مرد همینطور که رانندگی می کرد چند بار خمیازه کشید. خمیازه های مصنوعی و پشت سر هم، تا آشفتگی اش را از تنها ماندن با زن بپوشاند.
زن گل معطری را که از باغی چیده بود در مشت فشرد و پرسید: دوست داری شب را با هم بگذرانیم؟
مرد یکه خورد. به سرعت و با دستپاچگی گفت: نه!
زن پرسید: آیا مشکلی داری که آزادی ات را محدود می کند؟
مرد گفت: نه….
و سکوت کرد. زن در سایه روشن نگاهش کرد. شکل گیری یک قطره عرق که شبنم گونه بالای لب های مرد گرد می شد، زیر چشم های تیزبین زن اسیر ماند. ترکید و با شیار نازکی کنار لبش پخش شد.
مرد با صدای ضعیفی گفت: چرا می خواهی به من تکیه کنی؟
این بار زن یکه خورد. از حماقتش خشمگین شده بود.
نیمه فریاد گفت: تکیه؟
با نوعی هیجان و پر از شفافیت صداقت، گفت: من زنی هستم که از بن بست های فراوانی عبور کرده ام. هر سدی را در مقابلم شکسته ام. از کوه هایی که در مقابلم سرفراز ایستاده بوده اند بالا رفته ام. پایین آمده ام. بالا رفته ام و پایین آمده ام. آنوقت تو می گویی “تکیه”؟
مرد به سرعت در خیابان های تاریک می راند. آشفته…
زن صدایش اوج گرفت. ادامه داد: من پاهای تاول زده را تجربه کرده ام….آنوقت می گویی “تکیه”؟
مرد دزدانه و به سرعت به زن نگاه کرد.
زن با خشم دوباره گفت: “تکیه”؟ من به عنوان یک زن به همه عواطف و احساساتم ارزش می گذارم. به آزادی انتخاب هایم…من زیبایی ارتباط را تشخیص می دهم. زیبایی لمس کردن را، بوییدن را، بوسیدن را، دوست داشتن را، و عشق ورزیدن را…من از خطر نمی ترسم.
ماشین در مقابل در خانه زن از حرکت ایستاد.
زن گفت: من در همه عمرم مستقل و آزاد بوده ام. و هرگز نخواسته ام استقلالم را از دست بدهم. آنوقت می گویی “تکیه”؟
مرد با سکوت به زن خیره نگاه می کرد. چنین طغیانی را هرگز تجربه نکرده بود. نمی توانست واژه “تکیه” را برگرداند به جایی که از آنجا بیرون آمده بود، اما هاج و واج کلمات زن را به سرعت می بلعید مثل یک آدم تهیدست گرسنه که به یک ضیافت پر شکوه دعوت شده باشد.
زن هم عرق کرده بود. به مرد نگاه کرد و گفت: من مردی را دوست می داشته ام که زنی در زندگیش بود که آن زن او را بسیار دوست می داشت. ما هرگز دست همدیگر را لمس نکردیم. من در قلبم دوستش می داشتم و از این عشق احساس غرور و افتخار می کردم. دوست داشتن گاه با درد توام است، اما همین دردها و شادی ها و تلخی ها و شیرینی های کوچک و بزرگند که به زندگی آدم ها شکل می دهند!
مرد آرام آرام حس می کرد که کوچک می شود. بزرگ هم می شود. در مقابل عظمت زن احساس کوچکی می کرد، اما واژه ها بزرگش می کردند. گداخته این واژه ها شده بود.
مرد گفت: معذرت می خواهم!
ریتم صدای زن ناگهان تغییر کرد. گفت: می دانم که من از تو ده سال بزرگترم!
مرد جان تازه ای گرفت. با تعجب پرسید: از کجا می دانی؟
زن گفت: می دانم.
مرد گفت: اما این که اصلن موضوع مهمی نیست!
زن گفت: البته که مهم نیست! بسیاری از مردها حتا در ۵۰-۶۰ هم کودکند. کودکانی که انگار سیزده چهارده سال بیشتر تجربه زندگی نداشته اند.
مرد گفت: میدانی، من یک دختر پنج ساله دارم و از دوری اش بسیار رنج می برم.
زن پرسید: آیا همسر داری؟
مرد گفت: این موضوع مهمی نیست. من برای مادر دخترم ارزش بسیاری قایلم. او به خاطر من سختی های زیادی را تحمل کرده.
زن نپرسید که آن زن کیست و رابطه اش با او چگونه بوده است. بی آنکه چیز بیشتری درباره آن زن بداند برایش احترام قایل بود و می توانست در چند داستان متفاوت اما در عصاره شان یکسان، او را در ذهنش مجسم کند.
مرد با کنجکاوی معصومانه ای پرسید: مگر در من چه دیده ای که….
زن گفت: تو علیرغم غیر جدی بودنت، از دیگران جدی تری. خودت را سعی می کنی جور دیگری جلوه بدهی.
مرد لبخند زد.
زن گفت: میدانی در مورد ارتباطات عاطفی ام من دوست ندارم انتخاب بشوم، من انتخاب می کنم.
حس رضایت و خوشحالی چهره مرد را پوشاند.
