پریسا از آلمان آمده است که به زندگی من سروسامان بدهد. انگار که من بچه دوازده سیزده ساله باشم. میگوید: “مردها چه دوساله چه هفتاد ساله فرقی با هم ندارند. بچهاند و نیاز به کسی دارند که زندگیشان را راه ببرد.”
در جواب پریسا هیچ نمیگویم. زندگی من هیچ اشکالی ندارد. دوست ندارم زن بگیرم و برای خودم زق و زوق درست کنم. میخواهم بی تخم و ترکه از این دنیا بروم. مگر پدر و مادرم که من و پریسا را درست کردند، چه گلی به سر خودشان زدند. مگر هردو جوان از این دنیا نرفتند. مگر مادرم در سی و شش سالگی ناگهان پیر نشد.
پریسا میگوید: “نشستهای کنج خانه و برای خودت افسانه میبافی.”
اشارهاش به قصهها و شعرهای من است که مرا به هیچ کجا نرسانده است. میگوید، “ناسلامتی دکترای ادبیات گرفتی. چرا دنبال یک کار نان و آب دار نمیروی؟ چرا با یک دختر خوشگل ازدواج نمی کنی و یکی دو تا بچه درست نمیکنی که خانه سوت و کورت را پر از سرو صدا کنند. میگویم، “مامان و بابا که این کار را کردند چه خیری از زندگی بردند؟”
میگوید، “چرا فقط چسبیدی به مامان و بابا. آن بیچارهها قسمتشان بود که زود از دنیا بروند اما میلیونها انسان دیگر…”
به بقیه حرفهایش گوش نمیکنم. پریسا هم مثل میلیونها انسان دیگر فقط در فکر زاد و ولد است. نمیداند که همین زاد و ولد دست و پای آدمی را می بندد و عشق را میکشد. مثل افسانه که زنجیر بر دست و پای خود دارد. زنجیرش همان زاد و ولدش هستند. دختران هشت ساله و یازده سالهاش. میگوید، “نمیتوانم ولشان کنم. پدر که دلش برای بچهها نمیسوزد. از لج من هم شده، زن میگیرد و آن وقت دخترهای نازنین من زیر دست زن بابا و بابای دیوانهشان روزگار سگ خواهند داشت. چارهای ندارم. باید بسوزم و بسازم.”
اگر افسانه زنجیر به پایش نبود که من هم زنی داشتم و پریسا به خود زحمت نمیداد که شوهر و بچههایش را در آلمان بگذارد و بیاید که به وضع من سروسامان بدهد.
میگوید، “نگرانت هستم. چرا مثل هشتاد سالهها معتکف و خانه نشین شدی. چرا زن نمیگیری؟ چرا دل خوش کردهای به یک زن شوهردار؟ هیچ میدانی اگر شوهر افسانه بفهمد، چه بلایی سرش میآورد. مگر تو توی ایران زندگی نمیکنی. مگر تو از زنا و سنگسار هیچ نشنیدهای؟ چرا داری با آبروی خود و زندگی زن بیچاره بازی میکنی؟”
میگویم، “من و افسانه با هم ساعات خوشی داریم. هفتهای دوساعت با هم هستیم و همان دوساعت برای تمام هفتهمان کافی است. در همان دو ساعت افسانه زنجیرها را از دست و پای خود باز میکند تا نفس بکشد تا عضلاتش رها شوند و او…”
پریسا میگوید، “از همان بچهگی دیوانه بودی. داستان پیر شدن مادر را هم از خودت درآوردی و از آن فاجعه ساختی. خودت را به این روز انداختی. هیچ به خودت در آینه نگاه میکنی. پیر شدی. به مرد سی ساله شباهت نداری. به من نگاه کن.”
نگاه میکنم. پریسا در سی وشش سالگی، بیست ساله حتی جوان تر به نظر میرسد. شاد و سرحال است. شوهرش در آلمان شرکت واردات و صادارات دارد و به قول پریسا یورو پارو میکند.”
