شهروند ۱۲۳۹ پنجشنبه ۲۳ جولای ۲۰۰۹
شعله های خشم
سیمین بهبهانی
گر شعله های خشم وطن زین بیشتر بلند شود
ترسم به روی سنگ لحد، نامت عجین به گند شود
پر گوی یاوه ساز شدی، بی حد زبان دراز شدی
ترسم که ژاژخایی ی تو، اسباب ریشخند شود
هرجا دروغ یافته ای، درهم چو رشته بافته ای
ترسم که آنچه یافته ای، بر گردنت کمند شود
باد غرور در سر تو، کور است چشم باور تو
پیلی که اوفتد به زمین، حاشا دگر بلند شود
بر سر کُله گشاد منه، خاک مرا به باد مده
ابر عبوس اوج طلب، پابوس آبکند شود
بس کن خروش و همهمه را، در خاک و خون مکش همه را
کاری مکن که خلق خدا گریان و سوگمند شود
نفرین من مباد تو را، زیرا که در مقام رضا
دشمن چو دردمند شود، خاطر مرا نژند شود
خواهی که آتشم بزنی، یا قصد سنگسار کنی
کبریت و سنگ در کف تو، خاموش و بی گزند شود
۲۵ خرداد ۱٣٨٨
حق نداشتیم
سارا محمدی
حق نداشتیم در خیابان بدویم
اشکآور خوب است
مثل سوت مسابقهی دو
میدوی
چشمها میسوزد
بار اول میترسی
ـ مثل باتوم و کابل ـ
بارهای بعد سیگار در میآوری
دود میکنی
همسایهها از پنجره خبر میدهند: آمدند
باز میدوی
چه هوایی دارد دویدن
میان چنارهای ولیعصر
ـ از گشت ارشاد خبری نیست ـ
میان کتابفروشیهای انقلاب
ـ چقدر این جا کتاب ممنوعه پیدا کردیم ـ
میدویم
جای همه خالی
دوستان تبعیدی
برادرهای بزرگتر که برای یک اعلامیه زندگیتان را دادید
یا در جبهه
یا پشت دیوارهای اوین
از ما جدا شدید
میدویم
جایتان سبز
مشعل المپ دست ماست
زندهباد دویدن
با چشمهای اشکآلود
به سمت آزادی
۲۷ تیر ۸۸
بهار خونین جاویدان
خرداد ۱۳۸۸ بود دخترم
بیش از تمام خردادها باران آمد
هم سن تو بودم
دلم زندگی میخواست
رنگ و آواز
خرداد ۱۳۸۸ بود
گاهی اگر
خیره میشوم
به نقطه ای
از پس
آن خرداد است
دیگر
از پدربزرگ نخواستم
خاطرات انقلاب را تعریف کند
روز به روز
ساعت به ساعتش
دقیق یادم است
چگونه بگویم
آن سال
بر ما چه گذشت
تو باور نمیکنی
از پشتبام کلاشینکف درآمد
از خیابان باتوم
تمام کانالهای تلویزیون
چارلی چاپلین نشان میداد
فراموش نکن
به کودکانت هم بگو
روزی روزگاری
در ایران
وقت آن رسید
خرداد ۱۳۸۸ بیاید
ما با هم بودیم
شکست نخوردیم
و
تا همیشه داغ داریم
۲۸ خرداد ۱۳۸۸
“ترانه” ای با “ندا”ی “سهراب”
تقدیم به جنبش ایران و مادران عزادار
ی. صفایی
وقتی چشمان ” ندا “ی آزادی
از حرکت باز ایستاد
“سهراب” مان به خون نشست
آی رستم های سرزمین “ترانه”ها
تشییع کنید
“سهراب” های وطن را
آنک،
اینان “حجاج ابن یوسف سقفی” اند
که با فرمان “ناب محمدی”،
“سهراب” ها را به خون می کشند!
تا دگر بار
و دگر بار
فریاد “ترانه” ها را
که لشکریان “حجاج”
پاره می کنند رحم شان را
بر سنگفرش خیابان ها
خاموش کنند.
آی رستم های تاریخ،
این نماد “ناب محمد” است
بر سینه سرزمین خونین شما!
۱۵ جولای ۲۰۰۹
آخرِ واژگونه ی شاهنامه:
کشته شدن ِسهراب به دستِ نابکاران
علیرضا زرّین
دیروز، آخر واژگونه ی شاهنامه بود
اشک های شور و خشک
بر چشمان سوخته ی سوگوار
مویه و شیونِ مادرِ سهراب
و ضجه ی مادران و پدران
برادران و خواهران
دیروز، کشتارِ سهراب بود
به دست نابکارانی
سنگدل تر از سنگ خارا
و نادُرستانی
که قصاب هایِ حرفه ای ِجان ِآدمیزاد بودند
قمه به دستان و چاقوکشان
که برخی شان به زبانی بیگانه
سخن می گفتند
مزدورانِ خودکامگان و خداناپرستان
*
اما خدای را
مگر نه آن که هماره عقوبتی هست
بر هر کارِ پلید، بر هر دروغ،
بر کشتارِ معصومان جوان؟
خدای را
مگر نه نیز پاداشی هست بر هر راستی،
بر گرامیداشت عدالت
و پاسداری صلح؟
آری، خدای را
بر مادران و پدران
و خواهران و برادران سوگوار
عطوفت بسیار، عنایت دار
تا اندک اندک، شاید آرام بگیرند!
تا فردا، که امروزِ ماست
از نو، رو در رویِ جلادان
بایستیم و فریاد برآوریم:
در برابرِ بیداد خاموش نمی مانیم!
هرگز خاموش نمی مانیم!
دوشنبه ، ۲۲ تیر ۱۳۸۸