عصر یک روز سرد و بارانی، در فکر و به امید یک شب خاطره انگیز در کنار شومینه و در کنار گرمای همسرتان، از پشت میز کارتان، در اداره، بلند میشوید. کتتان را از گل میخ برمیدارید و با حداکثر سرعت، بدون آنکه نگاهی به منشی لوند اما ایکبیری اداره بیندازید، از اداره بیرون میزنید تا زیر باران سیگاری روشن کنید، چند قدمی مثل موج سر پنجه بردارید و برای چند لحظه دنیا را حواله دهید به همانجایی که شایسته اش است.
سیگارِ در دستتان هنوز تا کمر سرخ نشده و هنوز نیکوتین به بدنتان مزه نکرده که موبایل تان زنگ میخورد. همسرتان است. با دستپاچگی سیگارتان را توی جوی آب پرت میکنید. به سرعت چند نفس کوتاه، اما عمیق میکشید و وقتی از عادی بودن شرایط در نظر همسرتان مطمئن می شوید، دکمه ی سبز را فشار می دهید. با صدایی گرم و با خَشی که به صدای تان می دهید ـ صدای خش دارتان مورد علاقه ی همسرتان است و به نظر او شما را جذاب تر از هر مردی میکند ـ میگویید:
«سلام، عزیز دلم.»
«اوا، بیرونی؟!»
«آره، همین الان از اداره زدم بیرون.»
همسرتان مِن مِنی میکند و میگوید خرید کوچکی از خرازی دارد. جان فشانانه میگویید:
«خب! عزیزم بگو، هر چی هست من سر راه برات میخرم»
همسرتان زبانش را توی لپ راستش میچرخاند و بعد از مکثی که چرخش زبان ایجاد کرده، میگوید:
«نه، آخه خودم باید باشم.»
با اینکه ذهن تان در جایی دور به دنبال چراییِ تماس تلفنی همسرتان میگردد، ناخودآگاه در تاییدهایی که داشته اید، بدون اینکه حواستان باشد، با همسرتان برای نیم ساعت بعد قرار گذاشته اید میدان تجریش یا یک همچو جایی. جایی که هیچ نسبتی نه با محل کارتان دارد و نه با محل زندگیتان.
ترافیک بیداد میکند. تا به میدان تجریش برسید، در تماسهای مکرر به این سئوال همسرتان که «الان دقیقا کجایی؟» مکرر جواب داده اید. بین یک تا یک و نیم ساعت بعد از نخستین تماس تلفنی همسرتان به میدان تجریش می رسید.
باران، خیابان و پیاده روها را خیس کرده و با هر قدمی که هر کس بر میدارد، جای گِلی قدمش تا پا گذاشتن عابر بعدی، کف پیاده رو نقش می بندد. خیلی نباید دقت کنید. بله! حق با شماست. بعضی از جای پاها زیباست اما اگر بخواهید به هر جای پای زیبا دل ببندید و افسوس خراب شدنش را بخورید، دیوانه میشوید.
در فکر محلی برای حفظ ردپاهای گِلی در روزهای بارانی و برفی هستید و با سری به زیر افتاده در پیاده رو، تندتر از معمول راه میروید که همسرتان، از جایی میان جمعیت، بازویتان را میگیرد. چیزی نمیگوید تا شما بعد از سلام و ابراز عشق، آن هم جلوی چشم هزار کاسب و زائر و عمله، از تاخیری که داشته اید عذرخواهی کنید.
بی هیچ حرف اضافی شانه به شانه، بلکه کمی عقبتر از او راه می روید. در کتابی روان شناسانه خوانده بودید که این کار باعث افزایش اعتماد به نفس همسرتان میشود. لابد افزوده میشود که او هم سینه اش را جلو داده و جوری راه می رود که انگار دارد میرود برای دعوا.
در ذهنتان به دنبال چرایی «نفسکش طلبیدن» همسرتان هستید که به ناگاه همینجور که دارید راه میروید، بدون اینکه نگاه تان کند، دهانش را به صورتتان نزدیک میکند و میگوید:
«چند تا کشیدی؟»
خب! همه چیز روشن شد. فعلا نیازی به فکر کردن نیست. خودتان را بیش از این خسته نکنید. شب دراز است.
از حضورتان در مغازه ی خرازی نیم ساعتی گذشته و هنوز همسرتان موفق به انتخاب خرده ریزهایی که می خواسته نشده است. شما با کیف زنانه ای در دست، تکیه داده اید به پیش خوان مغازه ی خرازی و در فکر سیگار نیمکشیده ای هستید که مابقی اش نصیب موشهای جوی آبِ جلوی اداره شد،که:
… دختری بور و مو خرمایی، با چند شاخه گل رزِ گل بهی رنگِ سلفون کشیده یِ باران خورده یِ بخار گرفته، که آنها را در دست از تهِ شاخه برعکس گرفته و با هِدست هایی در گوش که لابد نوای عاشقانه ای به گوش هایش می رساندند، جلوی ویترین خرازی می ایستد…
از در که تو می آید، کفشهای نایکِ مشکیِ بند آبی پوشیده است. یک بند آبیِ پر رنگ، اضافه تر، پاپیون کرده به بند کفش چپ اش؛ لابد برای حواله ی دنیا به آن.