نگاه پر از دلسوزی و ترحمش را به من میدوزد و میگوید، “و تو مثل دراویش هزارسال پیش در این خانه تنگ و تاریک که سال تا ماه رنگ آفتاب و مهتاب نمیبیند در به روی خود بستی و معتکف شدی و روزگارت را با چندر غاز اجاره طبقه بالا میگذرانی. دلت به زنی شوهردار و بچه دار که از تو بزرگتر است خوش است. تو جوانی پسر. دلت برای خودت نمیسوزد برای جوانیات بسوزد. جوانی تا آخر عمر با تو نمیماند. همین حالا هم موهای سر و سبیلت سفید شده است. پیر که شدی، چه کسی زیر بال و پرت را میگیرد؟ افسانه خانم؟ مطمئن باش، تا شوهر و بچههایش هستند، به تو نمیرسد. حالا هم دارد کمبود عشق و نیاز جنسیاش با تو جبران میکند. این جور زنها…”
به بقیه حرفهایش گوش نمیکنم. به افسانه فکر میکنم. از در که وارد میشود، بی آن که مانتو از تن در بیاورد و یا روسری از سر باز کند، روی میل اتاق نشیمن یله میشود. در نگاهش قطره اشکی میدرخشد اما زمین نمیریزد. چشمان درشت سیاهش را به من میدوزد و میگوید: “اگر بدانی چه زندگی سگی دارم.” نمیگذارم از زندگی سگیاش، از حمید پفیوزش و لاله و بنفشهاش بگوید. مرا کاری با آنها نیست. من افسانه را میخواهم. جسم و روحش گرمی بخش روزهای سرد و به قول پریسا زندگی بی سرو سامان من است.
میگویم: “کی دخترانت را شوهر میدهی که بند و زنجیر را ازدست و پای خود باز کنی و بیایی با من زندگی کنی؟”
میگوید: “دل خوشی داری ها. زندگی با تو؟ باید خوابش را ببنیم. دخترانم را که شوهر بدهم، زنجیرهای دست و پایم بیشتر میشود. چطور میتوانم دخترانم را جلوی سر و همسر سرشکسته کنم. این سرنوشت من است. سوختن و ساختن.”
و من به مادرم فکر میکنم: به روزی که پیر شد. او هم ساخت تا سوخت.
می گویم تو خوشبخت تر از مادر من هستی. تو مرا داری. تو جایی داری که هفتهای چند ساعت در آن پناه میگیری و نمیگذاری ساختن ترا بسوزاند. مادر من اما جایی برای پناه گرفتن نداشت. برای همین دو سال بیشتر دوام نیاورد.
پریسا میگوید: “این همه به مادر فکر نکن. عمرش به دنبا نبود. پدر هم تقصیری نداشت. همه آدمها که هفتاد هشتاد سال عمر نمیکنند. یکی زود میمیرد. یکی هم دیر. پدر هم که بعد از مادر زیاد دوام نیاورد.”
میگویم: “بعد از مادر بود و نبود پدر برای من یکی بود.”
پریسا میگوید: “خیلی بی انصافی. پدر مرده. باید او را ببخشی. گو این که به نظر من گناهی نداشت.”
میگویم: “تو که ندیدی. من دیدم.”
میگوید: “خیال میبافی. از بچهگی هم عادت داشتی خیال بافی کنی. و حالا هم همان خیالات را مینویسی به قول خودت نویسنده شدی. اما پسرجان قصه که نان و آب نمیشود. چشمانت را باز کن. آنقدر هم به مادر و پدر فکر نکن. مطمئن باش مادر و پدر از وضعیت تو خوشحال نیستند. این دخمه را هم ول کن. برو بالای شهر آپارتمانی بخر.”
میگویم: “این خانه دخمه نیست. اینجا خانه پدری من است. من اینجا زاده شدهام. من این خانه را دوست دارم.”
پریسا میگوید: “حقا که خُلی. این خانه یک وقتی خانه بود. حالا دیگر خرابهای بیش نیست. رنگ آفتاب و مهتاب را نمیبیند. اتاقهای بالا را هم که کمی نور دارند، دادی دست مستاجر و خودت معتکف این اتاقهای بی نور و بی آفتاب شدهای.”
