شهروند ۱۱۵۵

یحیا از همه بچه سال تر بود. داد می زد: اصغر یکی پیدا کردم.
می آمد. خنده اش را از لای دندان های زردش تف می کرد.
ها! ناکس. خودم خفه ات می کنم. اَ دست مو در برو نیستی.
چوب را بر می داشت. دور عقرب خطی می کشید. عقرب دمش را بالا می گرفت که بزند
اصغر نمی زنتت؟
به هرجا نه بتر ننه اش خندیده!
راه فرار را می بست و ناغافل چوب را فرو می کرد توی گُرده. پوست چرقی صدا می داد و مایع سفیدی از تن جانور دور چوب چنبره می زد. دم تقلا می کرد تا چوب را میان چنگال بی جانش از توان بیندازد اما خودش وا می ماند. از نفس می افتاد. اصغر سرنیزه را از کمر باز می کرد و می گذاشت روی نیش جانور.
اَه… اصغر! چه دلی داری تو؟
خفه! بچه خوشگل! مو خودم می دونم چی می کنم.
نیش عقرب را می برید و قوطی کبریت را از جیبش بیرون می آورد. قوطی مچاله شده بود. تکانش می داد. یکی را بیرون می کشید. خشکی اش را با سرنیزه امتحان می کرد. می گذاشتش کنار و نیش تازه را پهلوی آن چندتای قدیمی تر جا می داد. نیش خشک شده را که از توی جعبه کبریت بیرون آورده بود توی دست کف مال می کرد.
ده بجنب نفله!
یحیا دست پاچه سیگار خشک را خالی کرده بود. توتون هایش را دست چین می کرد و شاخه ها و تکه های بزرگتر را دور می انداخت. اصغر نیش خورد شده را با توتون قاطی می کرد و پوکه خالی سیگار را به لب می گذاشت و معجون دست ساز را می مکید. نوک سیگار را شکلات پیچ می کرد و سعید برایش کبریت می زد. دو کام سبک می گرفت. کام سوم را عمیق می بلعید. چشمانش را می بست و سیگار را رد می کرد به یحیا. پک دوم را نزده به سرفه می افتاد و سرش سنگین می شد.
انگار آب داغ تو گلو غرغره می کنم..
سعید می گفت: باز که بالا پایین شدی.
اصغر چشم هایش را خمار می کرد: خو ای بچه خوشگل و چی به ای حرفا؟
اصغر باز سیگاری را می گرداند تا به یحیا برسد. دور تکرار می شد. سیگار دست به دست می شد. می گشت. حالا سیگار در سکون بود و یحیا و اصغر و سعید به گردش می گشتند. آنقدر می گشتند تا یحیا از زیر خاکستر که تا سینه اش می رسید سر بالا بکند. خودش را بتکاند. چشم های قرمزش را به مورچه سیاهی که توی چاله آب دست و پا می زد بدوزد. مورچه مدام پایین می رفت و بالا می آمد و آب را تف می کرد. دوباره سرش را زیر آب می گرفت و باز بالا می آورد و آب را تف می کرد توی صورت یحیا. لیلا از جایی دور. از زیر آبهای جلبک بسته جزیره مجنون دست تکان می داد و خنده اش قلپ قلپ صدا می کرد. اصغر پوکه خالی توپ ۱۰۶ را برداشت و ضرب گرفت:
لیلا لیلا لیلا…! عشق مو لیلا…
سعید سینه می لرزاند و قاه قاه می خندید.
نشاشی به خودت؟

