هِلِنا همسایه ی ماست؛ زنِ سوئدیِ میان‌سالی ساکنِ یکی از آپارتمان‌هایِ واقع در ساختمانِ روبرویِ کتابفروشیِ من.

بارِ اول که آمد، مشغولِ نوشتن بودم. نگاهی به دیوارها و قفسه‌ها کرد و مثلِ بیش‌ترِ مراجعان گفت: «چه دلنشین!»

تنها سوئدی‌ای است که نپرسید: «کتاب‌هایِ عربی‌ست؟» تا من مثلِ همیشه، در پاسخ بگویم: «نه، فارسی است. حروفِ الفبایِ زبانِ ما با عرب‌ها یکی است.»

پرسید: «چه می‌کنی؟»

وقتی برایش گفتم، آهی حسرتناک کشید که: «خوشا به حالت!»

من نیز از شغلش پرسیدم. گفت که ماماست.

گفتم: «چه کار خوب و زیبایی!»

با لبخند گفت: «نه همیشه…»

گفتم: «مثلِ هر کارِ دیگری…»

رومی [مولانا] و کَیام [خیّام] را می‌شناخت و ترجمه ی شعرهاشان را به سوئدی و انگلیسی خوانده بود. ترجمه‌ای از گزیده غزلیّاتِ حافظ به سوئدی داشتم، نشانش دادم که خرید.

روزهایِ بعد، چون از شعرِ معاصرِ ایران پرسید، معدود ترجمه‌هایِ شعرهایِ احمد شاملو، فروغ فرخزاد و سهراب سپهری به سوئدی را معرفی کردم. همه را گرفت و خواند.

چون خواسته بود مستندهایم را ببیند، ایمیلش را گرفتم تا لینکِ آن‌ها را در اینترنت برایش بفرستم.

هر بار می‌آمد، صحبت به شعر می‌کشید. از شاعرانِ ایران و سوئد و جهان می‌گفتیم و می‌شنیدم. هنوز هم می‌آید و باز هم از شعر و شاعران می‌گوییم و می‌شنویم…

ناصر زراعتی

وقتی پرسید: «تو شعر هم می‌نویسی؟» و گفتم: «گاهی…»، خواست تا یکی دو تا از آن‌ها را برایش بخوانم. شعری کوتاه خواندم و بعد، تلاش کردم سوئدی‌اش را هم بگویم که البته ترجمه‌ای شد تَحت‌اللفظی.

سخن از دشواریِ ترجمه ی شعر پیش آمد و گاه حتا ناممکن بودنِ این کار…

یک روز به او گفتم: «تو هم باید شعر نوشته باشی.»

خندید: «شعر که نه… چیزهایی… گاهی… می‌نویسم… برایِ خودم فقط…»

و چون به‌اصرار خواستم که شعری بخواند یا بدهد بخوانم، باز خندید که: «حالا ببینم…»

همان شب، این دو شعر را با ایمیل برایم فرستاد.

شعرهایِ دیگری هم به همین سبک و سیاق برایم فرستاده است. می‌گوید هیچ‌کدام از «این‌ها» را جایی چاپ نکرده و در اینترنت هم نگذاشته است. حرفش را باور نکرده‌ام که من تنها خواننده ی این شعرها هستم؛ همچنان‌که نامِ خانوادگی‌اش به نظرم واقعی نمی‌آید: «Rödberg» [کوهِ سُرخ]…

همچنان‌که می‌بینید زبانِ شعرها ساده است. برگرداندنشان به فارسی چندان برایم دشوار نبود.

وقتی در دیدارِ بعدی به هِلِنا گفتم: «این دو شعرت را به فارسی ترجمه کرده‌ام.»، گفت: «جدّی؟!.. پس برایم بخوان.»

گفتم: «تو که فارسی نمی‌دانی.»

گفت: «مهم نیست. می‌خواهم موسیقیِ آن‌ها را در زبانِ شما بشنوم.»

کوشیدم ترجمه‌ها را خوب و بادقّت برایش بخوانم. پیدا بود بدش نیامده است.

گفتم: «اجازه می‌دهی این‌ها را جایی منتشر کنم؟»

با حیرت پرسید: «منتشر کنی؟… کجا؟»

گفتم: «در یکی از نشریه‌ها یا سایت‌هایِ فارسی.»

پرسید: «واقعاً می‌خواهی این کار را بکنی؟»

گفتم: «آره، امّا به‌شرطی که تو موافق باشی.»

کمی فکر کرد، بعد شانه بالا انداخت و گفت: «چه اشکالی دارد…»

دوربینم را آوردم و گفتم: «بگذار ازت عکسی بگیرم بگذارم بالایِ شعرهات.»

خندید: «اگر می‌خواهی عکس بگیری، بگیر… اما دوست ندارم عکسم منتشر شود.»

دوربینم را گذاشتم کنار: «خُب پس… عکس هم لازم نیست بگیرم.»

باز هم از شعرهایِ او ترجمه خواهم کرد.

*

افسوس

هر روز

هنگامِ «دست شُستن»،

پیش از شروعِ کار،

با خود فکر می‌کنم:

ای کاش

هر بار

چند کلمه‌ای

دربارۀ هر کدامشان نوشته بودم

                                        در این بیست و چند سال…

اگر این کار را کرده بودم،

حالا

دفتری می‌داشتم

پُر از یادداشت‌هایی

دربارۀ آن نوزادِ دختر

آن که اولین انسانی بود که به دنیایش آوردم

یعنی در واقع

کمکش کردم تا به دنیا بیاید؛

دخترکی که

حالا

حتماً زنی‌ست بیست و چند ساله

شاید در همین شهر

شاید هم در شهری دیگر

                             در گوشه‌ای از این دنیا…

و نیز

همۀ آن دخترکان و پسرکانی که

خونالود و گریان

در دست‌هایم می‌لغزیدند،

دست و پا می‌زدند

و چون چشم می‌گشودند،

با حیرت و وحشت

مرا

و پیرامونشان را

                    نگاه می‌کردند…

نام و نشانِ همه‌شان

حتماً

در پرونده‌هایِ بیمارستان

ثبت‌شده

          هست،

امّا

ای کاش

من هم

نوشته بودم و

                شمُرده بودمشان…

*

 

من و مُرغِ دریایی

نشسته بر نردۀ مهتابیِ کوچکِ من

مُرغِ دریایی

و نگاه می‌کند مرا

از پشتِ شیشۀ پنجره

که نشسته‌ام این‌جا

پشتِ میزِ آشپزخانه

لیوانِ قهوه به دست

خیره به او

که نشسته است آن‌جا

بر نردۀ مهتابی

                 تنها…