میگویم: “تقصیر من نیست که همه خانههای کوچه را کوبیدند و جای آن غولهای چند طبقه نشاندند. و همان غولها خانه مرا از آفتاب و مهتاب محروم کردند. تقصیر من چیه؟”
میگوید: “گفتم که خُلی. خانه را بفروش و برو بالای شهر، دامنه کوه، آنجا که برجهای سی چهل طبقه ساختهاند. آنجا زندگی حال و هوای دیگری دارد. مطمئن باش نه فقط عشق افسانه از دلت بیرون میرود، شعر و شاعری را هم فراموش میکنی. آنجا زندگی نفس میکشد. در این خانه همه چیز بوی ماندگی و کهنگی میدهد. بوی بی آفتابی و سایه.”
میگویم: “پیر شدن در این خانه تازگی ندارد. از وقتی مادر پیر شد، از صبح همان روز که ناگهان پیر شد، این خانه و اسباب و اثاث آن هم پیر شدند. بوی کهنگی و ماندگی گرفت.”
پریسا نگاهم میکند و میگوید: “این حرفها دردی را دوا نمیکند. مادر سالهاست که عمرش را داده به تو. باید فراموش کنی.”
میگویم: “تقصیر پدر شد. تو که ندیدی. من دیدم.”
سرم داد میزند: “بگو، تعریف کن. تو فقط تقصیر را به گردن پدر میاندازی. آخر چی شد که من خبر دار نشدم.”
میگویم: “آن شب که مادر دیگر آواز نخواند، یادت هست؟ آن شب که بابا بزرگ و مادر برزگ و عمه طلعت و عمه نصرت با آقای مرادی و آقای اعتمادی و خاله منیر و آقای رستگار و بچههاشان خانهمان بودند. آن شب که مادر آواز خواند، یک تصنیف عاشقانه از مرضیه خواند، یادت هست؟”
با تعجبی آمیخته به تمسخر نگاهم میکند و خنده بلندی سر میدهد. انگار که من چرت و پرت گفته باشم، “میگوید، داوود جان آن موقع تو ده سال هم نداشتی. این چیزها از کجا یادت مانده؟ با همه این جزییات؟ مرضیه را کجا میشناختی؟ تصنیف عاشقانه را چطور تشخیص میدادی؟”
هم خنده تمسخر آمیزش اذیتم میکند و هم این که به آنچه میگویم، باور ندارد. میگویم، “اگر باور نداری، پس هیچ نمیگویم.”
به التماس میگوید، “نه بگو. ترا بخدا بگو. تو باید این حرفها را خیلی سال پیش گفته باشی. لابد از همین فکر و خیالات یک کوه ساختهای و خودت را به این روز انداختی.”
آن شب مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانم میگذرد. این فیلم را بارها و بارها دیدهام اما از آن با هیچ کس حرف نزدهام. خودم به واقعی بودنش یقین دارم اما ترس این که پریسا و یا افسانه باور نکنند، از آن هیچ نگفتهام. حال باید بگویم. انگار مادرم گوشه اتاق نشسته و وادارم میکند که بگویم. “بگو، همه چیز را بگو. آره، فقط تو شاهد ماجرا بودی. پریسا که نبود و ندید پدرت با من چه کار کرد. پدرت همان شب مرا کشت. دست گذاشت روی گلویم و خفهم کرد. صدای به قول خودش ملکوتیام را کشت و من دیگر نخواندم. نتوانستم بخوانم.”
آره، آن شب، مثل خیلی شبهای دیگر که میهمان داشتیم و یا میرفتیم میهمانی، مادرم آواز خواند. مادرم صدای خوبی داشت. به قول پدرم صدایی ملکوتی. و آن صدای ملکوتی اولین چیزی بود که صبح وقتی چشم از خواب باز میکردم، میشنیدم. مادرم در خانه دائم زمزمه میکرد. وقتی بچهتر بودم شعرهای بچهگانه برایمان میخواند و تو میهمانیها تصنیف میخواند، آوار میخواند، چهچه میزد.
بزرگتر که شدم، بارها از دوست و آشنا شنیدم که به پدرم میگفتند مادر را به رادیو و تلویزیون ببرد و بگذارد که صدایش را امتحان کنند. همه مطمئنش میکردند که خواننده مشهوری میشود. اما پدر سر را به علامت نه تکان میداد و میگفت، “چه حرفها. صدای پروین ملکوتی است. نباید به گوش غریبه برسد. فقط برای خانواده خودش.”
