شهروند ۱۲۳۰ پنجشنبه ۲۱ می ۲۰۰۹
وقتی مکالمه تلفنی اش تمام شد، به دور و برش نگاهی انداخت. دیگر میترا در سالن نبود. برای لحظه ای به فکر فرو رفت. میترا جزیی از روح سرگردان و گمشده اش بود که سرانجام او را برای مدتی بازیافته بود و نازنین و سهیلا و غیره جزوی از آشفتگی های تن سرگردانش بودند که او را می طلبیدند و هرگز، پیش از این، نتوانسته بود، بین اینها تعادلی ایجاد کند. مگر نه اینکه جدایی جسم و روح همیشگی بود؟ فقط یک بار، و برای مدتی کوتاه روح و جسمش هر دو، میترا را خواسته بود. ولی حالا که فردا، میترا برای همیشه می رفت. آیا باید باز هم، همه پل ها را پشت سرش خراب می کرد؟ به زمان احتیاج داشت که فکر کند. ولی حالا که وقتی برای فکر کردن نداشت، پس به چه زمانی؟ زمانی در قبل، در گذشته؟ راستی چه بر سرشان می آمد؟
میترا کف اتاق نشسته بود و فکرهای مغشوش و درهمی داشت.
امیر هیچوقت به او نگفته بود: “نرو! بمون!”
فقط، سه شنبه عصر، وقتی که او را مردد و سردرگم دیده بود، گفته بود: “خب، حالا که اینطوره. سفرت رو دو سه ماهی عقب بنداز”!
ـ “نمی تونم! دیگه فایده نداره! باید یا حالا برم و یا اینکه یک سال دیگه صبر کنم. چون دو سه ماه دیگه فصل ثبت نام و دانشگاه ها گذشته و تموم شده! تازه ویزام باطل می شه!”
حرفهای هما را در رستوران به خاطر می آورد. هما با بی میلی، با ظرف غذا کمی بازی کرده بود، بعد آن را با دست، به آرامی عقب زده بود و گفته بود: “توی این گرما اشتهام کور می شه! نمی تونم غذا بخورم!”
دستانش را به زیر چانه زده بود و پس از مدتی سکوت گفته بود: “تو که داری می ری، زیاد نگران نباش! چون از این به بعد، قرار نیست اتفاق مهمی برام بیفته! هر اتفاقی قرار بوده که تا حالا بیافته، شده دیگه! بعد از این دیگه. ادامه این زندگیه و بس! … بعد از این، دیگه سیاهیه!”
مهناز گفته بود: “ببین جونم، راستش رو بخوای من زیاد از این امیر تو خوشم نمی آد! برای اینکه توی این چند ساله، حتی یک بار، با تو تکلیفش رو روشن نکرده! نه مرد و مردونه به تو اظهار علاقه کرده! نه اینکه اظهار بی میلی! خب، برای چی؟ حتما می خواد همینطوری تو رو توی آب نمک بخوابونه تا به موقعش… هر چه پیش آید خوش آید! چه می دونم؟ اصلا ولش کن! برو جونم دنبال زندگیت!”
حالا باید می ماند و مثل هما یا مهناز ادامه می داد: سیاه یا طلایی؟ عبث یا مصنوعی؟
هما گفته بود: “می دونم دلت برام می سوزه. می دونم نگرانم هستی… ولی راستش رو بخوای، من بیشتر نگران توام!”
مهناز گفته بود: “نیگا کن جونم، ببین من خودم رو به چه روزی انداختم. همه اش برای اینه که شوهرم رو نگه دارم… تازه آخرش هم می بینم بی فایده اس!”
هما گفته بود: اصلا مسئله متاهل بودن یا مجرد باقی ماندن نیس! مسئله اینه که ما خودمون رو دو دستی به این رابطه ها می چسبونیم. چون دیگه چیزی نداریم که برای ادامه زندگی بهش چنگ بزنیم می فهمی؟ تو، خودت، اصلا می دونی برای چی تصمیم گرفتی که از ایران بری؟ برای اینکه تو، خودت، بهتر از هر کسی می دونی که اگه با امیر زندگی کنی، اینجا، زندگیت حاصلی جز مرگ و تباهی نداره! تو داری بدون اینکه خودت بفهمی، جون خودت رو نجات میدی! شجاع باش! برو! من نمی تونم، ولی تو می تونی، برو یه جای دیگه و از نو شروع کن! برو دوباره سعی کن! سه باره سعی کن! تا جایی که می تونی سعی کن! اه، کلافه ام کردی دیگه! برو، آخه منتظر چی هستی؟

هنوز کف اتاق خواب روی زمین نشسته بود و به دیوار مقابل خیره شده بود که امیر وارد شد و مقابلش ایستاد.