زن گفت: احساسات و عواطف انسان هر چند خصوصی اما پیچیده اند. نمی توان آنها را با فرمول های ریاضی مقایسه کرد. اغلب در آغاز یک ارتباط، احساسات نشو و نما می کنند، اما بعد ابعاد فکری و اندیشه رابطه را شکل می دهند. شکست در هر چیزی مرا نمی ترساند. عمری دارم و می خواهم این عمر را با اندوختن و با عشق به هر چیزی که حس دلچسبی را در من زنده می کند، بگذرانم. من مدتی است که مفهوم زندگی را شناخته ام و نمی خواهم حتا یک لحظه آن را بدون لذت بردن از زیبایی هایش از دست بدهم.
مرد روی صندلی ماشین جابجا شد. سعی کرد مستقیم بنشیند. گویی با هر واژه زن، او در هم می شکست و دوباره از نو ساخته می شد. ناگهان گفت: بیا خطر کنیم.!
زن خندید در درون و حس کرد که در چند دقیقه ناگهان همه چیز برایش فرو ریخته است وگویی با مرد فاصله ای دارد به اندازه سال های نوری. انگار کسی آرام آرام با برس رنگرزی چهره او را کاملن از هستی خالی می کند. چهره ای کاملن سفید یا کاملن سیاه. چهره ای بدون چشم، بدون دهان و بدون دماغ.
اندوه بر زن غلبه کرد.
سکوت بود در ماشین و سکون و صدای تپش قلب مرد که تند می نواخت. زن دستش را دراز کرد تا با مرد خداحافظی کند. گل معطر در دست چپش بود. مرد به سرعت از ماشین پیاده شد. در را برای زن باز کرد و گفت: اجازه بده تا در خانه تو را همراهی کنم. زن پیاده شد. مرد به آرامی گونه زن را بوسید. زن حس کرد که مرد برای اولین بار از قالب های متعددش خارج شده و خودش شده بود. اما کدام خود؟ مگر آن دیگری ها هم خود او نبودند؟
زن فکر کرد اگر او برای یک مدت کوتاه، حتا به کوتاهی یک لحظه خداحافظی، وانمود کند که در کنار مرد یکسان است، مرد قدرت ایستادن در کنار او را ندارد. حالا آرام آرام خودش را در روح زنانه بزرگی که سالها از آن می گریخت، کشف می کرد. او هویت را در آنچه که خودش می خواست باشد، پیدا کرده بود. در خودش. در خود خودش. به خود گفت: چقدر خود بودن خوبست.
زن دستش را دراز کرد و گفت: خداحافظ. مرد انگشتان زن را فشرد. زن به خانه آمد. شاخه گل معطری را که از باغ خانه ای چیده بود و داشت پژمرده می شد در گلدان گذاشت. گویی در طول چند ساعت، تنها نم انگشتانش در اثر طغیان و تهییج گل را زنده نگه داشته بود. شروع کرد به شستن انباشتی از ظرف ها. صدای آب، او را به یاد مردی انداخت که سال ها پیش به او گفته بود: “این جهان برای تو تنگ و کوچک است! آدمها فقط قطره ای از اقیانوس روح تو را می توانند بنوشند.” سعی کرد خودش را دلداری بدهد، اما با یادآوری این خاطرات آرام نمی شد. اندکی با خشم گفت: از همه تان بیزارم! این جمله برایش حکم یک قرص آسپیرین را داشت.
شیر آب را بست. دست هایش را خشک کرد. و رفت به طرف آینه. به چشم هایش خیره نگاه کرد. از خود پرسید: چرا آدمها از من می ترسند؟ در چشم هایم چه چیزی نهفته است که آنها ناگهان خودشان را در مقابلم کوچک احساس می کنند و همین حس آن ها را به هماوردی با من ترغیب می کند؟
انعکاس نور لامپ چشم هایش را درخشان کرده بود. شاید هم بارقه های ته نشین نشده خشم بود.
زن فکر کرد: باید خودم را به تنهایی عادت بدهم! اگر به گفته گذشتگان تنهایی تنها برازنده خداست، پس من بی آنکه خودم خواسته باشم همچون یک الهه با اجبار به سوی تنهایی سوق داده می شوم.
به خود گفت: نترس! از هیچ چیز! تنهایی جفت خلاق توست. هر کسی قدرت تنها زندگی کردن را ندارد. تو به طور لجبازانه ای قدرتمندی. و این قدرت توست که چشم هایت را به طور خارق العاده ای نافذ کرده است!
چراغ را خاموش کرد. در آینه دو نقطه مشتعل بر او می تابید و اتاق را روشن کرده بود.
ادامه دارد
احساسات بیان شده برای یک زن ایرانی و در نتیجه برای یک مرد ایرانی نسبتا تازه است. این اعتماد به نفس، و عدم احتیاج به تکیه گاه، حد آقل در بخشی از زنان جوان و تحصیل کرده ما یک عنصر پذیرفته شده است. ولی عشق و رابطهای که منجر به عشق شود، غیر از احترام متقابل، احترام به فردیت طرف متقابل، سعی در درک طرف متقابل، سعی در شناخت طرف متقابل، و نهایتا سعی در کمک به طرف متقابل که به اصطلاح کم میاورد، اگر شرایط قبلی را دارد. تنها ماندن توصیه سازنده به انسان که یک موجود اجتماعی است نیست.