این هفته فیلم چی ببینیم؟
میرسم خونه، کارهامو میکنم ، تلویزیونو روشن میکنم و میشینم جلوش. طبق عادت بدی که دارم از CNN شروع میکنم. نمیدونم این چه اخلاقیه، انگار مجبورم کردند روزمو با “اخبار” شروع کنم و شب هم قبل از خاموش کردن تلویزیون اخبارو چک کنم که یک وقت خدایی نکرده با آرامش به خواب نروم! معمولا تپش قلب میگیرم و دلشوره، بعد هم تا خوابم ببره میلیون ها فکر عجیب به سرم راه پیدا میکنه و گاهی هم مشغول گریه زاری برای این همه بدبختی های دنیا میشوم و با این همه این مرضو نمیتونم ترک کنم.
خودتون تصور کنید. از بیرون آمده اید، روز خوب / شلوغ / پرکار یا حتی روز بدی داشته اید. میخواهید یک دقیقه بنشینید و استراحت کنید. تلویزیون را با سلام و صلوات روشن میکنید . اولین چیزی که میبینید اجساد ده ها نوجوانی هستند که روی زمین یا توی آب به حال خود رها شده اند، بعد هم تصویری از شهر اسلو که عده ای گریان و هراسان در حال دویدن هستند و بعد هم عکس مرد دیوانه ای که مسئول همه این جنایات است و با خونسردی اعلام میکند که کارش خشن ولی ضروری بوده تا به مسئولان نشان دهد که سیستم مهاجر پذیری کشور را عوض کنند و اروپا را از شر مسلمین نجات دهند!
بعد از اینکه نیم ساعتی حسابی در جریان جزئیات وحشتناک ماجرا قرار گرفتی، خبر بعدی این است که ایمی واینهاوس را در خانه اش مرده یافته اند و علت مرگ هنوز معلوم نیست. بعد چند نوجوان که در کمپ آموزشی در آلاسکا بودند مورد حمله یک خرس گریزلی قرار گرفتند و دختر ۹ ساله ای که ماه گذشته در روز تولدش از همه خواهش کرده بود که به جای کادوی تولد، پول جمع کنند تا برای دهکده ای در آفریقا آب آشامیدنی تهیه کنند، دیروز در تصادفی جان باخته و حالا صد ها نفر به خیریه اش بیش از ۱۶۰،۰۰۰دلار اهدا کرده اند . در تمام مدت هم باند باریک قرمز رنگ پایین صفحه مینوشت: مرد ایرانی که در نزدیکی خانه اش در تهران کشته شده، فیزیکدان هسته ای بوده است .
همه اینها حدود بیست دقیقه طول کشید و بعد تکرار و تمام شد. من هم موندم با چشمان قرمز و پف کرده و تپش قلبم.
میگم که. دنیا دیوانه شده و ظاهرا کاری از کسی ساخته نیست.
اینجاست که دلم میخواست زندگی مثل فیلم بود. خوب شروع میشد، کمی اتفاق های عجیب و سخت و گاهی بد میفتاد، ولی آخرش یک قهرمانی پیدا میشد و همه چیو درست میکردو بشریتو نجات میداد و آخرش همه بغل دستی هاشونو میبوسیدند و با نگاهی جدید میرفتند دنبال زندگیشون. یا اگر نه، حداقل مثل فیلم ماتریکس بود. اینجوری که اصلآ دنیایی وجود نداشت که همه اینها درش اتفاق بیفتد.
وقتی میبینم آدم ها اینجوری به جون هم میفتند، وقتی همه این اخبارو روزانه میشنوم که چطور آدم ها، آدم میکشند، چطور دولت ها هیچ چیز بجز منافع و جیبشون برایشان مهم نیست، چطور ارزش های انسانی و منابع طبیعی روز به روز بیشتر از بین میروند، واقعا بعید نمیدونم که آخر عاقبتمون مثل یکی از همین فیلم های هالیوودی بشود!
نمیدونم شما کوچک بودید هیچوقت کتاب های ژول ورن را خونده بودید یا نه یا تا به حال فیلمی بر اساس داستان هایش دیده اید (مثل “دور دنیا در هشتاد روز “). از ژول ورن به عنوان پدر داستان های علمی – تخیلی نام میبرند چون زمانی درباره سفر های هوایی – فضایی و زیر دریایی داستان مینوشته که هنوز هواپیما و زیردریایی وجود نداشته و همه این ها را تصور و تخیل میدانستند.
متوجه منظورم شدید؟ یعنی دویست سال پیش، رفتن به زیر آب و پرواز در آسمان و سفر دور دنیا در هشتاد روز غیر ممکن به نظر میرسیده، درست مثل الان که از بین رفتن نسل بشر و تمام شدن منابع طبیعی دنیا و آب شدن تمام یخ ها فقط میتونه داستان و فیلم باشه. ولی اگر صد سال دیگر، دویست سال دیگر یک عده ای بشینند و فیلم های زمان ما را نگاه کنند و به این بخندند یا حسرت بخورند که ما این چیزها را جدی نمیگرفتیم چی ؟
اگر میخواهید تصوری داشته باشید از اینکه پنجاه سال دیگه / صد سال دیگه چه بلایی میتونه سر دنیا بیاد ( چه توسط بمب اتمی چه عصر یخبندان ) میتونید چند تا از این فیلم ها را نگاه کنید:
۱. Twelve Monkeys
۲. The day after tomorrow
۳. Miracle Mile
۴. Children of Men
۵. The Road
بعد بشینیم فکر کنیم ببینیم اصلا راهی وجود دارد که بشود جلوی بشر و خراب کاری هایش را گرفت یا نه، بهتره از الان به فکر جور کردن پناهگاه باشیم؟!