شماره ۱۱۹۳ ـ ۴ سپتامبر ۲۰۰۸
ارنست همینگوی
تنها دو امریکایی در هتل اقامت داشتند. آنها هنگام رفت و آمد به اتاق شان، ساکنان هتل را که در راه پله ‌ها از کنارشان می‌گذشتند، می دیدند اما هیچکدامشان را نمی‌شناختند. اتاقشان در طبقه دوم، مشرف به دریا و چشم اندازشان باغ ملی و مجسمه یادبود جنگ بود. پارک درخت‌های تنومند نخل و نیمکت‌های سبز داشت. هوا که خوب بود، نقاشی با چهارپایه نقاشی ‌اش در پارک پیدا می‌شد. نقاشان شکل رویش درخت‌های نخل و رنگ‌های روشن هتل را دوست داشتند که مشرف به پارک بود. ایتالیایی‌ها از راه ‌های دور می ‌آمدند تا از یادبود جنگ دیدن کنند که از برنز ساخته شده بود و در باران می‌درخشید. باران می‌بارید و آب از درخت‌های نخل می‌چکید. در گودال‌های بین سنگ فرش‌ها آب جمع شده بود. دریا زیر باران به صورت خط بلندی به ساحل می‌خورد و برمی‌گشت تا دوباره به صورت همان خط بلند به ساحل برگردد. اتومبیل‌ها میدان اطراف یادبود جنگ را ترک کرده بودند. آن سوی میدان، در درگاهی کافه، گارسونی ایستاده بود و میدان خالی را تماشا می‌کرد.
زن امریکایی پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می‌کرد. بیرون، درست زیر پنجره آن‌ها زیر یکی از میزهای سبز گربه ‌ای کز کرده بود. گربه خود را مچاله کرده بود که از چکه ‌های آب محفوظ بماند.
زن امریکایی گفت، ” برم پایین اون بچه گربه را بیارم.”
شوهرش از توی تخت پیشنهاد کرد، “می خواهی من برم.”
“نه، خودم می‌رم. بیچاره حسابی کلافه شده، زیر میز سعی می کنه از بارون در امون بمونه.”
شوهر روی تخت با دو بالش زیر سر، مشغول خواندن کتابی بود.
گفت، “مواظب باش خیس نشی.”
زن پایین رفت. هتلدار از جای بلند شد و به زن که از جلوی دفتر می‌گذشت، تعظیم کرد. میز کارش در انتهای اتاق قرار داشت . مردی مسن و حسابی قد بلند بود.
زن گفت:
Il piove۱
Si, si, Signora, brutto tempo۲
“هوای بدیه.”
پشت میز کارش در انتهای اتاق نیمه تاریک ایستاده بود. زن از او خوشش می‌آمد؛ از رفتارش در خدمتگذاری خوشش می آمد. از رفتار هتلدار و علاقه اش به کارش خوشش می آمد. صورت جدی و پیر و دست‌های بزرگش را دوست داشت.
با مهری که به او داشت، در را باز کرد و بیرون را نگاه کرد. باران شدیدتر شده بود. مردی با کلاه مشمایی داشت از چهارراه می گذشت تا خودش را به کافه برساند. گربه قاعدتا باید همان حول و حوش در سمت راست بوده باشد. شاید بدون خیس شدن می توانست از زیر برآمدگی لبه بام برود. در را که باز کرد، چتری پشت سرش باز شد. پیشخدمتی بود که اتاق آنها را تمیز می‌کرد.
زن با لبخند به ایتالیایی گفت، “حالا خیس نشی.” قطعا هتلدار او را فرستاده بود. با چتری که پیشخدمت بالای سرش گرفته بود، مسیر راه شنی را طی کرد و به زیر پنجره اتاقشان رسید. میز همانجا سر جایش بود. باران حسابی شسته بودش و رنگ سبزش را برق انداخته بود، اما اثری از گربه نبود. ناگهان دلش گرفت. مستخدمه به او نگاه کرد.
Ha perduto qualque cosa, Signora?۳
زن امریکایی گفت، “الان یه گربه اینجا بود.”
” گربه؟”
Si, il gatto۴
مستخدمه خندید. “گربه؟ گربه زیر بارون؟”
گفت، “آره. زیر این میز. اوه چقدر دلم می‌خواست یک بچه گربه داشته باشم.”
انگلیسی که حرف می‌زد صورت مستخدمه توهم می‌رفت. گفت، “باید برگردیم تو سینیورا و الاٌ خیس می‌شیم.”
زن امریکایی گفت، “آره. انگار چاره دیگه ای نیست.”
