داداش فرخ و زنش از دوران دبیرستان عاشق هم بودند و جدا نشدنی.با هم دیپلم گرفتند، با هم کنکور دادند، داداش فرخ قبول شد، پروین جون نشد.با وجود تهدیدها و گریه زاری ها و غش کردن های مامان، داداش زیر بار نرفت و انصراف داد. یک سال به پای نامزدش نشست، صد تا کتاب و جزوه را با هم زیر و رو کردند، تا سال بعد که هر دو با هم کنکور دادند و قبول شدند. همه چیز به خوبی پیش می رفت. بعد از لیسانس هم یکی در سازمان برنامه و آن یکی هم در شرکت نفت مشغول به کار شدند و عروسی کردند.اما بعد از عروسی، قضیه شکل دیگری پیدا کرد و کار این دو از اختلاف و دعوا و مرافعه گذشت و به خودکشی رسید. شاید باورتان نشود اگر بگویم این دو چند بار دست به خودکشی زدند، که ما حساب از دستمان در رفته.طایفه ی پروین جون که آنقدر برای داداش عزیز بود و با هر سرماخوردگی ساده ای، با دسته گل به دیدن شان می رفت، یکدفعه تبدیل شدند به قوم الظالمین. خانه پدرزن اش قلهک بود. به طایفه ی زنش می گفت کابینه ی قلهک. چهارتا خواهر زن داشت که داداش به غیر از سومی که اسم اش را گذاشته بود وزیر کشاورزی، از همه شان بیزار بود. اسم خواهر زن بزرگه وزیر جنگ بود. دومی رئیس ساواک و آخری وزیر کشور. سومی که همان وزیر کشاورزی بود و داداش از او بدش نمی آمد یک چشم اش چپ بود و اعتماد به نفس نداشت و یا به قول خودشان بچه مظلوم بود. و به مادرزنش هم می گفت وزیر جهانگردی، چون هر جا داداش و زنش می رفتند، در پی شان می رفت. اسم پدرزنش را هم گذاشته بود حاجی کلک انداز. از خودکشی های داداش فرخ و زنش می گفتم: در طایفه ی ما با وجود این که هیچکس جرأت ندارد اسم صادق هدایت را به زبان بیاورد، خودکشی آنقدر متداول بوده و هست که من گاهی اوقات فکر می کنم، شاید ما از نسل امپراتوران ژاپن ایم.در این طایفه کسی نیست که در طول زندگی اش حداقل یک یا دو بار اقدام به خودکشی نکرده باشد. حتی خانم بزرگ. یک بار که سر ملک اراک با دایی جر و بحث اش شده بود خودم شاهد بودم که تا سه روز لب به گوشت و تخم مرغ نزد. پیرزن با رنگ و روی پریده رو به قبله دراز کشیده بود و با مامان که گریه کنان سعی می کرد سوپ ماهیچه به خوردش بدهد، قال و مقال می کرد که ولم کنید بگذارید بمیرم.همیشه پس از هر بگو مگویی یک نفر که حرفش به جایی نرسیده بود، می دوید که خودش را بکشد و چند نفر به دنبالش که متوقف اش کنند. این خودکشی ها با وسایل مختلفی از قبیل برق، تریاک، بنزین، قرص والیوم، قورت دادن سوزن، نفت و استفاده از چند فقره وسایل عجیب و غریب صورت می گرفت، ولی متداول ترین آن ها قرص والیوم بود.طبق آمار دقیق من، ۹۸ درصد خودکشی ها با قرص و الیوم صورت می گیرد. به طوری که اگر مملکت در و پیکر حسابی داشت، به جرم حرام کردن هزاران قرص والیوم و صدها سطل پرمنگنات که به مدد آن قرص ها را بالا بیاورند، باید این ها را روانه ی زندان می کردند. داداش فرخ و زن اش رکورد را شکسته و همه را به عذاب آورده بودند.یک بار هر دو با هم دست به خودکشی زدند و بیمارستانی شدند.