شهروند ۱۱۷۰- ۲۰ مارچ ۲۰۰۸

با الهام از

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید و بگفتا که نرنجیم ز دوست

هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت


شکوفه سیب

دهان چو وا کرد

به زندگانی سلام نو کرد

لباس خود را که صورتی بود

درون چشمه به تن نگاه کرد

نشانی از زر به سینه اش زد

به دامن خود

زمردی بست

کمی تمنا به صورتش داد

نگاه بلبل به چهره اش ماند

از این تقابل

کمی بخندید، کمی به خود شد، کمی خجل شد

به عشوه و ناز

نگاه خود را

به زیر چشمی

به سوی بلبل کمی روان کرد

به دلبری گفت

اگر که عشقی به من تو داری

بخوان ترانه به عشق رویم

به حرف نوگل

پرنده پر زد

کمی نهان شد، کمی عیان شد

به صد بهانه به صد کرشمه

شکوفه را گفت

کمی نگه کن، به هر طرف کن

مثال رویت، در این بهاران، دو صد هزار است

در این بهشتی که با تو هستم، فقط من هستم

که نغمه خوش به سینه دارم

و می توانم، ترانه خوانم

به حرف بلبل

صدای رعدی ز آسمان شد

لباس آبی ز تن برون کرد

لباس تیره به جای آن کرد

شروع به گریه

به حرف گل کرد

به یک زمانی

تمام گلها، لباس خود را، به تن دریدند

شکوفه دیگر

ز کس نپرسید

که آن پرنده

کجا

سفر کرد؟



***


گل به گلدان بکنم؟

شمع هر گوشه فروزان بکنم؟

عطر خوش بوی به هر جای افشان بکنم؟

عکس لبخند تو را بر در و ایوان بکنم؟

روی هر آینه نام تو الوان بکنم؟

درد دوری ترا از همه پنهان بکنم؟

به سر و صورت تو بوسه فراوان بکنم.

نه

مثل این نیست

که یک

لحظه صدایت بکنم

ژانویه ۲۰۰۸