برو بگیرشان
فصل هفتم
پنج هفته بعد برای اولین بار با حامد کرزای چشم در چشم شدم. کرزای چهل و چهارساله چهرهای گیرا و ریشی جوگندمی داشت و زود به چشم میآمد. شنل براقی روی پیراهن خاکستریاش پوشیده بود و کلاه نوکتیزی از پوست بز به سر داشت که در قبیلهاش در جنوب افغانستان، سنتی بود.
گفتم: «آقای رئیس به آمریکا خوش آمدید و به دفتر بیضیشکل خوش آمدید.» در طول سالها تجربهی لحظاتی شگرف را در این دفتر داشتم. یکی از آنها باز کردن در برای رهبر افغانستانی آزاد، چهار ماه پس از ۱۱ سپتامبر، بود.
کرزای گفت: «آقای رئیسجمهور از جانب خودم و مردمم، تشکر میکنم. آمریکا در دههی ۱۹۸۰ افغانستان را از دستِ اتحاد شوروی آزاد کرد. و حالا شما دوباره ما را از دست طالبان و القاعده آزاد کردهاید.»
او گفت: «ما مستقلیم و روی دو پای خود خواهیم ایستاد اما به کمک شما نیاز داریم. رایجترین سئوالی که من از وزرایم و بقیه در افغانستان میشنوم این است که آمریکا همچنان با ما همکاری خواهد کرد یا نه.»
به کرزای اطمینان دادم که میتواند روی آمریکا به عنوان شریک حساب باز کند و ما این بار کشور او را تنها نخواهیم گذاشت. راجع به تعقیب مامورین باقیماندهی طالبان و القاعده، نیاز به تعلیم ارتش و پلیس برای افغانستان و اهمیت ساختن راهها، درمانگاهها و مدارس صحبت کردیم.
فردا شب دوباره کرزای را دیدم. اینبار در مجلس نمایندگان برای سخنرانی سالیانهام در کنگره. لورا کنار او نشسته بود. یک ردیف عقبتر معاون کرزای (و وزیر جدید مسائل زنان در افغانستان) دکتر سیما سمر نشسته بود.
***
وظیفهی بلافصل کرزای این بود که نشان دهد زندگی با رفتن طالبان بهبود خواهد یافت. من برای حمایت از او زلمای خلیلزاد را فرستادم، افغانی-آمریکایی مستعدی از خدمهی شورای امنیت ملی که نمایندهی ویژهی من و سپس سفیر آمریکا شد. زل و کرزای با استفاده از میلیونها دلار کمک آمریکا زیرساخت ساختند، معلم تعلیم دادند، کتاب درسی چاپ کردند و برق و آب پاکیزه را به جمعیت روستایی افغانستان رساندند. یکی از برنامههایی که بودجهاش را «آژانس توسعهی بینالمللی آمریکا» (USAID) تامین میکرد به بیش از سه میلیون کودک افغان کمک کرد به مدرسه بازگردند. این سه برابر میزان کل دانشآموزان در زمان طالبان بود. حدود یک میلیون نفر از این دانشآموزان جدید دختر بودند.
ما از ابتدا میکوشیدیم بیشترین تعداد ممکن کشورها را وارد پروژهی بازسازی کنیم. رویکرد چندجانبه بار مالی را کم میکرد و باعث میشد کشورهایی در سراسر جهان روی مبارزهی ایدئولوژیک علیه افراطگرایان سرمایهگذاری کنند. نخستوزیر جونیچیرو کویزومی از ژاپن در ژانویهی ۲۰۰۲ میزبان کنفرانسی از اهداکنندگان بینالمللی شد. نشست توکیو به ۴/۵ میلیارد دلار وعدهی کمک رسید. آمریکا و چندین نفر از متحدین کلیدیمان تصمیم گرفتند مسئولیت کمک به ساخت جامعهی مدنی افغانستان را بین خود تقسیم کنند. ما اصل کارِ تعلیم ارتش ملی جدید افغانستان را به عهده گرفتیم. آلمان روی تعلیم پلیس کشور تمرکز کرد. بریتانیای کبیر ماموریت ضدمواد مخدر را به عهده گرفت. ایتالیا روی اصلاح نظام دادگستری کار میکرد. ژاپن ابتکاری برای خلع سلاح و از هم پراکندن جنگسالاران و دار و دستههایشان به راه انداخت.