وقتی با عمه جان به عیادت شان رفتیم، عمه از کوره در رفت و به داداش گفت: چرا تو و زن ات در این بیمارستان آبونه نمی شید که ماهی یک بار با پای خودتون بیایید این جا و سطل پرمنگنات را سر بکشید و وقت و بی وقت تن ما را نلرزانید؟ از داداش وسطی برایتان بگویم، تا وقتی که مجرد بود خودکشی نکرد ولی هر بار که با عرق نخودچی می خورد مسموم می شد و به حال مرگ می افتاد (البته این طور می گفتند خدا می داند چی قاطی عرق می کرده) کشان کشان زیر بغل اش را می گرفتند و می رساندیم اش بیمارستان و همان بساط شلنگ و پرمنگنات ـ این قضیه چند بار در سال تکرار می شد ولی همسایه ها هیچوقت داستان عرق و نخودچی را باور نکردند. می گفتند این مدل خودکشی ها مربوط به مردهایی است که عاشق زن شوهردار می شوند. داداش ارسلان از همه ی پسرهای فامیل آقاتر بود، دو بار بیشتر خودکشی نکرد ـ یک بار دوره ی دبیرستان سر مسائل عشقی یک بار هم سر چاپ کتاب اش. داداش شاعر بود ولی هیچ ناشری حاضر نمی شد دیوان کامل اشعارش را چاپ کند. می گفتند رسم نیست تا شاعر در قید حیات است، دیوان کامل اشعار داشته باشد. داداش هم حاضر نمی شد اسم کتاب اش را عوض کند، سرخورده شد و یک پاکت مرگ موش را خورد و رفت زیر مجسمه ی فردوسی دراز کشید. او بعد از این که از مرگ حتمی نجات یافت دیگر شعر نگفت، هروئینی شد و غرق شد در مسائل فلسفی، با مقرری مختصری در تک اتاق گوشه ی حیاط به تنهایی زندگی می کرد. در هیچ گردهمایی شرکت نمی کرد نه عروسی نه عزا. خودش را از ذهن همه بیرون کشیده بود غرق شده بود در مسائل فلسفی. اتاقش با آن هوای غلیظ و بوی تند سیگار پناهگاه فکری ی من بود. نگاه متواضع اش حکایت از دانشی عظیم می کرد، انگار که دست جهان و حوادثش برای او رو شده بود. به ندرت حرف می زد و من مفتون دانش پنهانش و دستیابی به آن بودم. از همه چیز برایش می گفتم تمام وجودم از التماس پرپر می زد تا نظرش را بدانم. داداش پس از شنیدن هر ماجرایی یا سرش را تکان می داد که هر تکانی معنای متفاوتی از دیگری داشت، یا با حرکتی در ناحیه ی پیشانی و ابرو نظرش را می داد. یا با نیم کلامی مثل اوه ه ـ آه ه ـ پوف …که هر کدامش برای من حکم یک کتاب را داشت پاسخ ام می داد. بعضی وقت ها هم دو سه جمله ای می گفت که باید آن را با آب طلا می نوشتند و قاب می کردند. وقتی از اختلافات داداش فرخ و زن اش می گفتم گفت: مسئله را باید از همان زمان آدم و حوا بررسی کرد. با این جوابش من سبک شدم، انگار که قضیه یک جوری در افکار من ساده و بی رنج شد. من شیفته ی دانش پنهان داداش ارسلان بودم، دانشی که در چشمانش، در صورت رنگ پریده اش، در راه رفتن اش از کنار دیوار، در کلمات اندک اش موج می زد ولی با بیان همخوانی نداشت و قابل توضیح نبود.خودکشی آنقدر در این طایفه تکرار می شد که من از کودکی به سلسله مراتب آن آشنا بودم وقتی مسموم را با کمک سوپور محل و چند نفر از همسایه ها کشان کشان به طرف ماشین می بردیم کنار مسموم می نشستم تا با نیشگون و انگولک و پرحرفی از خواب رفتن اش جلوگیری کنم.