مادرم فقط در میهمانیهای خصوصی میخواند. اگر غریبهای در میان ما بود، به اشاره پدر، مادر از خواندن سر باز میزد.
آن شب هم در خانه ما فقط مادر بزرگ و پدر بزرگ و عمه طلعت و عمه نصرت و خاله منیر و شوهرها بچههایشان بودند. بعد از شام طبق روال همیشگی، از مادرم خواستند که آوار بخواند. پدر تارش را کوک کرد و مادر صدای ملکوتیاش را سرداد. سکوت بر جمع نشست. بچههای عمههایم یا از من خیلی بزرگتر بودند و یا خیلی کوچک تر. من در میان بزرگترها نشسته بودم. هروقت مادرم آواز میخواند، من به هر بازی و یا سرگرمی مشغول بودم، رها میکردم و محو گوش دادن به آواز مادرم میشدم. آواز مادرم مرا جادو میکرد. شاید پدرم راست میگفت، و صدای مادرم از عالمی دیگر و از دیار فرشتگان میآمد که مرا از خود بیخود میکرد.
از این چیزها که برای پریسا میگویم، به تمسخر میخندد و میگوید، “تو آن موقع ده سال بیشتر نداشتی. یک بچه زردانبو، مردنی. صوت فرشتگان را کجا میشناختی؟”
پریسا هرچه میخواهد بگوید، صدای مادرم هرچه بود، مرا جادو میکرد. آن شب هم با همه وجودم محو شنیدن صدای مادرم شده بودم که ناگهان به اشاره پدرم، مادرم از خواندن ماند. و بعد هم به اشاره او به اتاق خواب رفت که در طبقه بالا بود و من هم مثل جادوشدهها و بی صدا به دنبالشان رفتم و یواشکی وارد اتاق خواب شدم و پشت پرده کلفت اتاق خواب پنهان شدم. پدرم بازوی مادرم را گرفت و او را روی تخت نشاند و دو سیلی محکم و صدادار به هر دو طرف صورتش زد. با زدن هر ضربه بی اختیار صدایی از گلوی من در میآمد که هیچ کدام نشنیدند. مادرم دست به صورت گرفت و چشم در چشم پدر دوخت. انگار او هم نمیفهمید چه شده است. پدر با صدایی که از خشم و غضب دورگه شده بود اما سعی میکرد بلند نباشد و از در به بیرون درز نکند، گفت، “کارت به آنجا کشیده که برای آن پفیوز دیوث شعر عاشقانه میخوانی.”
شعر عاشقانهای که مادرم چند لحظه پیش میخواند، بی اختیار از ذهن من گذشت.
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم.
سنگ خارا را گواه دل این شیدا بگیرم
از تو من دارم سخنها، قصهها از انجمنها.
بشنو ای سنگ بیابان، بشنوید ای باد و باران
با شما دمسازم اکنون. با شما همسازم اکنون
دو سیلی دیگر پی آمد سیلیهای اول شد. مادرم باز دست به صورت برد. اما هیچ نگفت. پدر چند لحظهای ماند و بعد از اتاق بیرون رفت. من ناگهان زدم زیر گریه. انگار که درد آن سیلیها و آن حرفها تا مغز استخوانم اثر کرد. مادر مرا از پشت پرده بیرون کشید. بغل کرد و مرتب تکرار میکرد. پسرک بدبخت من. انگار از همان جا سرنوشت من مشخص شد. و مُهر بدبختی به پیشانیام خورد.
یادم نیست چه مدت طول کشید که من در آغوش مادرم هق هق میکردم. به ضربههایی که به پشت در خورد، مادرم از جا بلند شد. دست به موهای من کشید. کسی مادرم را صدا زد. مادر خیلی آرام گفت: “الان میآیم. داوود حالش خوب نیست. آرام که شد، میآیم.”
مادرم مرا در تخت خود خواباند و به طبقه پایین رفت. من ندانستم میهمانی آن شب چطور پایان یافت. پریسا هم چیزی نگفت. یعنی من که نپرسیدم. بعدها هم هیچ وقت حرفش را نزدم. اما صبح در تخت خودم از خواب بیدار شدم. آن روز جمعه بود و پدر سر کار نمیرفت. مادرم را که دیدم، یکه خوردم. پیر شده بود. ناگهان پیر شده بود.