زوزه خمپاره، آنها را از جا کند. آب پشنگ زد به سر و صورتشان.
قیژژژژژژژژژ…… بومب!
سعید دست جدا شده اش را گرفته بود و می دوید.
قیژژژژژژژژژژ….. بومب!
لای و لجن مرداب، چشم های یحیا را در خود گرفتند.
قیژژژژژژژژژژژ…. بومب!
تنش گرم شد. پای بریده ای توی بغلش افتاده بود . چشمهایش را با اورکت گل مال شده پاک کرد. نیم تنه ی جدا مانده ی اصغر، پوکه ۱۰۶ را بغل کرده بود و با تشنجی باورنکردنی به خودش می پیچید. روی پوکه می کوبید و صدای گرومب گرومب قاطی سوت خمپاره از تک و تا می افتاد.
عقرب سیاهی از روی دماغ اصغر خودش را بالا کشید. از روی چشم آویزان مانده اش رد شد.
اصغر یکی دیگه پیدا کردم!
سعید با دست بریده در بغل می دوید.
قیژژژژژژژژژژژ….بومب!
یحیا تکه های پاشیده شده ی سعید را از روی صورت پاک کرد. اشک و خون دلمه بسته قاطی شدند.
اصغر حرف نمی زد. عقرب روی چشم چپش ماند. خون سیاه شده ای از پای پلک راه گرفته بود. عقرب دمش را بالا گرفت و کله را فرو برد توی حفره خالی چشم.

***

اصغر اگه خمپاره و گازِکوفت زدن من خودم جلوشون سینه سپر می کنم. تو سیگاری رو رد کن به من خودت برو رد کارت که از دست نامرادی روزگار دلتنگم. تو آنی که از یک پشه رنجه ای؟
لیلا بال روسری را می جوید و اشک می ریخت.
دست خودم که نبود.
یحیا سیگار را می بلعید. دود غلیظ را به هوا می فرستاد و دور خودش می چرخید:
به یک یک به دو دو به سه سه. شدم اصغر پرنده!
دستش را می کشید روی میز و کمد و صدای ترق تروق شکستن ظروف با صدای زنگ دار یحیا توی اتاق دور بر می داشت.
مادر بوی توتون کهنه می داد. لک و لک کنان می آمد. روی زنبیلش پوسته های ساندیس هر کدام بوی یک میوه را به اتاق می آوردند. زنبیل توی دستش سنگینی می کرد. یکراست می رفت توی آشپزخانه و بعد زنبیل را زیر بغل مچاله می کرد. کنار لیلا می نشست. سیگاری آتش می زد.
مادر جون قربونت برم! این بچه رو ببر اونورتر دود سیگار اذیتش نکنه.
سهراب اما عاشق دود سیگار مادربزرگ بود. حلقه های دود را چنگ می زد و تکه های از هم گسیخته دود کیفورش می کردند. لبش طرح خنده ی فراموش شده یحیا را تازه می کرد.
اصلن کی گفته این توله سگ شبیه منه؟ اصلن کی گفته من مردم؟ من نامردم! سبک باران خرامیدند و رفتند. اصغر یادش خوش. نعشه که می کرد دم می گرفت: کربلا کربلا ما داریم می آییم. کربلا کربلا.. کربلا کربلا… کربلا کربلا… کجا بود؟
مادر اشک می ریخت.
خدا خودش از سر تقصیرات همه می گذره. گفتم زن بگیره حالش خوب می شه. لیلا رو هم که دوست داره. عاشق و معشوق بودن یه زمانی.
لیلا توی دامن مادر غرق می شد و سهراب با دامن مادربزرگ، دالی موشه بازی می کرد.
مادر تازگی ها سرش درد می گرفت. چشمش سیاهی می رفت و روز به روز ورم پایش بزرگ تر می شد.
وای مامان! نمی دونم چرا سینه ام می سوزه. نفسم یهویی بند می آد.
یحیا لحنش عوض می شد: مامان همش به خاطر بادِ پاهاته. بذار واسه ات تیغ بزنم. از اصغر یاد گرفتم. جون تو خوب می شی ها. بادش در می ره. اصغر تیغ رو داغ می کرد و می ذاشت روی جایی که عقرب لامصب نیش زده بود. لباش رو می چسبوند به زخم و می مکید. خون رو با تف بیرون می انداخت. چندبار که این کار رو می کرد دست می برد توی جیبش و یه چیزی روی زخم می مالید. خودش می گفت این مرهم بر هر درد بی درمان دواست. اینجوری کسی که عقرب حسابش رو رسیده بود زنده می رسید به بهداری.