دایی منوچهر تحصیل کرده ی امریکا و متجدد بود. زن اش را به کاباره و دیسکوتک می برد. با لباس و آرایش اش هم هر چه بود مشکلی نداشت ولی اجازه نمی داد که زن دایی به لب هایش ماتیک بمالد. همیشه هم سر این قضیه اختلاف و بگو مگو داشتند و زن دایی حرف اش به جایی بند نمی شد، ولی یک روز دایی دچار سردرد می شود و پیش از ظهر راهی ی خانه می شود تا بخوابد ،زن دایی را می بیند که ماتیک غلیظی مالیده و از کوچه به طرف خیابان راهی است. دنیا جلو چشم دایی سیاه می شود. دو تا لوله تریاک را در یک لیوان عرق حل کرد و سر کشید و یکسر آمد خانه ی ما. پنج ریال به من داد تا برایش یک دفتر شصت برگ بخرم، داشت وصیت نامه اش را می نوشت که مامان سرک کشید و فهمید. رساندیمش به بیمارستان، حالش آنقدر بد بود که خونش را هم عوض کردند. همه گریه می کردند و به سر و کله شان می کوبیدند. مامان چهار تا گوسفند نذر کرد، ولی دایی پس از بهبودی حاضر نشد پول گوسفندها را به مامان بدهد. رو در روی مامان ایستاد و گفت تو نذر کردی به من چه.خواهر و برادر یک سال و نیم سر همین قضیه با هم قهر بودند، تا در مجلس ختم زن دایی که خودکشی کرده بود با هم آشتی کردند.پاره ای از این خودکشی ها با وسایل غیر متداول و عجیب و غریب صورت می گرفت، مثل یکی از خودکشی های داداش کوچکه. مامان که از دست قرتی بازی هاش به ستوه آمده بود، همه ی لباس هایش را گذاشت وسط باغچه و آتش زد. دادش جلوی چشم همه یک مشت سنجاق قفلی را قورت داد.یا خودکشی های متعدد خاله کوچکه که داروسازی خوانده بود. او طی یک سلسله مراتب طولانی، کافور و آبجو را مخلوط می کرد بعد سرنگ را از این مایه ی غلیظ پر می کرد، هوایش را خالی می کرد تا به خودش تزریق کند، هیچ کس هم نمی دانست که اگر تزریق کند چه اتفاقی می افتد. چون همیشه قبل از این که سوزن سرنگ به پوست نزدیک شود یکی با دادن قولی جلوی دست اش را می گرفت.یا خودکشی های پسرخاله فریدون که پیت نفت را روی سرش خالی می کرد بعد دور حیاط به دنبال کبریت می دوید. این پسرخاله یک سال بعد از ازدواج اش در پی اختلافی که با زنش پیدا کرد خودش را با بنزین آتش زد و مرد. می گفتند به غیر از جای کمربند چرمی اش همه جای بدنش ذغال شده بود.هما دختر خاله ام، زخم معده داشت، یک قلمبه جوهر لیمو را در دهانش می گذاشت و می گفت: اگر جلو بیایید قورت می دهم.خاله وسطی، سنجاق های سرش را درمی آورد و به طرف پریز برق حرکت می کرد.یا خودکشی ی خواهر جون با پودر رخشتویی ی تاید بر سر انتخاب رشته ی تحصیلی. اصولا در طایفه ی ما به علم و تحصیلات کلاسیک بسیار اهمیت می دادند ولی صنعت در شأن ما نبود و متعلق به بچه های جنوب شهر بود. چنانچه وقتی رامین تصمیم گرفت فنی بخواند عمه جان سرش براق شد که می خوای آفتابه ساز بشوی؟ این که دیگر این همه پول خرج کلاس تقویتی کردن نداشت. رامین هم بدون خودکشی سرش را انداخت پایین و رشته ی دیگری انتخاب کرد.