پریسا میگوید: “این هم از آن حرفهاست. آدم که یک شبه پیر نمیشود.”
پریسا در دنیای بی دل بی غم آدمهای همه چیزدار زندگی میکند. نه گذشته برایش اهمیت دارد و نه غم آینده دارد. زندگی مثل یک بیشه سبز و خرم روبرویش گسترده است. میگوید: “آدم بهتر است حوادث و ماجراها را همان طور که اتفاق میافتد، قبول کند و در فکر عوض کردن و تفسیر آنها نباشد. باید از لحظهها لذت برد. لحظهها گذرا هستند و وقتی رفتند، برگشت ناپذیرند.”
فلسفه پریسا به درد خودش و آدمهای دور و بر خودش میخورد.
میگویم: “مادر از همان شب پیر شد و دیگر نخواند. تو یادت میآید که مادر باز در جمعهای خودمانی خوانده باشد؟”
میگوید: “خب، لابد دلش نخواسته بخواند. مجبورش که نمیکردند.”
میگویم: “همان نخواندن پیرش کرد.”
میگوید: “باز داری خیال بافی و فلسفه بافی میکنی. لابد از آن قصه هم ساختی.”
حرف زدن با پریسا بی فایده است. مرا بگو که خیال میکردم اگر از پیر شدن مادر بگویم، پریسا حرفم را باور میکند. اما او اصلاً آن شب را به یاد ندارد. معلوم است که چرا به یاد ندارد. به قول خودش عاشق جمشید پسر عمه نصرت بود و با چشم و ابرو برای هم قر و غمزه میآمدند. بعد هم که وقت ازدواجش شد، مهرداد را که ثروت پدریاش سر به فلک میزد و در آلمان شرکت صادرات و واردات داشت به جمشید، دانشجوی رشته اقتصاد دانشگاه آزاد ترجیح داد و زن مهرداد شد. بابا هم به زبان بی زبانی گفت:”ترجیح میدهد دختر به غریبه بدهد تا به قوم وخویش.” اما اگر این را هم نمیگفت، میشد فهمید که بابا هم نه فقط دلش نمیخواست دخترش را به پسر خواستگار زنش بدهد و هم مثل هر آدم حسابگری مغز خر نخورده بود که میلیونها ثروت را فدای عشق دوران کودکی دخترش بکند. بالاخره عقل به کله داشت و پریسا را تشویق کرد، خواستگاری مهرداد را رد نکند. پدر هم خدا را شکر کرد که پریسا بعد از ازدواج ایران نماند و ندید که جمشید بیچاره درس و دانشگاه را ول کرد و یک سال تمام افسردگی گرفت و گوشه خانه نشست. حالا هم که بالاخره به زور پدر و مادر زن گرفته، میگویند سال و دوازده ماه با زنش اختلاف دارد و زن بیچاره با یک بچه، یک پایش خانه مادر است و یک پایش خانه شوهر.
به پریسا میگویم: “پس چطور شد که مادر بعد از آن شب دوسال بیشتر دوام نیاورد و مرد.”
پریسا میگوید: “مرگ که خبر نمیکند.”
میگویم: “مادر همان شب مرد. از وقتی که دیگر نخواند، مرد. آره مرد. مرد. مرد.”
داستان عشق آقای اعتمادی، شوهر عمه نصرت به مادر را، خاله منیر برایم تعریف کرد. وقتی آن را برای پریسا تعریف میکنم، میگوید، “این دیگر چه جور داستان من درآوردی است. آقای اعتمادی کی عاشق مادر بود که ما خبر نداشتیم؟”
میگویم: “وقتی که پدر با مادر ازدواج نکرده بوده است. خاله منیر همه را برایم گفته است.”
پریسا می گوید، “خب بگو من هم بدانم. مطمئنم که از خودت ساختی. من که هیچ وقت نشنیدم شوهر عمه نصرت خواستگار مادر بوده باشد.”