سهراب چشم ها و ابروهاش سیاهِ سیاه بودند. اما یکیشان به چپ مات می ماند و یکی به راست. لب های درشتش ترک داشت. مژه های بلندش برگشته بودند. با قیافه مردانه اش انگشت شست را می مکید و ملچ ملچ صدا می کرد. لیلا صورت مهتابی و گرد سهراب را می چسباند به صورت خودش. خط مورب کبودی روی بینی سهراب بین دو چشم منحرفش نشسته بود. مادربزرگ، سیگار را توی نعلبکی له می کرد و او را توی بغل می گرفت. یحیا آرام می شد. چشم های سهراب توی اتاق پی یحیا می گشت. یحیا نفس که می کشید صدای سوت می آمد. گوشه اتاق چمباتمه می نشست و تاول های روی بازو و سینه را نگاه می کرد که روز به روز بزرگ تر می شدند.
آنقدر بزرگ بشین تا یهو بترکین و گندتون دنیا رو ور داره. به درک!
مادر، سهراب را مقابل یحیا روی زمین می نشاند و دو مرد در چشمان هم خیره می شدند و به هم می خندیدند. سهراب، شست را توی دهان می مکید و یحیا هم به تقلید او انگشتش را توی دهان می کرد و انگشت های دیگر را توی هوا تکان می داد و سهراب مثل کودکی های یحیا می خندید. آنقدر می خندید تا یحیا به سرفه بیفتد. صدای سوت حالا چکاچاک شمشیر شده بود. درون را زخم می زد. سرفه می کرد تا سیاه بشود و چشم که باز می شد دانه ای اشک از پای چشم های لیلا سر می خورد و از چاک لبهای یحیا زبان را شور می کرد. شانه های لیلا تکان می خوردند و یحیا سرش را لای سینه های گرم او فرو می برد.
مادر همانطور که آمده بود می رفت. زیر لب حرف می زد. دعا می خواند. ذکر می گفت و توی خیابان چادر سیاهش با باد تکان می خورد. صورت چاق و مهربانش را از خانه می برد. می شلید و سینه اش می سوخت و شقیقه هایش را با کف دست می مالید و می رفت. هر روز چاق تر می شد. چین و چروکها بازتر می شدند. مثل پارچه ای که هرچه بیشتر بکشی صاف تر می شود. و یک روز که رفت دیگر هیچ وقت نیامد.