ـ “چی شد؟ چرا اینقدر غریب اینطور روی زمین نشستی؟ به چی فکر می کنی؟
در سکوت سرش را بالا گرفت و به او نگاه کرد و پس از چند لحظه، بالاخره به حرف آمد: “امروز روز آخره!”
حالا امیر در مقابلش نشسته بود که با صدای خفه ای ادامه داده بود: “امیدوارم بتونم طاقت بیارم”.
امیر دستان سردش را در دست گرفته بود. نگفته بود: “طاقت می آری!” همانطور که من طاقت آوردم! همانطور که همه طاقت آوردند!” بلکه به چشمان میترا خیره شده بود. نگاهش درخشش همیشگی را نداشت. چشمانش جور عجیبی به نظر می رسید. به شیشه ای بخار گرفته می مانست ولی چشمها، در هر حال همان چشمها بودند که از خستگی و گریه سرخ و کدر شده بودند و آن مویرگ سرخ که حالا بدجوری توی ذوق می زد و آن نگاه غریب و سخت که معلوم نبود از خشم یا غضب و یا از عشق ناشی می شود. چکار باید می کرد؟ چه باید می گفت؟ رفتن میترا برایش همانقدر سخت بود که دیدن مرگ دوستانش، ولی با وجود این هنوز زنده بود و نفس می کشید و غذا می خورد و اصلا زندگی همین طوری بود و همچنان ادامه داشت.
ـ “پاشو! بلند شو! اینطور غریب اینجا نشین!”
حتما مطمئن نبود که هنوز توانایی بر سر پا ایستادن را داشته باشد. با بغضی غریب گفته بود: “راحتم بذار!”
ـ “دیوونه نشو! پاشو یه دوش بگیر! اینقدر بوی تن منو می دی که اگه از اینجا بری همه می فهمن!”
با همان چشمان کدر که حالا اشک در آن حلقه بسته بود، با همان بغض غریب، یک دفعه بر سرش فریاد کشیده بود: “خب به جهنم! اصلا، به درک! بذار همه بفهمن!”
ـ “میترا؟”
ـ اگه یک کلمه دیگه بگی. من می رم توی خیابون داد می زنم… اصلا می رم دم کمیته… می رم به همه مردم می گم… می گم آهای مردم، من این آقا رو دوست داشتم… اونوقت، این آقا چند سال تموم، برای من هی از مارکس و لنین آیه نازل کرد.
ـ می دونین چرا؟ برای اینکه اون موقع، فصل مناسبی برای رز صورتی نبود… آخه باورتون می شه؟ … سرکار آقا فراموش کرده بودن که رز صورتی در طول هفت سال پژمرده می شه؟ و…. یا زیر سم چهارپایان له می شه؟ … یا اینکه هفت تا کفن می پوسونه!” و بعد با هق هقی تلخ به گریه افتاده بود. امیر سرش را به آرامی در میان دستانش گرفته بود: “آروم باش! آروم باش!”
ولی او همچنان تلخ و سخت می گریست و کلماتی نامفهوم زیر لب می گفت که شنیده نمی شد، امیر سعی کرد تا تلخی این لحظه را از او بگیرد.
ـ “می دونی چیه میترا!؟ بیا فکر کنیم این یه هفته اصلا وجود نداشته! یه خواب بوده! یه رویا بوده!” ولی خواسته بود بگوید: “این هفته هم، درست مثل همان خوابی که تو دیده بودی؟ خواب قایقرانی در یک دنیای آبی، یک رویای شیرین بوده!”
ـ “نمی تونه خواب باشه، برای اینکه این بوی تن تو که تا مغز استخوون من رسوخ کرده، هیچوقت منو راحت نمی ذاره!”
ـ “ولی بهتره که فکر کنی خواب بوده، چون دنیا، هر روز زیبا نیست، هر روز آفتابی نیست، می خوای برات قصه دختری رو بگم که یه بارونی شیک پوشیده بود و روسری ابریشمی بسته بود و از صبح تا شب دم قصر اژدها می درخشید و دنبال امیرش می گشت؟ یا می خوای برات داستان پسر ساده لوحی رو بگم که مثل رابین هود، توی جنگل ها سرگردون بود و بالاخره توی همون جنگل ها پوسید؟”

زمانی که دیگر از شدت هق هق گریه اش کاسته شده بود، امیر صورت خیس میترا را در میان دستانش گرفت، و همانطور که به چشمان کدرش نگاه می کرد، به او گفت: “میترا، تو مثل اینکه هنوز نفهمیدی که من تا چه حد حسودم؟ من نمی تونم ببینم که تو هر روز از صبح تا شب جلوی قصرهای اژدها بدرخشی. عزیزم، زندگی ما رو از هم دور می کنه، یا امروز، یا فردا، یا یه سال دیگه، یا دو سال دیگه! ما هیچوقت فرصت زیادی نداشتیم! از این به بعد هم نخواهیم داشت! اما، بالاخره، یه موقعی، از هم جدا می شدیم، پس شاید بهتر باشه، که همین الان بری! برو! پرواز کن! دور و دورتر! پرواز کن، تا جایی که بال هات توان پر زدن دارند! برو بالا! بالا و بالاتر! تا ابرها! کسی چه می دونه، شاید یه روزی، باز همدیگه رو پیدا کردیم!”
