شهروند ۱۱۸۴
۶ اپریل ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی
با یک دنیا حرف برای گفتن نشسته ام و نمی دانم از کجا شروع کنم! از خودم تعجب می کنم که آرزوی رفتن به ایران را دارم. شاید نوعی احساس درماندگی است. . . . زندگی در سکون و ماندگی است . . . نبود ارتباطات دلخواه است . . . در دریای پرخروش و پرتضاد مردم نبودن است . . . نمی توانم به خودم بقبولانم که حقیقت به همین عریانی است که در این شرایط من نمی توانم برای مردم دنیا کاری بکنم! راستی چه “کاری” بکنم؟ چه “کاری” می توانم بکنم؟ برای چه می خواهم “کاری” بکنم؟ . . . از خودم خنده ام می گیرد. کاری بکنم؟! تغییر ایجاد کنم!؟ شاید هم چندان خنده آور نباشد. خب “چرا” کاری نکنم؟!
چرا تغییر ایجاد نکنم؟! چرا “کاری” کردن مسخره جلوه می کند؟ چرا “کاری” نکردن هم مسخره جلوه می کند؟ آیا دوگانه شده ام؟ یا “شرایط” این دوگانگی را در من (ما) پرورش داده است؟ نمی توانم از بین این دو وجه یک وجه را برگزینم و به زندگی ام ادامه بدهم. هر روز زندگی می کنم و زندگی را ادامه می دهم. هر روز پیشرفت های کوچکی به دست می آورم، اما از منظرگاه فلسفی در خلا فرو می روم، و این دوگانگی برایم برجسته تر می شود. حقیقتا هم “بودن” را می خواهم و هم “نبودن” را . . . هم با امید زندگی می کنم هم با نومیدی. . . نومید یعنی اینکه “معنایی” از زندگی به “کمال” نداشتن . . . یعنی معنا داشتن اما در عین معنا، بی معنا بودن هستی . . . و پوچ زیستن . . . یک پوچی با دلیل و برهان . . . بین کاری کردن و نکردن . . . بین رفتن و نرفتن . . . رفتن ارزش هایی با خود دارد و نرفتن ارزشهایی دیگر . . .
آنقدر پرم . . . آنقدر لبریزم از خودم که نیاز دارم دیوانه وار سر ریز کنم از خودم . . . عریان شوم از این همه سنگینی پوشش . . .
اما وقتی عریان می شوم اضطراب و تشویش روحم را عاصی می کند . . . پشیمان می شوم . . . ناآرام می شوم . . . و بیقرار . . . و می خواهم فرار کنم به جایی دور . . . دور دور دور . . . که هیچکس را نشناسم . . . هیچکس را نبینم . . .
به یاد هما و پروین می افتم در ایران . . . چند شب قبل از اینکه ایران را ترک کنم، هما گفت: مسئله اصلی در وجود توست تو داری از خودت می گریزی. . .
پروین ادامه داد: بدون آنکه آن مسئله را حل کنی!
این “خود” مگر کیست؟ این “خود” همه عالم است. این “خود”، خود هما و پروین است. هما و پروین که تصور می کنند توانایی درک انسان دیگر را دارند! که با خود نه بیگانه اند! اما . . . در حقیقت بیگانه اند!
در حالی که به این جملات فکر می کنم، این موضوع هم فکرم را اشغال کرده که چقدر دیگران تجربه های زندگی فرد دیگر را می شناسند؟ چقدر تاریخ زندگی آدم را؟ . . . و چقدر روح پیچیده آدم دیگر را؟
آیا می توان با چنین صراحت بدون شکی برای دیگری بیانیه صادر کرد که تو این چنینی و باید خودت را تغییر بدهی؟
بیقراری گاه از شرایط زندگی ناموزون یک فرد بر فرد حادث می شود. . . از بیگانه شدن با جمع . . . بیگانه انگاشته شدن . . . بیگانه پنداشته شدن . . . مثل یگانه شدن یک لایه از جسم درونی زمین با لایه های دیگر . . . مگر زلزله بازتاب بیقراری روح زمین نیست؟ . . . مگر آتشفشان . . . ؟
آخرین کتاب شعر اسماعیل خویی را خواندم. اشعار آغازینش به سبک شعر فروغ نزدیک بود. در این مجموعه خویی به تضاد انسان و مسایل گوناگون ایرانیان، روشنفکران و چپ ها پرداخته بود. شعرها خطاب به پرویز مهاجر و نیوشا فرهی بودند، اما در حقیقت مناظره هایی درونی بودند با خودش، با روشنفکران و فعالان سیاسی . . . جدال درونی اش با افسردگی، با درونگرایی، در خود فرو رفتن، در خود افسردن و خودویرانگری . . . و در نهایت پذیرفتن زندگی با گونه گونگی هایش . . . زنده زیستن، با عشق و امید زیستن . . . برای تغییر، برای تکامل . . . برای جهانی با روح و شکوفا .. . کاوش کردن و پیدا کردن جوابی به آیین مرگ خواهی. به خودکشی های سیاسی در دوران شکست جنبش چپ و تحلیل این شکست و پاسخی علمی و منطقی پیدا کردن. . .
در این شعر طولانی، تلونات روحی خویی، فراز و نشیب های روحی اش، وجدان فکری اش مشخص است.
سعی کرده است که منطقی بیندیشد. افکارش را در دو کفه بنشاند، بسنجاندشان، غربالشان کند، صیقل شان بدهد . . . تا حقیقت را پیدا کند.
گویی در پایان شعر، خودش نیز از یافتن پاسخ به هیجان آمده . . .
هر نوشته ای در خارج از ایران می خوانم، گویی چیزی است به نام کوشش های موقتی در زندگی موقتی . . . در یک آینده مبهم و ناروشن . . . با این حال امید در گوشه دل هر کسی است که یک روز دوباره به خانه اش برگردد. با کدام توشه؟ . . .
این اهمیت دارد!
بعضی ها اضطرابات درونی شان را با نوشیدن مشروب ته نشین می کنند . . . بعضی ها با کشیدن سیگار، بعضی ها با استفاده از مواد مخدر . . . من گویی باید حرف بزنم . . . بنویسم . . . بنویسم . . . بنویسم تا آرام شوم.