***

یحیا مدام سرفه داشت و تشنج امانش را می برید. سیگار پشت سیگار و هووف که می کرد اتاق سفید می شد. توی سفیدی می چرخید و تاول هایش را با خودش جابجا می کرد. آنقدر می چرخید تا صدای سوت بشود چکاچاک شمشیر و لیلا هر روز لاغرتر از پیش بود. چشمهای سهراب توی اتاق می گشتند. یکی به چپ و یکی به راست. خط مورب کبودی که بالای بینی بود کمرنگ تر می شد.
اصغر از پشت خاکریز دست تکان می داد. یحیا قاب عکس مادر را به سینه چسباند و روی زانوها تا شد. تاول ها می ترکیدند و می سوختند. آسمان منور باران بود. اصغر روی گرده ی عقرب سیاهی نشسته بود و مقابلش تانک های عراقی به صف شدند. سهراب روی لوله تانک عراقی انگشت می مکید و ملچ ملچ صدا می کرد. سعید به بازوی بریده اش تف زد و چسباند جای اولش. عقرب چشمهای قرمزش را به سهراب دوخته بود. منورها توی آسمان می رقصیدند. آسمان، شب بود. زمین، روزِ روشن. عقربِ اصغر، پا به زمین می کوفت و گرد و خاک می کرد. خاک پاشید توی حلق یحیا. سرفه کرد. صدای چکاچاک شمشیر بلند شد. صدای تِرتِر دوشکا اوج گرفت و به زمین خورد. عقرب پا به زمین می کوفت و خاک بود که سرفه می آورد. سرفه بود که دوشکا تِرتِر صدا می کرد و بازوی سعید می افتاد و باز تف می زد که سر جای اولش بچسباند. قیژژژژژژژژژ…. بومب! نیش عقرب از آسمان می بارید. دوشکا روی سهراب نشانه رفته بود و ترترترترترترترتر… چشمهای سهراب مثل دو قناری وحشت زده توی قفس می چرخیدند و قیژژژژژژژ…بومب! می چرخیدند و قیژژژژژژژ…بومب! می چرخیدند تا یحیا پلک ها را باز کرد.
پشت چادر اکسیژن همه چیز تار بود و محو. لیلا صورت سهراب را لای سینه های گرمش فشار می داد و یحیا می دانست حتماً پای چشمهای لیلا برق می زند و باز لاغرتر می شود. نسخه توی دستهای لیلا سنگینی می کرد. نشست. دست های کوچک سهراب روی صورتش بازی می کردند. از لبها خودشان را روی چشم ها می کشیدند و خیس می شدند. تیغه بینی را پایین آمده و باز روی لبها بودند. چشم ها توی اتاق سراسر سفید، چپ و راست می شدند. لیلا یقه پیراهن را باز کرد. استخوان جناق سینه از زیر پوست بیرون جهیده بود و لکه های قهوه ای داشت. پستان را توی دهان کودک گذاشت. به دیوار تکیه داد و چشم ها را بست. گره روسری باز بود و دست یحیا روی گردن لیلا می چرخید. یحیا هژده ساله بود و لبهایش را چفت لبهای لیلا کرد. صورتش خیس بود. دهان لیلا شور شد. روسری روی شانه ها افتاد. مادر هنوز کنار عکسش روبان سیاه چنبره نزده بود. زنبیلش با پاکت ساندیس خوشگل می شد. از پیچ کوچه می گذشت و چادرش در باد تکان می خورد. دستهای یحیا روی تن لیلا می لغزیدند. گنجشک ها توی حیاط از سر و کول هم بالا می رفتند. صدای آژیر بلند شد. یحیا سربند سبز به سر بسته بود تا از پشت شیشه های اتوبوس برای لیلا دست تکان بدهد. همه جا رنگ خاک بود. مادر، بسته آجیل و یک قرآن جیبی از توی زنبیل بیرون آورد. لیلا پنجه کشید به شیشه اتوبوس و یحیا لبخندش را چسباند به شیشه. پهن شد و کش آمد و لیلا هم خندید. اشک روی صورتش خط می انداخت و شانه هایش می لرزیدند و می خندید. اتوبوس دور شد و لیلا در آغوش مادر بود. هر شب موشک از آسمان می بارید. آژیرها رنگشان عوض می شد و یحیا روی تخت دراز به دراز افتاده بود و کپسول زشت و دراز اکسیژن، ضدزنگ خورده بود.
سهراب پنجه کشید به صورت لیلا. جیغ زد و گریه اش را ول داد توی اتاق خالی. صدا شکم بر می داشت و پهن می شد توی اتاق. خودش را به دیوارها می کوفت و از لای درز پنجره ها بیرون می رفت. زنِ سفید دستگاه شوک را چسباند روی سینه های یحیا. قیژژژژژ…بومب! یحیا بالا می پرید. قیژژژژژژژ….بومب! تاول ها یکی یکی می ترکیدند. صورتِ زنِ سفید محو بود. سهراب خودش را روی زمین می کشید و ونگ می زد. قیژژژژژژژ….بومب! لیلا مات مانده بود به مانیتوری که خط سبزش ممتد جیغ می کشید. قیژژژژژژژژ…بو….م…ب!