میگویم: “بوده است. خاله منیر گفت، پیش از آن که مادر با پدر ازدواج کند. اول آقای اعتمادی به خواستگاری مادر میرود. اما مادر پدر را دوست داشته که در خارج درس خوانده بوده. چند جلسه هم به مادر ریاضی و فرانسه درس میداده و توی همان جلسات عاشق و معشوق میشوند. بابا بزرگ به مادر میگوید، بهتر است زن منصور اعتمادی شود که ثروت قابل ملاحظهای دارد. اما مادر پدر را دوست داشته و مقابل پدرش میایستد. پدربزرگ هم قبول میکند. آخر پدر هم وضع مالی بدی نداشته.”
پریسا میگوید: “پس چرا من نشنیده بودم که آقای اعتمادی عاشق مامان بوده است.”
میگویم: “اینها را بعدها وقتی که پدر مرد و تو آلمان بودی، خاله منیر برایم تعریف کرد. بس که به پرو پایش پیچیدم که چرا مادر یک شبه پیر شد. او هم داستان را برایم تعریف کرد. عمه نصرت هم از این عشق بی خبر است.”
پریسا میگوید: “پس چطور شد مادر زن آقای اعتمادی نشد؟” در دل میگویم، همه که مثل تو عشقشان را فدای پول و ثروت نمیکنند.
میگویم: “خُب مادر پدر را دوست داشته. پدر هم وضع بدی نداشته است. در فرانسه درس خوانده بوده است. خوش قیافه و خوش هیکل بوده. این ها که گفتن ندارد. تو که اینها را میدانی. پدر از فرانسه دکترای حقوق گرفته بوده و در دادگستری پست خوبی داشته است. خوب ازدواج سر میگیرد. مادر هم از همان زمان دختری وقتی که به دبیرستان میرفته، آواز میخوانده. توی برنامههای مدرسه هم چند بار خوانده بوده است. خاله منیر میگفت، حتی چند تا از دوستان بابا بزرگ پیشنهاد کرده بودند که ببرندش رادیو. مطمئن بودند خواننده پرآوازهای میشود. اما پدر بزرگ گفته بوده، هر وقت شوهر کرد، شوهرش اختیاردارش خواهد بود و هر کار خواستند بکنند، به خودشان مربوط است. گویا دلش نمیآمده دختر جوانش را که خیلی هم خوشگل بوده به دست یک عده آدم ناشناس بسپارد.”
پریسا وسط حرفم میدود: “این حرفها چه ربطی به آقای اعتمادی دارد؟”
میگویم: “صبر کن. بعد از آن که ازدواج مادر و پدر قطعی میشود و نامزد میشوند. آقای اعتمادی شروع میکند به تهدید پدربزرگ که گویا قول دخترش را به او داده بوده است. اما خُب ازدواج سر میگیرد و آقای اعتمادی دستش از مادر کوتاه میشود. چند ماه بعد به خواستگاری عمه نصرت میرود که هنوز چهارده سال هم نداشته است. اما ثروت بی حسابش چشم خانواده پدر را کور میکند و دختر چهارده سالهشان تقدیم آقای اعتمادی میکنند که پانزده سالی از او بزرگ تر بوده است.”
پریسا باز حرفم را قطع میکند و میگوید: “جانم را به لب رساندی. لُب مطلب را بگو.”
میگویم: “لُب مطلب همین است دیگر که آقای اعتمادی با ازدواج با عمه نصرت با ما قوم و خویش میشود. به ظاهر زن گرفت و صاحب خانواده شد. به دوسال نکشیده پسر و دختری هم پیدا کردند. حتی زودتر از آن که مادر ترا به دنیا بیاورد، جمشید به دنیا آمد، که عشق دوران نوجوانی تو بود. خلاصه یک جای محکم و قابل اطمینان در خانواده پدر پیدا کرد و در همه میهمانیها حضور داشت. طوری هم وانمود میکرد که انگار هیچ وقت خواستگار پرو پا قرص مادر نبوده است. پدر هم که نمیتوانست او را از خانهاش بیرون کند. بالاخره شوهر خواهرش، نصرت بود که عزیز کرده مادر و پدر و خواهر و برادر بود. علاوه بر اینها ثروت هنگفت و چشمگیرش هم مزید بر علت بود که از دیگر اقوام و دوست و آشناها بیشتر توجه و محبت ببیند. یادت نیست چقدر تابستانها میرفتیم ویلای محمودآبادشان و یا سیزدهها میرفتیم باغ ورامینشان؟ و یا زمستانها خانه کوهستانیشان در دیزین؟ یادت که هست؟”
“خُب آره. یادم است. اما این حرفها چه ربطی به پیر شدن یک شبه مادر دارد؟”
میگویم: “آن شب که یادت نیست. آن شب که مادر تصنیفی از مرضیه خواند. یک شعر عاشقانه غمانگیز. آن شب نگاه آقای اعتمادی روی مادر بود. مادر هم یکی دوبار به او نگاه کرد. شاید همین طوری نگاهش به او افتاد. آقای اعتمادی مثل جادو شدهها به مادر چشم دوخته بود. من حتی دیدم که چشمانش پر از اشک شد. پدر هم که خوب معلوم است، چشم از مادر برنمیداشت. انگار که صدای مادر یاقوت و زمردی بود که از جیب او بیرون میریخت. نباید هیچ کس چشم طمع به آن میداشت. آره، پدر خود را صاحب اختیار صدای مادر میدانست. یادت نیست، هر بار به پدر میگفتند بهتر است مادر را به رادیو ببرد و بگذارد که صدایش را امتحان کنند، میگفت، نه. من حاضر نیستم این جواهر نایاب را در اختیار دیگران بگذارم. انگار که صدا از گلوی خودش درمیآمد.”