خواهر جون دو پایش را در یک کفش کرده بود که می خواهد ادبی بخواند در حالی که در طایفه ی ما رسم نبود به غیر از ریاضی و طبیعی کسی رشته ی دیگری انتخاب کند. می گفتند رشته ی ادبی مال بچه پرورشگاهی های عقده ای است. فنی هم مال بچه لات های محلات پایین است.کشمکش ها و مخالفت ها به خودکشی ی خواهر جون منتهی شد و ظاهرا پیروز شد، او اولین فردی بود که در این طایفه رشته ی ادبی را انتخاب کرد، البته بعدها بسیار پشیمان شد و به من اندرز می داد که مبادا اشتباه او را تکرار کنم. می گفت نه راه پس دارم نه راه پیش. این ها هر بلایی سر من بیاورند حق اعتراض ندارم تا دهان باز می کنم حرفی بزنم می گویند تو برو شعرت را بگو به این کارها کار نداشته باش. و وقتی اشک ام را درمی آورند مسخره می کنند که خانم رشته ی ادبی رفته حساس شده. خانم شاعر پیشه ی زر زرو و هزار جور زخم زبان دیگر. وقتی این ها را برای داداش ارسلان تعریف کردم سرش را دو بار به راست و یک بار به چپ تکان داد و گفت این هاااااااا……خودکشی ی دایی بزرگه هم حکایتی دیگر بود. دایی ناراحتی ی قلبی داشت، سنی هم از او گذشته بود وقتی با بحث و بگو مگو برای خواسته هایش با زنش به جایی نمی رسید، چهارتا لیوان آب آنار را سر می کشید و دور مطب دکتر آنقدر می دوید تا بیهوش می شد. مردم دکتر را خبر می کردند دکتر بلافاصله سر می رسید و آمبولانس و انتقال دایی به بیمارستان. بیمارستان رفتن دایی همان و دلیل موجه مامان و خاله برای نفرت از زن دایی همان. پیروزی ی دایی در اجرای خواسته اش همان و سرافکندگی و تسلیم عاجزانه ی زن دایی همان. تا نبرد قدرتی دیگر به قیمت جانی دیگر.البته جریان آب آنار و دویدن دور مطب را کسی نمی دانست. یک شب که دایی حسابی مست کرده بود برای آقا جان تعریف کرد و من شنیدم. آقا جان از خنده گوله شده بود و روی زمین می غلتید. بالاخره در جریان همین آب انار خوردن و دویدن ها دایی سکته کرد و مرد ولی خواهرانش می گفتند که زنش او را کشته.اصولا در این طایفه کسی نمی مرد، همه به یک دلیلی کشته می شدند.در مجالس ختم ما همیشه یک نفر شیون می زند که آی مادرم، یا برادرم یا ….. را کشتند بعد عده ای بلافاصله مرثیه اش می کنند. مرحوم اگر زن باشد مسلما شوهرش و اقوام شوهرش قاتل اند و اگر مرد باشد قاتل مسلما زن و اقوام اوست.
حتی خانم بزرگ که بعد از نود و چهار سال زندگی فوت کرد، دخترهایش در ختم اش زبان گرفته بودند که مادرمان را کشتند بس که حرص و جوشش دادند. (خانم بزرگ وقتی زنده بود با دایی و خانواده اش زندگی می کرد) داداش ارسلان پا به این مجالس نمی گذاشت نه عزا و نه عروسی. در مسائل فلسفی غرق شده بود.بشنوید از آقا جان که وقتی مامان سر به جانش می گذاشت به طرف کشوی داروها می رفت و با سر و صدای زیاد شیشه های قرص را زیر و رو می کرد تا مامان جلوی دست اش را بگیرد، ولی یک بار مامان تا می رسد می بیند دهان آقا جان پر است. هر چه سعی می کند با دست دهان آقا جان را باز کند نمی تواند. جیغ کشان با دو قاشق چوبی ی پهن حمله ور می شود به دهان آقا جان و به زور آن را باز می کند، ولی می بیند دهان آقا جان پر است از نان بربری. خودکشی تنها مسئله ی این طایفه نبود وقایع دیگری مثل جوانمرگ شدن پسرخاله یا زندانی شدن دایی کوچکه هم پیش آمد ولی در طول بحران ماجرا با وجود اندوه و گریه زاری های شبانه روزی هیچ کس خودکشی نکرد.