میترا نومیدانه، با صدایی خفه، در حالی که میان گریه می خندید، گفته بود: “شایدم، توی خونه سرودها.”
امیر، هیچوقت به تقدیر معتقد نبود. ولی حالا، تنها چیزی که می دانست این بود که بدون هیچ دلیلی، تقدیرشان، قسمت شان، سهم شان، از زندگی همین بوده است و حالا، کاریش نمی شود کرد.
ـ “حداقلش اینه که ما برخلاف بقیه، چند روز خوب داشتیم، ببین آدما با هم سالها زندگی می کنن ولی بعضی ها حتا چند روز خوب هم با هم ندارن! ولی ما داشتیم! ما پنج روز خوب داشتیم! پنج روز خوب! عزیزم! تو میرنوروزی ما شدی و فرمانروایی کردی… ولی جان من، فرمانروایی تو که ابدی نیست، دیگه تموم شد!”
سر به سرش گذاشت تا او را از آن حالت تلخ و بی رمق بیرون بیاورد. برای همین لحن محکم و آمرانه ای به صدایش داده بود: “فکر نکن اگه با من زندگی کنی، می تونی تموم روزای عمرت فرمانروایی کنی و به من دستور بدی! من آدمی نیستم که بذارم به من دستور بدن! اصلا هیچکس، حق نداره به من دستور بده! حتا تو! اصلا می دونی چیه؟ من دلم بخواد، سبیلم رو می ذارم، … دلم بخواد ادکلنم رو می زنم… دلم بخواد پیرهن چینی مو می پوشم، متوجهی؟”
همین ها را می گفت و در همان حال می دید که چقدر تک تک این اعمال به نظرش کودکانه می آید ولی همین چیزهای ریز و کوچک کودکانه بین آنها همیشه فاصله انداخته بود، پس بهتر بود که فکر کند پنج روز فرصت داشته است. یا همین یک هفته ازآن او بوده است.
میترا از خود می پرسید: “یعنی آیا واقعا راه دیگری نبود؟”
ـ “اینجوری اینجا نشین! پاشو عزیزم! پاشو! برو یه دوش بگیر، حالت بهتر می شه؟ اصلا خودم می شورمت؟ یا می خوای کمکت کنم تا لباساتو بپوشی؟ جوراباتو کجا گذاشتی؟ ها؟ می خوای کمکت کنم تا جوراباتو بپوشی؟”
در فکر این بود که ایکاش می شد برود روی کاناپه بنشیند، چشمانش را ببندد و میترا، به سادگی، بی سر و صدا، از جایش برخیزد و بدون اینکه برگردد و پشت سرش را نگاه کند. برود، طوری که انگار نیامده است! طوری که اصلا نرفته است! ولی بدبختانه نمی شد، باید تک تک این لحظات را حس می کرد و یکی پس از دیگری می گذرانید، و حتا با دستان خودش او را روانه سفر می کرد.
ـ “خب، هنوز وقت داری یه آرزوی دیگه بکنی! یه فرصت دیگه! چی می خوای؟ می خوای چیزی برات بیارم؟ دلت می خواد برات مربا بیارم؟ ها؟”
میترا همانطور که روی زمین چمباتمه زده بود و زانوانش را در بغل گرفته بود، سرش را به علامت منفی تکان داد.
ـ “شربت آلبالو؟ گلابی؟ پس چی؟ یه چیزی بخواه!”
و میترا سرش را آهسته بلند کرده بود، با همان چشمان ترش به او نگریسته بود. و بعد دستانش را دور گردن او انداخته بود و گفته بود: “لطفا بغلم کن!” و برای آخرین بار او را درآغوش گرفته بود.
“اینقدر از من دور نباش! دور نشو! غیب نشو!”
ـ “آروم باش! آروم باش!”
حالا، برای آخرین بار، قبل از اینکه از در بیرون بروند، می توانست یک بار دیگر، نفسهای ملایم او را در پشت لاله های گوشش احساس کند.
ـ “یه دفعه دیگه بگو: مهم نیس!”
ـ “مهم نیس! مهم نیس! دیگه! اصلا هیچی مهم نیس!”