شهروند ۱۲۵۴ ـ پنجشنبه ۵ نوامبر ۲۰۰۹
به یک روزنامه نگار زندانی

ای روح خیابانی!

می بینمت که آنجا نشسته ای

درون قاب آهنی ات

کنار ایستگاه “خط آبی”،

و هیچ سرانگشتی نمی کوبد

بر پشت جام شیشه ای ات

مگر دانه های باران.


می ایستم و زیر نوری کمرنگ

خیره می شوم به حروف سُرخت

که، چون گلوله های پاسداران

بر صفوف خاموش راهپیمایان

در خیابان های سبز تهران،

می نشیند داغ داغ

بر شقیقه ها و سینه ی من.


من می روم اما تو می مانی

ای شاهد خیابانی!

در تمام چهارراه های جهان

جلوه کنان پشت جام شیشه ای ات،

و دست هیچ خودکامه ای نمی تواند

حروف سرخت را

از سینه ی کاغذی ات

پاک سازد.

۱۴ اکتبر ۲۰۰۹



خودسوزی نیوشا


از ناامیدی خود

امیدی ساخت

در ناامیدی،

کبریتی کشید و

خرمنی از آتش شد.۱


گفتم: “از زندگی بگو

از مرگ خسته ایم.”

گفت:” باید مُرد

تا از زندگی سخن گفت.”

گفتم:” جرأت به مرگ بس است

جرأت به زندگی ببخش.”

گفت:” تا مرگ، زندگی ماست

از مرگ باید زندگی ساخت.”


جمعیت، گرد بر گرد او کشیده بود

و می خواست از ناله های مرگ او

فریاد خشمی بسازد

سرکشیده تر از باروی مرگ.


گفتم:” شهادت بس است”

گفت:” خیانت به آرمان هم.”

گفتم:” خونریزی بس است.”

گفت:” تسلیم به خودکامگان هم.”


جمعیت هوار می کشید

و می خواست از مرگ نیرو بگیرد.

به خود گفتم:

“باز هم نعشی در جلو

باز هم دسته ی عزایی از عقب.”

افسوس! ما پاسدار زندگی بودیم

اما پاسداران مرگ

آنقدر کشتند

آنقدر کشتند

که زندگی در دهان ما

طعم مرگ گرفته بود.


پنجه ی سوخته اش را

در دست گرفتم

گفتم:” نیوشا برخیز!

تو دولت عشقی۲

این تابوت را به دولت مرگ واگذار.”

فریادی کشید:

“من نیوشا نیستم

من ابراهیمِ آزَرَم۳

از آتش، گلی ساخته ام.”

ملافه ی سفیدی بر او کشیدند

و چشم هایش را

از ما گرفتند.


جمعیت پا به زمین می کوبید

و مشت بر آسمان:

“ای مرگ آفرینان!

هفت سال جنگ بس است

ما صلح می خواهیم

ما صلح می خواهیم.”


و نیوشا، انوشا۴ بود

از ناامیدی خود

گل امیدی ساخته بود

فراتر از خاک ناامیدی

۲۰ سپتامبر ۱۹۸۷


۱ـ در تاریخ ۲۰ سپتامبر ۱۹۸۷ مطابق با ۲۹ شهریور ۱۳۶۶، نیوشا فرهی یکی از کوشندگان جنبش چپ در لس آنجلس و صاحب یک کتابفروشی در محله ی ایرانی نشین وست وود در تظاهراتی که به مناسبت اعتراض به ادامه ی جنگ ایران و عراق و همچنین حضور خامنه ای در مقر سازمان ملل متحد در نیویورک، روبروی ساختمان فدرال در غرب لس آنجلس برگزار شده بود، به سنت راهبان بودایی مخالف جنگ ویتنام خود را آتش زد و سیزده روز بعد در اثر سوختگی های شدید در بیمارستان درگذشت.

من در این تظاهرات شرکت داشتم و همانطور که در شعر آمده پنجه ی سوخته اش را در دست گرفتم. در آن زمان بیشتر فصول کتاب “در جستجوی شادی: در نقد فرهنگ مرگ پرستی و مردسالاری در ایران” را نوشته بودم و به همین دلیل پس از خودسوزی نیوشا بلافاصله با او وارد گفت وگویی ذهنی شدم. این شعر در همان زمان در ویژه نامه ی نیوشا در نشریه “جهان” چاپ شد و سپس در مجموعه ی شعر “اندوه مرز” ۱۳۶۹.

۲ـ نیوشا در نامه ی خودسوزی اش مفاهیم سوسیالیستی و عرفانی را درهم آمیخته و از “دولت عشق” سخن می گوید.

۳ـ ابراهیم پیامبر پسر بت تراشی بود به نام تارخ. شکل عربی این نام آزر است. ابراهیم بت های پدر را می شکند و گناه آن را به گردن بت اعظم می اندازد. فرعون آتشی فراهم می آورد تا ابراهیم با رفتن درون آن بی گناهی خود را ثابت کند. آتش بر ابراهیم، گلستان شده و آزر نیز یکتاپرست می شود. رجوع کنید به قرآن سوره ی ۶ آیه ی ۷۶.

۴ـ “انوشا” به معنای نامیرا است.