نگهبان برج

۲۲

به دنبال آنها ۶ کبوتر از دریچه بیرون رفتند. شید از فراز بال نگاهی به آنان انداخت و دید به امید بستن راهشان در اطرافشان گارد گرفته اند.

نفس زنان گفت: “می تونیم ازشون جلو بزنیم؟”

مارینا نفس تازه کرد و جواب داد: “فکر نمی کنم…”

“اونا تو این اوضاع بینایی شون از نصف هم کمتره.”

“نور اما خیلی زیاده.”

حق با مارینا بود. آنجا به شب جنگل می ماند. نور از شهر از آن پایین به بالا می تابید و آنها بر فراز شهر در دور و بر برجهای بسیار پرواز می کردند. شادی ناشی از رهایی بر ترس داشت پیشی می گرفت، برای این که به شب یعنی فضای ملموس خودشان رسیده بودند. حال دیگر هیچ پرنده ای توان شکار او را نداشت. با اینکه کوچک است اما در آسمان تاریک به شهابی تیزرو می ماند که سماجت کبوترها را یارای تعقیب سرعت عمل او نبود.

مارینا گفت: “دنبال من بیا.”

شید به سمت پایین به سوی شهر دنبال او روان شد و رفت به سوی دیوارهای نور و زوزه ی اتوموبیل های آدمها که از جاده ها عبور می کردند.

” کجا می رویم؟”

” به جایی تاریک.”

مارینا توی کوچه ی باریکی میان دو ساختمان نه چندان بلند فرود آمد. شید هم درپی او خود را رساند و با بینایی آوایی اش توی سایه های ژرف رسوخ کرد.

مارینا داد زد: “اینجا!”

به طرفی چرخیدند و در کنجی خود را در دل دیواری آجری و دود زده جا کرده و با چنگالهایشان به دیوار آویزان شدند. در همان حال شید بالهایش را روی تن مارینا رها کرد و در تاریکی نامرئی شدند.

هنگام که کبوتران به آنجا رسیدند، و در نزدیکی آنان گرد آمدند، شید و مارینا نفس در سینه حبس کردند.

یکی از کبوتران گفت:” کجا رفتن؟”

“گمانم از اون راه رفتن.”

“برویم دنبالشان.”

دو کبوتر بر لبه ی بام ماندند و گوش به صداها خواباندند. در همان حال مدام سرهایشان را به این سو و آن سو می چرخاندند. شید با کمک بینایی آوایی اش دیدشان. سرباز اول گفت: “خیلی تاریکه، ما چیزی نمی بینیم.”

دومی جواب داد: “برگردیم.”

“فرمانده ناراحت می شود.”

“می ترسم آن دو خفاش گنده برگردند…”

“غلوهای ساندرس را فراموش کن، او دروغگویی بیش نیست. خفاش به آن بزرگی نداریم.”

“پس چطوری دو تای مارو کشتن؟ مگه زخم شونه ی ساندرس رو ندیدی؟”

 “شاید سلاح داشتن، من از کجا بدونم؟”

“ساندرس گفت که کبوترها رو با چنگالاشون می بردن.”

کبوتر دو پاسخی برای این حرف نداشت.

“خیلی خب، بیا برگردیم. کبوترهای دیگه رو هم صدا کن. چند ساعت دیگه هوا روشن میشه. صب که بشه می تونیم گروه دیگه ای رو پی پیدا کردنشون بفرستیم.”

شید و مارینا از فراز بام پرواز کرده و ناپدید شدند. وقتی شید دیگر صدای کبوتران را نشنید با اشتیاق زیاد هوا را بلعید، و احساس کرد زمان زیادی است که نفس نکشیده است. مارینا بالهای شید  را از روی تن  خود دور کرد و با خشم گفت: “زیر بالات منو خفه کردی.”

شید خندید و گفت: “آره، راست می گی؟ اما لازم بود.”

از اینکه توانسته بودند از برجکها رهایی یابند شید خیلی خوشحال بود، و خوشحالتر که هر دو بالش همچنان به تنش چسبیده بودند.

گفت: “برای این کار باید از من تشکر کنی، اگه توی فضای باز می موندیم می گرفتنمون.”

“عجب، انگاری من بودم که روزنه ی نور رو بستم تا از اون برج بو گندو نجات پیدا کنیم، نه؟”

مارینا با خود اندیشید که حرفش به نظر خام اندیشانه می آید.

شید گفت: “حتمن همینطوره.”

و ادامه داد: ” یه خرده هم بخت یارمون بود. از بختیاریمون بود که زنده موندیم.”

تمام تن شید مور مور می شد، اما گفت: “اونا هم خیلی مقاوم نبودن، پروازکنندگان قهاری هم به حساب نمی اومدن، می اومدن؟ منظورم اینه که مث ما تند و چابک بال پرواز نمی کردن، سر یک ماجرا کلی سر و صدا راه میندازن اما تو مانور دادن مالی نیستن، چه فراری کردیم!”

“خیال می کنی دنبالمون میان!”

شید آه کشید، و با خودش فکر کرد مارینا زیادی حساس است. کم کم باران باریدن گرفت و او ناگهان احساس کرد خیلی خسته است. و گفت: “برج نشان دار را پیدا می کنیم.”

هرچند در این شهر پر از برج، پیدا کردن برج نشان دار آسان نخواهد بود. اما آنچه شید می خواست خروج از شهر و افتادن در مسیر درست سفرشان بود و بس.

“اول برویم یک مکان امن برای استراحت روزمان پیدا کنیم. دلم نمی خواد هر دم پرنده ای پی شکار و بر زمین زدنمون باشه.”