همسرتان سخت مشغول انتخاب خرده ریزهایش است و یکی در میان نظر شما را هم می پرسد. شما هم با اینکه جواب دادن و ندادن تان توفیری با هم ندارد، یکی در میان جواب میدهید و همیشه یک جواب: «نمیدونم، هر جور خودت دوست داری»
دخترِ بندِ کفش آبی، خوابِ خیال تان را به هم ریخته است. حدس میزنید باید از شخصیتهای برجسته ی یکی از رمانهای روسی ای باشد که در جوانی آرزوی خواندشان را داشتهاید؛ آلیوشایی، کسی، چیزی.
می خواهید جلو بروید و عشق اثیری، افلاطونی یا هر کوفتتان که هست را ابراز کنید. هر چند با حضور همسرتان بعید یا کمی دور از انصاف و انسانیت به نظر می رسد، اما دخترِ بندِ کفش آبی سخت مشغول شخم زدن درون تان است. از خود بی خود شده اید درون خود. حال روشن فکری غریبی دارید و من درکتان میکنم.
در چشم به هم زدنی دخترک یکی دو زلم زیمبو بر میدارد، حساب میکند و در خیال شما، لابد خرامان خرامان از مغازه بیرون میرود. وقتی که از افق نگاه تان بیرون میرود به این فکر میکنید که حالا دخترک، زیپ کیفش را باز کرده و یک نخ سیگار از پاکت بیرون کشیده و زیر باران به سیگار پک های چارواداری می زند.
سیگار دخترِ بندِ کفش آبی در خیالتان به نیمه نرسیده که انگار خرید همسرتان تمام میشود. دستتان را در جیبتان میکنید تا پول خرده ریزها را حساب کنید، متوجه میشوید همسرتان خودش حساب کرده و شما شانه به شانه ی همسرتان زیر بارش نم نم باران در پیاده رو هستید.
سخت است اما خودتان را جمع و جور میکنید و بر خود مسلط میشوید. برای اثبات ادعای تان و با یادآوری نیت خودتان برای رقم زدن یک شب گرم و خاطره انگیز به هنگام خروج از اداره، پیشنهاد صرف شام در یک رستوران نیمه شیک را با همسرتان مطرح میکنید. همسرتان میگوید میلی ندارد و همین جور که کمی بور شده اید، با اختلاف یک قدم، پشت سر و به دنبالش در میان آدمهای در هم لولیده کشیده میشوید.
بین آدمهای قد و نیم قد پیاده رو، در فکر رمان های روسی ای هستید که نتوانسته اید در جوانی بخوانید تا اینکه همسرتان با دیدن مانتویی خوش قواره بر تن مانکنِ پشت ویترین، مقابل مغازه ای میخکوب می شود. همسرتان با چهره ای مهربان شده، مثل کودکی پر بهانه و لوس، اما شیرین، می گوید:
«عزیزم، خسته که نیستی؟»
و شما را از جایی، مثلا بین قفسه های کتاب فروشی خیابان لارستان پرت میکند جلوی ویترین بوتیکی درجه دو و شما میگویید:
«معلومه که نه، عزیزم»
شما روی صندلی ای که به منظور وا رفتن شما روی آن، در آن بوتیک پیش بینی شده وا رفته اید و همسرتان باز به سختی درگیر پرو مانتوهای رنگ و وارنگ است. ابدا به هیچ چیز فکر نمیکنید جز یادآوری عدد آخرین سرشماری اسکناس های جیبتان. بعد از نیم ساعت سعی و تلاش در اتاق پرو، همسرتان با چهره ای فاتح بیرون می آید و مانتویی ببری رنگ و کاملا ساده را میگذارد روی پیش خوان بوتیک. با دیدن اتیکت سر آستین چشم های تان چهارتا میشود و عرق به پیشانی تان مینشیند. خیلی خوش بخت و خوش شانس هستید که اسکناسهای ته جیبتان، یک مبلغ ناچیزی از قیمت مانتو سر است.
هنوز باران نم نم می بارد. با کیف زنانه ای در یک دست و کیسه ی مانتویی در دست دیگر، پشت سر همسرتان راه می روید که همسرتان پیشنهاد صرف یک شام مختصر در رستورانی نیمه شیک را می دهد و شما را به دنبال خودش میکشاند.
بعد از صرف شام و پس از سُلفیدن ته مانده ی جیب تان روی پیش خوان رستوران، بین برادران، سوارِ آخرین اتوبوسِ شبِ شرکت واحد میشوید و خودتان را به اولین صندلی خالی می چسبانید. کنار دست تان یک جعبهی کوچک میخ کرده اند زیر پنجره. کتابچه ی درون جعبه را بر می دارید و داستان کوتاهی در مورد رزمندگان اسلام، در جبهه های حق علیه باطل می خوانید.
به خانه که می رسید، شهید می شوید روی تخت و تا صبح، حتی خواب رمان های روسی و شخصیت های برجسته ی زن آنها را هم نمیبیند. نه اینکه نخواهید، توانایی اش را ندارید.
صبح روز بعد، از اینکه لنگه ی مانتویی را که شب قبل با همسرتان خریده اید، بر تن منشی لوند اما ایکبیری اداره می بینید، تعجب نمیکنید. نه ذوق میکنید و نه توی ذوق تان می خورد. باقی ساعت های کاری اداره را پشت میزتان می نشینید و به دو چیز فکر میکنید:
یک ـ شخصیتهای دختر رمان های روسی هم احتمالا مانتوی ببری می خواهند، شام مختصر در رستوران نیمه شیک می خواهند، به خرازی سرکی میکشند و پیش خواهد آمد که برای رقم زدن شب های گرم شوقی نشان ندهند.
دو ـ اولین پک سیگار بعد از ساعت اداری