پریسا ناگهان میزند زیر خنده. چنان بلند میخندد که من جا میخورم. میپرسم: “کجای حرفهای من خنده دارد؟”
میگوید: “تو انگار توی این ایران زندگی نمیکنی. خُب همیشه همین جور بوده است. همیشه زن مجبور بوده است تمکین شوهرش را بکند و بی اجازه شوهر قدم از قدم برندارد. آخر پدر چطور میتوانسته رضایت دهد که مادر برای یک جمع چند هزاز نفره بخواند. بیچاره تا همان جا هم که اجازه داده بود پیش دوست و آشنا بخواند، باید بهش امتیاز داد. اگر آقای اعتمادی شوهر مادر شده بود، شاید همین کار را هم نمیکرد. پدر ناسلامتی چند سال فرانسه زندگی کرده بود و …”
نمیگذارم حرف پریسا تمام شود. میگویم: “توی فرانسه زندگی کرده بود که مادر را یک شبه کشت. اگر بودی و دیده بودی که چه سیلیهایی به صورتش زد و چطور آواز را در او کشت.”
پریسا از سر بی حوصلهگی دست تکان میدهد و میگوید: “ول کن. دست بردار. فراموش کن…”
وسط حرفش می پرم: “چطور؟ چطور فراموش کنم که مادرم یک شبه پیر شد و به دوسال نکشیده مرد. مادر بعد از آن شب دیگر خودش نبود. یک پارچه درد و الم بود. من بودم و دیدم که او چطور خرد شد. مچاله شد و تا مرد لب باز نکرد و حتی توی کنج خانه هم نخواند.”
پریسا این بار به همدردی نگاهم میکند و میگوید: “میدانم سخت است. اما قبول کن که پدر هم بعد از مرگ مادر زندگی نداشت. او هم خرد شد. شکسته شد. شاید فقط به خاطر تو زنده ماند.” و ادامه داد” “مگر چند سال دوام آورد؟ هشت یا نه سال؟ آره روزی که من زن مهرداد شدم به من گفت، اگر به خاطر داوود نبود یک گلوله توی مغزم خالی میکردم و خودم را خلاص میکردم. نگران تو بود.”
“اما بود و نبودش برای من یکسان بود. بعد از مادر پدری هم برای من وجود نداشت.”
پریسا صدا را بلند میکند: “آنقدر بی رحم نباش داوود. پدر بیچاره هم هرکاری کرد از عشق شدیدی بود که به مادر داشت. بارها به من گفت، که بعد از مرگ مادر زندگیاش از جهنم بدتر بود. کاری بود که شده بود. آدمیزاد خطاکار است. اما باید بخشید. تو هم باید پدر را ببخشی.”
“بخشش من چه تاثیری به حال او دارد؟ او که دیگر نیست.”
“به خاطرخودت میگویم.”
“خودم؟ خودم مشکلی ندارم.”
جون ۲۰۰۷
خانم یلفانی عزیز، بسیار لذت بردم. نوشته ای روان با موضوعی جالب است. سرفراز باشید.