این شهر دریا ندارد.
رود نداشت.
جنگل هم ندارد
خانه، پناه ندارد.
دیوار در ندارد.
درخت سایه ندارد.
گِرد شهر، کوه های بلند، حصاری شده اند.
در شب، درخشش ستارگان ست اما روی شانه نظامیان.
و ماه ماتم گرفته است.
هیچکس صدای زن را نشنید.
صدای زنی که بوسه هایش
امیدهایش
رویاهایش
عمرش بر باد است.
پیامبر سنگ شده،
آیا سرانجام صدایش را شنید؟
خدای گم شده،
آیا سرانجام صدایش را خواهد شنید؟
مگر صدایش شنیده می شود؟
زن، جوانیش را، هفت سال تمام
شمرد با تارهای گیسوانش
دخیلی بست بر یال باد
تا شاید ریحانی سبز شود.
همچون پرنده ای بی سایه
در شهر همه دان،
ریحانه، با گوشواری از گوش ماهی
و سینه ریزی از سنگ
تنها دخیلی بسته است،
بر حلقه دار!
فرزند نزاده ای تا دریا شوی.
مادر نبوده ای تا آغوشت، امواجت بشود.
و از میان معجزات الهی
آفریدن را برگزینی.
زندگی ببخش!
مادر شو! پدر شو!
دریای مهر بیکرانه ات را به سویش روان کن!
بارش مهرت را بر او بباران!
به امواجِ مهر تن بسپار!
خود را به آب بسپار!
به باران!
امید و جان ببخش!
ریحانه، شعله، فاطمه، سکینه
این خانه باید دری، روزنه ای،
پنجره ای داشته باشد.
با کلید عفو و مِهر،
باید گشود بن بستِ این دار را!
پاریس، دوشنبه دهم فروردین۱۳۹۳ – سی و یکم مارس۲۰۱۴