سخنان جغد در گوش شید زنگ می زدند: ” آسمان ها هم بسته اند.” در نتیجه اکنون دیگر به هیچ وجه امنیت وجود ندارد. و همه ی زندگی شان که در شب ها بود از آنان دریغ شده است، و این همه به این خاطر است که کبوتران ادعا می کنند خفاشان دو کبوتر را کشته اند. البته خفاشان عظیم الجثه!”

شید از مارینا پرسید: “اون جانوران عجیب غریب چه کسانی هستند؟”

“نمی دونم، داری درباره ی ادعای کبوترا فکر می کنی؟”

“بعید نیست این ماجرا رو جعل کرده باشن.”

 هرچند ته دلش می خواست موضوع واقعیت داشته باشد، برای اینکه دوست داشت خفاشان عظیم الجثه ای باشند که کبوتران ازآنان بترسند. و چه بهتر این خفاشان آن قدر بزرگ باشند که با جغدان هم بتوانند هم نبرد شوند. با مارینا از دیوار دور شدند و از فراز ساختمانهای شهر به پرواز در آمدند.

شید گفت: “شاید بشه روی بام بنشینیم.”

مارینا گفت: “نه، این دور و حوالی پر کبوتره، بایس همین نزدیکیا درختی پیدا کنیم.”

برای اینکه بتوانند بهتر ببینند، اندکی اوج گرفتند و بر فراز میدان بزرگی که در دو سوی آن درختان بودند به پرواز درآمدند. میان میدان یک ساختمان بزرگ بود. ساختمانی که مانند ساختمانهای دیگر نبود. به اسکلت جانوری باستانی می ماند که قوز کرده باشد. سر جانور رو به زمین خم شده بود. در پیش آن دو برج سنگی نتراشیده و نخراشیده مانند دو استخوان کتف با نوک های تیز قد بر افراشته بودند. در پس ساختمان سقف شیب داری دیده می شد که با طاق های سنگی شبیه دنده پشتیبانی می شد. و در انتهای آن بزرگترین برج قد برافراشته بود که مانند دم استخوانی جانوری اندک اندک باریکتر می شد.

“همینه.”

صلیبی فلزی بر فرق برج بود که زیر روشنایی شهر مانند ماه می درخشید.

شید گفت: “مارینا!”

و با خیالی آسوده به  طرف مناره پرواز کرد و در جستجوی اقامتگاه بر آمد، دیرتر اما با وحشت بالهایش را به پشت برد و با خشم بسیار ایستاد. و فریاد زد: “نگاه کن!”

حیوانی به سان اژدهایی عظیم الجثه بود که در انتهای مناره قوز کرده باشد. بالهای پرمیخش روی پشتش گشوده شده بودند و چشمان درشتش برق می زد. به جلو چنان قوز کرده بود که انگار آواره هایش به سگی تازی شباهت پیدا کرده بودند که داشت بزاق دهان بالا می آورد.

مارینا تغییر مسیر داد و گفت:” یکی دیگه هم اینجاست.”

شید جهشی کرد و به دنبال مارینا رفت.

در همان حال که عضلاتش فریاد می کشیدند، منتظر ماند تا آرواره های آن جانور بر دور پیکرش بسته شوند. با بال زدنی به دم حیوان رسیدند. حال هر لحظه، هر لحظه که نتواند توقف کند، که نمی توانست، می شد یک لقمه ی چرب شود. به پشت سر نگاه کرد. و رو به مارینا گفت: “صبر کن ببینم، اینا چرا حرکت نمی کنن؟”

مارینا با تشویش چرخید: “شاید مارو دیدن!”

“من تقریبن تو یکی شون پرواز کردم!”

اگر خطرناک بودند تا حال حمله کرده بودند. با بینایی آوایی اش نظر دیگری به آنان انداخت، به همان نقطه ای که بی حرکت در گوشه ی مناره قوز کرده بودند.

شید با شگفتی و زیرلبی گفت: “انگار خفاشای عظیم الجثه ای هستن!”

و دور بزرگی زد و دید این جانوران چهارتا هستند، و هریک در گوشه ای از مناره به شب چشم دوخته اند. اما مانند سنگ ساکت هستند.

رو به مارینا داد زد: “زنده نیستن!”

از گمانی که برده بود خنده اش گرفت. به دلیل چراغ های شهر بود که آنان خیال کرده بودند چشمان حیوانها برق می زنند. بزاقی هم که فکر کردند از دهان آنان می چکید چیزی غیر آب باران نبود. مارینا آمد کنارش و با حیرت گفت: “پس اینا چی هستن؟”

صدای بم پر طنینی پاسخ داد: “کله ی جانورند، آدمها آنها را ساخته اند.”

شید به ناگهان دچار ترس شد و یقین کرد که صدا از میان آرواره ها بیرون آمده است.

صدا دیگر بار گفت: گبیایین تو.”

شید بی شک دانست که صدا صدای خفاش است.  و دید که گلوی موجود سنگی مانند تونلی تا درون برج گسترده شده است. به مارینا نگاه کرد.

مارینا گفت: “منتظری اول من وارد مناره بشم؟”

“این همون تونل نشانه ی ماست. هم صلیب و هم چیزهای دیگرش و هم خفاشی که درونش هست همه همانست.”

صدای خفاش از اعماق مناره گفت: “نترسین.”

مارینا به کنایه جواب داد: “ببین بی گمان جای قابل اعتمادیه. و گرنه گروه من اونو به عنوان برج راهنما انتخاب نمی کردن، درسته؟”

“برو تو منم به دنبالت میام.”

ادامه دارد