راه شن ریز شده را گذشتند و وارد هتل شدند. مستخدمه بیرون ماند که چتر را ببندد. زن امریکایی که از جلوی دفتر می‌گذشت، هتلدار از پشت میزش به او تعظیم کرد. احساسی غیر قابل بیان به زن دست داد. هتلدار در عین حال باعث می‌شد که زن هم احساس حقارت کند و هم احساس اهمیت. ناگهان حس می‌کرد زیادی مهم شده است. از پله‌ها بالا رفت. در اتاقش را باز کرد. جورج هنوز روی تخت دراز کشیده بود و کتاب می‌خواند.
جورج کتاب را زمین گذاشت و پرسید، “گربه رو آوردی؟”
“رفته بود.”
جورج با نگاهی خسته از مطالعه گفت، “تعجب می‌کنم. کجا می‌تونه رفته باشه.”
زن روی لبه تخت نشست و گفت، “خیلی دلم می‌خواست داشته باشمش. نمی‌دونم چرا آنقدر می‌خواستمش. بچه گربه بیچاره. بچه گربه بودن اونهم زیر بارون، شوخی نیست.”
جورج دوباره مشغول خواندن کتابش شد.
زن رفت و روی صندلی روبروی میز آرایش نشست و به خودش نگاه کرد. نیمرخ خود را دید زد، اول یک طرف بعد طرف دیگر. بعد پشت سر و گردنش را نگاه کرد.
به نیمرخش نگاه کرد و گفت، “فکر نمی‌کنی بهتره موهام رو بلند کنم؟”
جورج به پشت سر زن نگاه کرد که مثل موی سر پسرها اصلاح شده بود.
“من همین جوری‌اش را هم دوست دارم.”
” دیگه ازش خسته شدم. خوشم نمی آد که مثل پسرها باشم.”
جورج در جایش تکان خورد. از وقتی زن شروع به صحبت کرده بود، نگاهش را از او نگرفته بود.
گفت، “تو که لامصب خوشگلی.”
زن آینه را روی میز گذاشت و به طرف پنجره رفت. هوا داشت تاریک می‌شد.
“دلم می‌خواد موهام رو به عقب شونه کنم و بالای سر جمعشون کنم که هروقت بهش دست می‌زنم احساسش کنم. دلم می‌خواد یک بچه گربه داشته باشم که روی زانوم بنشینه و وقتی نازش می‌کنم، خورخور کنه.”
جورج از روی تخت گفت، “خوب.”
“دلم می‌خواد روی میز ناهارخوری خونه خودم با سرویس نقره‌ هام و زیر نور شمع غذا بخورم. و بهار باشه و من جلوی آینه موهام را به عقب شونه کنم و یه گربه کوچک داشته باشم و چند دست لباس.”
جورج گفت، “خواهش می کنم دیگه بس کن. یه چیزی بردار بخون.” و خود دوباره به خواندن مشغول شد.
زن بیرون را نگاه می‌کرد. هوا کاملاً تاریک شده بود و باران همچنان روی نخل‌ها می‌بارید.
زن گفت، “به هرحال من دلم یک گربه می‌خواد. دلم می‌خواد همین حالا داشته باشمش. اگر نمی‌تونم موهای بلند داشته باشم و یا تفریح کنم، می‌شه که یه گربه داشته باشم.”
جورج دیگر گوش نمی‌کرد. کتابش رامی‌خواند. زن به آن سوی پنجره، آنجا که نور میدان را روشن می‌کرد، نگاه می‌کرد.
کسی به در اتاقشان می‌زد.
جورج نگاهش را از کتاب گرفت و گفت،
Avanti۵
مستخدمه در آستانه در ایستاده بود. گربه ی بزرگی به رنگ لاک پشت را به سینه می‌فشرد که تقلا می‌کرد از دستش فرار کند.
مستخدمه گفت، “می‌بخشید. مدیر از من خواست که اینو برای خانم بیاورم.”


* ترجمه کار همینگوی کار ساده ‌ای نیست گرچه وقتی آن را می‌خوانی به ظاهر بسیار ساده می‌نماید، اما همان طور که درباره نثر سعدی گفته ‌اند، همینگوی نیز نثری سهل و ممتنع دارد و برگردان آن به فارسی به نثری عاری از هر نوع نرمش و آهنگ کلام از آب در می‌آید. جمله‌های کوتاه و چکشی ارنست همینگوی را نمی‌توان به راحتی به فارسی آورد بی آن که مجبور نباشی دخل و تصرفی در آن بکنی. من تا آنجا که توان و دانش زبان فارسی و انگلیسی‌ام اجازه داده است سعی کرده ‌ام با امانت در ترجمه سبک و سیاق نثر همینگوی را هم نگه دارم. تا نظر خوانندگان چه باشد.

پانویس ها:
۱ـ بارون می آد
۲ـ بله خانم هوای خیلی بدیه
۳ـ می‌بخشید خانم، چیزی گم کردین؟
۴ـ آره یه گربه
۵ـ بیا تو