امنیت اولیه از شروط لازم برای دستاوردهای سیاسی و اقتصادی بود. این بود که به عنوان بخشی از روندِ بُن از ایجاد «نیروی همکاری امنیتی بینالمللی»َ، معروف به ایساف (ISAF)، تحت نظر سازمان ملل حمایت کردیم. در پاییز ۲۰۰۲ ناتو پذیرفت فرماندهی ایساف را که شامل نزدیک پنج هزار نیرو از بیست و دو کشور میشد به عهده بگیرد. ما در ضمن هشت هزار نیروی آمریکایی تحت فرمان تامی فرانکز داشتیم که نیروهای امنیتی افغانستان را تعلیم میدادند و عملیاتی علیه بقایای القاعده و طالبان انجام میدادند.
آن زمان سیزده هزار نیرو به نظر تعداد صحیحی میآمد. طالبان را با تعدادی بسیار کمتر تار و مار کرده بودیم و به نظر میرسید دشمن در حال فرار است. با رهبران ارتشمان موافق بودم که نیاز به حضوری وسیعتر نداریم. همهمان نگران تکرار تجربهی شوروی و بریتانیا بودیم که در آخر صورت اشغالگر به خود گرفتند.
این استراتژی در ابتدای کار خوب جواب داد. اما به عقب که نگاه میکنم میبینم موفقیت سریعمان با تعداد کمی نیرو آرامشی غلط ایجاد کرد و خواست ما برای اینکه جای پای نظامی چندانی جای نگذاریم ما را از منابعی که به آنها نیاز داشتیم محروم کرد. چند سالی طول کشید تا این کمبودها روشن شود.
***
در ژوئن ۲۰۰۳ افغانها برای لویی جرگهی دومی گرد آمدند تا دولتی انتقالی انتخاب کنند. این دفعه امنیت اینقدر خوب بود که کنفرانس در کابل برگزار شود. نمایندگان کرزای را برای صدارت دولت جدید انتخاب کردند و او وزرای کابینه را از گسترهای از پیشینههای قومی و مذهبی منصوب کرد. من یکی از اولویتهای خود را ارتباط منظم با کرزای قرار دادم. میدانستم وظیفهی مهیبی پیش رو دارد و میخواستم روحیهاش را بهبود بخشم و به او از تعهد ما اطمینان دهم. مشورت میکردیم و درخواستهایی هم مطرح میکردم اما حواسم بود که به او دستور ندهم. بهترین راه اینکه کمک کنم به عنوان یک رهبر پا بگیرد این بود که با او همچون یک رهبر برخورد کنم.
دولت جوان به پیشرویهایی دست یافت. در سپتامبر ۲۰۰۳ رئیسجمهور کرزای به من گفت متوسط دستمزد برای افغانها از روزی یک دلار به سه دلار رسیده – بهبودی بزرگ و در عین حال یادآور اینکه این کشور هنوز چقدر بدوی بود. بزرگترین دستاورد دولت پیشنویس قانون اساسی جدیدی بود که لویی جرگهی سومی در ژانویهی ۲۰۰۴ تصویب کرد. کشوری که سه سال پیش زنان را مجبور میکرد پنجره خانههایشان را سیاه کنند اکنون حافظ حقوق بنیادینی همچون آزادی بیان و تجمع بود. قانون اساسی قوه قضائیهی مستقل و مجلسی با دو بخش بر پا کرد و تعیین کرد که زنان ۲۵ درصد ولسی جرگه (خانهی مردم) را تشکیل دهند.
قدم بعد برگزاری اولین انتخابات آزاد ریاستجمهوری در تاریخ افغانستان بود که برای روز ۹ اکتبر ۲۰۰۴ تعیین شد. طالبان و القاعده وعده دادند رایدهندگان، نامزدها و مقامات انتخابات را به قتل برسانند. مقامات آمریکا، ناتو و سازمان ملل کمک کردند کارمندان انتخاباتی تعلیم داده شود و باجههای رایگیری امن و امان شود. امیدوار بودم مردم افغانستان خواست خودشان برای آزادی را پای صندوقهای رای به نمایش بگذارند. واقعیت اما این بود که هیچ کس نمیدانست باید چه انتظاری داشته باشیم.
سحر که زد جهان شاهد منظرهای شگرف بود. افغانها در سراسر کشور از شب قبل صف ایستاده بودند چرا که مشتاق رای دادن بودند. جلوی صفِ بیرونِ اولین باجهی رایگیری که باز شد دختری نوزده ساله ایستاده بود. او گفت: «نمیتوانم احساساتم را توضیح دهم و بگویم چقدر خوشحالم. هیچوقت فکر نمیکردم بتوانم در این انتخابات رای دهم.»
