شده بود. “حرفاش بدجوری ساختگی و من درآوردی بود. دستش اینقدر رو بود که جیگرم برای ناشیگری اش کباب شد، می دونی هیچ انتظار نداشتم اینقدر مزخرفات به خوردم بده! خیلی غم انگیز و خنده دار بود، من ده سال پیش شاگردش بودم اون از عشق بیست ساله اش برام حرف می زد. . . دِ، چایی تو بخور داره سرد می شه!” شقیقه هایش داغ شده بود، حس کرده بود که صورتش گر گرفته است. کاش می توانست برای چندلحظه ای به دستشویی برود و مشتی آب به صورتش بزند. “جونِ تو میترا، طرف اینقدر فکسنی بود که دلم نیومد کیفم چرم اعلایم رو روی صندلی با او تنها بذارم. یه دفه حس کردم تا من از دستشویی برگردم این ممکنه از توی کیفم یه چیزی رو بلند کنه.” صدای قهقهه ی مهناز در فضا پیچیده بود. صدای قهقهه را به خوبی به یاد داشت. مغرورتر از آن بود که اعتراف کند خام و ساده لوح بوده است. مغرورتر از آن بود که اعتراف کند علیرغم پیوندش با “پسر با سخاوت” هنوز نیازمند عشق و راستی است. مغرورتر از آنی بود که اعتراف کند که از ابتدا شکست خورده است و دیگر جز جرنگه های النگو و حلقه های طلایی رنگ به دور استکان و نعلبکی و بشقاب چیز دیگری برایش نمانده است. هنوز به قهقهه می خندید و خود را به مسخره بازی زده بود. “قیافه ی هما یادته؟ من که هیچوقت یادم نمی ره.” البته که چهره ی متفکر هما را در رستوران دانشگاه به یاد می آورد: هما دستش را به زیر چانه زده بود و با حالتی فیلسوف مابانه گفته بود: پدرِ عشق بسوزد!”
ادامه دارد