دایی پس از آزادی از زندان دختری را که مامان برای ازدواج اش نشان کرده بود نپسندید. مامان که دختره را خیلی مناسب دیده بود و قول و قرارش را هم گذاشته بود سنگ روی یخ شد و با دایی بگو مگویش شد. مامان می خواست خودش را از بالکن پرتاب کند که آقا جان سر رسید و از پشت گرفت اش.اصولا در طایفه ی ما هیچ کس از ازدواج شانس نمی آورد. طبق آمار دقیق من نود و هشت درصد خودکشی ها هم بر سر اختلاف زن و شوهرهاست. دخترها و پسرهای طایفه ی ما چه جفت شان را خودشان انتخاب کنند چه انتخاب را به عهده ی بزرگترها بگذارند فرقی نمی کند مصیبت از همان شب عروسی شروع می شود.مجالس عروسی ی ما خاطره ی دشت کربلا را زنده می کند. طایفه ی ما باور دارند که از سپاهیان حسین مظلوم هستند و دیگران از لشگریان یزید. در ازدواج هیچوقت فامیلی که هم شأن طایفه ی ما باشد پیدا نشد. ما همگی ساده و بی شیله پیله هستیم و دیگران موذی و بدجنس. این طایفه از یک بدشانسی ی مزمن رنج می کشد.طبق آمار دقیق من هر یک از افراد این طایفه در طول عمر به طور متوسط ده میلیون و سیصد و چهل هزار بار تکرار می کند”این هم از شانس خراب ما”.در عروسی ها جنگ تن به تن از طرف طایفه ی ما آغاز می شود بعد دیگران با متلک و کلفت و زمخت به جان هم می افتند. مسئله ی اصلی هم همیشه حمایت از آبروست.در عروسی ی هما تا سر شام هیچ مسئله ای پیش نیامد ولی سر میز شام وقتی خاله متوجه شد که شام سرد است از این طرف میز به آن طرف میز داد زد که : هما این بود لیاقت تو که مردم شب عروسی ات غذای ماسیده بخورند؟ وای که آبرویمان رفت…بگو مگوها شروع شد و مجلس به هم خورد، هما از کیف سفید و ملیله دوزی اش یک تکه بزرگ جوهر لیمو بیرون آورد و در دهان گذاشت.وقتی این ماجرا را برای داداش ارسلان تعریف کردم، سیگاری روشن کرد و بدون این که به آن پک بزند آنقدر بی حرکت لای انگشتانش نگاه داشت تا تمامی ی آن خاکستر شد. داداش به نقطه ای روی دیوار خیره شده بود، انگار که فقط آن نقطه ی روی دیوار بود که قابلیت ارتباط با او را داشت.سکوت اش هم پر از معنا بود. گاهی اوقات به تکه روزنامه ای که پنیر لای آن پیچیده شده بود و از آب پنیر زرد و خیس شده بود آن چنان خیره می شد که انگار به نقشه ی دفینه ای دست یافته و من پر پر می زدم تا آن چه را که او می بیند بفهمم.بالاخره با گذشت زمان خودکشی ها در خانه ی داداش فرخ فروکش کرد و داداش مذهبی شد. داداش ارسلان وقتی شنید، پوزخند ملایمی زد و گفت “با اسلحه ی مذهب؟”ولی وقتی ماجرای مذهبی شدن دایی منوچهر را برایش گفتم گفت: خودش را خلع سلاح کرده.یک روز جسد داداش را در اتاق کوچکش پیدا کردند. با کت و شلوار و کراوات، یک جلد شاهنامه ی فردوسی هم روی سینه اش بود و آن دانش پنهان که با خود به گور برد.