میزان شرکتکنندگان در سراسر کشور از هشت میلیون گذشت، یعنی نزدیک به ۸۰ درصد جمعیت دارای سن رای. تمام گروههای عمدهی قومی و مذهبی مشارکت کردند و این در مورد میلیونها نفر از زنان نیز صدق میکرد. صندوقها دو ساعت اضافه باز بود تا جمعیت عظیم را در بر بگیرد.
کاندی خبر را اول صبح در میسوری، جایی که من شب قبل از آن مشغول مناظره با جان کری بودم، به گوش من رساند. از نتایج خرسند بودم اما غافلگیر نبودم. باور من این است که خواست انسانی برای آزادی همگانی است. تاریخ نشان میدهد که هر گاه امکانی فراهم شود، مردم هر نژاد و مذهب مخاطراتی بزرگ را برای آزادی میپذیرند. در یک روستا، مردی بیدندان که عمامهای سیاه به سر داشت گفت: «مثل روز استقلال یا روز آزادی است. داریم امنیت و صلح به این کشور میآوریم.»
رایها را که شمردند حامد کرزای رئیسجمهور آزادانه انتخاب شده شد. تاریخ عادت دارد فراموشکارمان کند. اما من همیشه آن لذت و غروری که در آن اولین روز انتخابات احساس کردم، زمانی که مردم افغانستان (سرزمینی که ۱۱ سپتامبر در آن طراحی شده بود) رایشان را برای آیندهای سرشار از آزادی به صندوقها ریختند، به خاطر خواهم داشت.
***
مردم افغانستان در سپتامبر ۲۰۰۵ دوباره پای صندوقها رفتند این بار برای انتخاب مجلس قانونگذاری ملی. بیش از ۲۷۰۰ نامزد نامشان را برای ۲۴۹ کرسی پیش گذاشتند. نزدیک به ۷ میلیون نفر حاضر شدند علیرغم تهدیدهای طالبان و فراخوانها به تحریم. «شورای ملی» جدید شامل ۶۸ زن و نمایندگان تقریبا تک تک گروه های قومی میشد.
دیک چنی در مراسم افتتاحیهی مجلس در دسامبر ۲۰۰۵ نمایندهی آمریکا بود. مراسم با سخنرانیای احساسی از پادشاه سابق کشور، ظاهر شاه نود و یک ساله، افتتاح شد. او گفت: «شکر خدا که امروز در مراسمی شرکت میکنم که قدمی به سوی بازسازی افغانستان پس از سالهای سال جنگ است. مردم افغانستان پیروز خواهند شد!»
من هم مثل او خوشبین بودم. چهار سال پس از سقوط طالبان، کشور رئیسجمهور و پارلمان انتخاب کرده بود. اما متوجه شدم که انتخابات تنها قدم اول است. دموکراسی سفری است که نیاز دارد ملت نهادهای حکومتی بسازد از جمله دادگاههای قانون، نیروهای امنیتی، نظام آموزش و پرورش، مطبوعات آزاد و جامعه مدنی شاداب. افغانستان به میزانی پیشروی امیدوارکننده دست یافته بود. حدود ۵ میلیون کودک، از جمله ۱/۵ میلیون دختر، به مدرسه بازگشتند. اقتصاد با نرخ متوسط بیش از ۱۵ درصد در سال رشد میکرد. بزرگراه جدیدی از کابل تا قندهار که مدتها انتظارش میرفت تکمیل شده بود. چهار میلیون از ۷ میلیون پناهنده به کشور بازگشته بودند.
در سطح به نظر میرسید که داریم پیشروی میکنیم. اما مشکلات در زیر سطح خوابیده بود. در ژوئن ۲۰۰۵ تیمی چهارنفره از «یگان ویژهی نیروی دریایی» (Navy SEAL) که در بلندای کوهستانها فعالیت میکرد مورد شبیخون طالبان قرار گرفت. رهبر تیم، ستوان مایکل مورفی، وارد موضعی باز شد تا برای سه همراه زخمی خود تقاضای کمک کند. او آنقدر پای خط ماند تا موقعیت همگروهیهایش را منتقل کند و در این مدت خود ضرباتی مرگبار برداشت. هلیکوپتر نیروهای ویژه که از راه رسید تا سربازان را نجات دهد، جنگندگان طالبان آنرا منهدم کردند. نوزده آمریکایی کشته شدند تا این مرگبارترین روز جنگ در افغانستان و بدترین روز یگان ویژه از جنگ جهانی دوم به اینطرف باشد. یکی از سربازان یگان ویژه، مهناوی دوم مارکوس لاترل، زنده ماند تا در کتاب گیرای خود، «تک بازمانده»، داستان را تعریف کند.