* **


لیلا لاغر شده بود. آنقدر لاغر شده بود که از لای حفره های خالی خاطره به راحتی می گذشت. می رفت و می آمد و سهراب مدام روی زمین می لولید و چشم های چپ و راستش را به همه جا می دوخت. لیلا سیگار می کشید. سهراب به پرده های دود چنگ می زد. تکه های عروسک ها را از ساک بیرون آورد.
بیست و پنج تا!
تکه ها را به هم می چسباند و کنار می گذاشت. سوزن توی انگشت فرو رفت و درد توی استخوان پیچید. روی دیوار، یحیا دست در گردن مادر انداخته بود و دیگر بدنش تاول نداشت و موهایش سفید نبودند و مدام می خندید. عروسک ها را کنار زد و دست های کوچک سهراب را توی دست گرفت. هر روز اتوبوس می رفت. یحیا سربند سبز به پیشانی می بست و خنده اش پهن می شد روی شیشه اتوبوس. موشک و عروسک از آسمان می بارید و لیلا در آغوش یحیا می خوابید و گنجشک ها با هم بازی می کردند. مادر جوانی اش را توی چشم های لیلا می آورد و برای سهراب شیر و پوشک می خرید. یحیا با عراقی ها مسابقه می داد. سربازان عراقی گوشه ای از اتاق صف بسته بودند و ایرانی ها هم در سمت دیگر. خمپاره جیغ کشید و شروع شد. طناب، کش می آمد و رگ های گردن برجسته می شد. ایرانی ها پشت به پشت هم داده بودند. پاشنه ی پا را توی زمین سفت می کردند و می کشیدند. عراقی ها به جلو کشیده می شدند. اما زور که می زدند حالا ایرانی ها را با خودشان جلوتر می آوردند. طناب هی کشیده می شد و صدای دوشکا بود که ترتر صدا می کرد و یحیا رو به لیلا و سهراب می خندید. مادر از توی زنبیلش آجیل درآورد و به سربازها تعارف کرد. عراقی ها از هفت بند تنشان عرق شره می کرد و ایرانی ها هی هی گویان زور می زدند که طناب بیشتر کشیده بشود. ترمز ماشین شیهه کشید و طناب پاره شد. لیلا خودش را پرت کرد توی پیاده رو. راننده با فریاد از ماشین بیرون جست. برج با آن سفیدی چرکمالش پاها را از هم باز کرده بود و با تکبر در میان میدان ایستاده بود. بوق بوق ماشین ها و شیهه ترمزها قاطی عربده های رهگذران می شد. بالای برج دود غلیظی ثابت مانده بود و خیال تکان خوردن نداشت. لیلا کج و راست می شد. پایش به جدول سیمانی گرفت و باز بلند شد. برج روی نوک پنجه قد کشیده بود تا دورتر را ببیند. دود مجال نمی داد. یکی با چشمان گرد شده ایستاد. یحیا توی دود سفید سیگار معلوم نبود می خندد یا گریه می کند. شانه های لیلا می لرزیدند. سهراب انگشت می مکید و دستش توی هوا دود را چنگ می زد. مادر می شلید و دور می شد و چادرش مثل پرچم سیاهی در باد می آمد. سهراب لای پاهای برج انگشت می مکید و روسری خونی را به سر و صورت خودش می مالید. تکه های جدامانده عروسک ها روی زمین، پخش و پلا شده بودند. عقرب زرد کوچکی سراسیمه لای لباس های سهراب خزید. برج پاهایش را بیشتر باز می کرد تا برای جمعیتی که می رفتند و می آمدند جا باز بشود.

وبلاگ نویسنده: http://shabaneha.blogfa.com