شماره ۱۲۰۵ ـ پنجشنبه ۲۷ نوامبر ۲۰۰۸
عصر یکشنبه ـ اولین یکشنبه بعد از انتخابات ریاست جمهوری آمریکا ـ است و از سفر کوتاهی به خارج از شهر برگشته ایم. تعداد زیادی ماشین اطراف منزلمان پارک شده و معلوم است یکی از همسایه ها باید مهماندار عده زیادی مهمان بوده باشد. جواب مان را بعد از ورود به خانه در دستگاه پیام گیر پیدا می کنیم؛ همسایه مان ـ یک زوج سیاه پوست ـ به مناسبت برگزیده شدن “اوباما” به ریاست جمهوری، ما را به خانه شان دعوت کرده اند. با “کرت” و “آنا” و سه دخترشان از پانزده سال پیش که به این محل آمده ایم بیشتر از سایر همسایه ها نزدیک بوده ایم. همین چندی پیش وقتی عکس هایشان ـ در مهمانی نامزدی دخترم ـ را برایشان بردم، “آنا” چند عکس شوهرش را که در هر یک با یکی از مهمانها در حال رقص بود جدا کرده و ـ به شوخی ـ گفته بود آنها را به عنوان مدرک نگه خواهد داشت! راستی هم معلوم نیست اگر به خاطر خونگرمی و شوخ طبعی “کرت” نبود مهمانی آن شب به آن خوبی و گرمی برگزار می شد. با اینکه از صبح زود، حدود دوازده ساعت سرپا بوده ایم، دست و رویی می شوییم و به اتفاق همسرم به جمع شان می پیوندیم. هر دو می دانیم که انگیزه مان تنها دوستی پانزده ساله مان با آنها نیست. . .
برق شوق در چشم های تک تک مهمان ها ـ که همه سیاهپوست هستند ـ موج می زند. بازآفرینی و تجسم حال و هوای جمع به وسیله کلمات امکان پذیر نیست. باید می بودی و می دیدی، شور و شوقی از رضایت و سپاس، از نوعی ـ نمی دانم ـ اعاده حیثیت؟ حال و هوای کسانی که انگار هم اینک حکم برائت شان از ارتکاب به جرمی که مرتکب نشده اند قرائت شده است ـ هر چه هست، تاریخ را می بینیم که حی و حاضر پیش چشم هایمان دارد نوشته می شود. اواخر مهمانی، صاحبخانه تعداد زیادی بادکنک به رنگ آبی تهیه دیده است که می آورد و همراه قلم و کاغذ به دست یک یک مان می دهد و از ما می خواهد آنچه در دل داریم، آرزوهایمان را، رضایت مان را، هر چه به فکرمان می رسد به روی کاغذ بیاوریم و به ریسمان بادکنک سنجاق کنیم. بعد، همگی از منزل بیرون می رویم و به خیابان پا می گذاریم و در حالی که دو سه نفر از مهمانها آماده گرفتن عکس هستند یک ، دو سه و بادکنک هایمان را به آسمان رها می کنیم…
بقیه را نمی دانم: من روی ورقه کاغذ خودم نوشته ام “…هیچ نیروئی نمی تواند “تغییر” را که نطفه اش از پدر “آگاهی” و مادر “همبستگی”بسته شده است، از رسیدن و متولد شدن باز دارد.”..
نوشته را – نقل به معنی – وامدار اندیشمند هموطنم “منوچهر جمالی” هستم که در جائی نوشته بود، “…مردم به “ماما” ی فکر – برای زایاندن افکارشان – احتیاج ندارند بلکه به “آبستن کننده” افکارشان احتیاج دارند. کسی که به فکری آبستن شد ، بدون ماما نیز فکر را خواهد زائید و درد زائیدن ، او را از زائیدن باز نخواهد داشت…” و جای دیگر ، :نادیده گرفتن قدرت واقعیت ، از قدرت واقعیت نمی کاهد اما بر قدرت ما برای تغییر دادن واقعیت می افزاید… آنچه “هست” ، دلیل این نیست که نمی تواند غیر از آنچه هست باشد، تاریخ حق ندارد هیچ واقعه {و هستنی را} معقول سازد و از هستی تاریخی اش ، ضرورت عقلی اش را استنتاج کند.”
نمی دانم آن شب یکشنبه، چه آنها که به “او” آن “بالا” چشم داشتند و از خود می پرسیدند پیام شان “تا کجا بالا خواهد رفت” و چه آنها که می خواستند بدانند باد، پیام شان را “به کجا” خواهد برد و به دست کدام خواننده شهروندشان خواهد رسانید، دانستند یا ندانستند که به هر حال این “همبستگی نتیجه ی لزوم تغییر” بود که کارستان را به ثمر نشانید؛ نیرویی که از نیروی تمامی زرادخانه های جهان نیز قوی تر است.