دو سال بعد مدال افتخار را در اتاق شرقی کاخ سفید به والدین ستوان مایکل مورفی اعطا کردم. از پسرشان صحبت کردیم، ورزشکاری مستعد و فارغالتحصیل با مدارج عالی از دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا که یکی از دردسرهایش وقتی بود که در حیاط مدرسه درگیر شده بود تا از کودکی معلول حمایت کند. در دیدارمان پیش از مراسم به من پلاک طلاییرنگی دادند که نام، عکس و درجهی مایک بر آن حک شده بود. آنرا زیر پیراهنم کردم و در طول مراسم به گردن داشتم.
مامور ارتش که اهداییهی مدال افتخار را میخواند به مخاطبان نگاه کردم. گروهی از یگان ویژهی نیروی دریایی را دیدم که با یونیفرم آبیشان آمده بودند. اشک از چشم این مردان جانسخت پایین میآمد و روی گونه هایشان میلغزید. چنان که بعدها به مایکل و مارین مورفی گفتم از اینکه یادآور مایک کنار قلبم بود، قوت میگرفتم.
***
حملهی ویرانگرانه به نیروهای یگان ویژه خبر از دردسرهای پیش رو میداد. در سالهای ۲۰۰۵ و ۲۰۰۶، جنگجویان طالبان خدمهی جادهسازی را کشتند، مدارس را سوزاندند و معلمان را در ولایات نزدیک مرز پاکستان به قتل رساندند. در سپتامبر ۲۰۰۶ طالبان در جریان یک بمبگذاری انتحاری، فرماندار ولایت پکتیا را نزدیک دفترش در گردیز ترور کرد. فردای آن روز بمبگذار انتحاری دیگری به تشیعجنازهی فرماندار حمله کرد و شش نفر از عزاداران را کشت.
گزارشهای سازمان سیا و ارتش که به دستم میرسید هر روز بیشتر خبر از خطیرتر شدن وضع نفوذ طالبان میداد. این مشکل در یک سری نقشههای رنگی که در نوامبر ۲۰۰۶ دیدم عیان بود. هر چه رنگ تیرهتر بود به معنای حملاتی بیشتر در آن بخش از افغانستان بود. نقشهی ۲۰۰۴ رنگ ملایمی داشت. نقشهی ۲۰۰۵ مناطقی تیرهتر در بخشهای جنوبی و شرقی کشور داشت. تا سال ۲۰۰۶ کل ربع جنوبشرقی سیاه بود. در عرض تنها یک سال شمار بمبهای از راه دور دوبرابر شده بود. شمار حملات مسلح سه برابر شده بود. شمار خودکشیهای انتحاری بیش از چهار برابر شده بود.
روشن بود که باید استراتژی خودمان را تطبیق دهیم. رویکرد چندجانبه به بازسازی که بسیاری در جامعهی بینالمللی آنرا تحسین کرده بودند ناکام مانده بود. هماهنگی چندانی بین کشورها وجود نداشت و هیچ کس منابع کافی خرج این پروژه نکرد. ابتکار آلمانیها برای ساختن نیروی پلیس کشور بینتیجه مانده بود. ماموریت ایتالیاییها برای اصلاح نظام دادگستری ناکام مانده بود. کارزار ضدمواد مخدر بریتانیاییها در بعضی مناطق به نتیجه رسیده بود اما تولید مواد در ولایات حاصلخیز جنوبی مثل هلمند در اوج شکوفایی بود. ارتش ملی افغانستان که آمریکا تعلیم داده بود، بهبود یافته بود اما از آنجا که میخواستیم دولت افغانستان هزینهای ناپایدار را بر عهده نگیرد ارتش را زیادی کوچک نگاه داشته بودیم.
ماموریت نظامی چندجانبه هم مایوسکننده از کار در آمد. تمام اعضای ناتو به افغانستان نیرو فرستاده بودند. یک دوجین کشور دیگر هم همینطور. اما خیلی از مجالس قانونگذار محدودیتهای سنگینی بر آنچه نیروهای خود اجازهی انجام به آنرا داشتند تحمیل کردند (معروف به ویژگیهای ملی (national caveats).) بعضیها اجازهی گشت در شب را نداشتند. بعضی نمیتوانستند وارد نبرد شوند. نتیجه نیرویی بود بیسازمان و ناموثر که نیروهایش با قوانین مختلف میجنگیدند و خیلیهایشان اصلا نمیجنگیدند.
ادامه دارد
* تیترهای هر هفته توسط شهروند انتخاب میشوند و از اصل کتاب نیستند. این در مورد عکسها و زیرنویس آنها نیز صدق میکند، مگر اینکه خلافش ذکر شده باشد.
بخش چهل و یک خاطرات را اینجا بخوانید.