دخترک در حالی که عازم رفتن میشد گفت: “آقاجون، ظرفها رو شستم، اطاق رو جارو و تمیز کردم، لباس و ملافه ها رو هم شسته و اطو کردم وگذاشتم تو جالباسی، غذاتم گرم و آماده خوردنه، دیگه فکر نمیکنم چیزی مونده باشه”.

پیرمرد همانطور که روی صندلی چرخدارش نشسته بود نگاهی به اطراف خود کرد و گفت:”آفرین دخترم، تو ماشاالله همه چیز را مرتب کردی، خدا خیرت بده، انشاالله بچه های خوبی گیرت بیاد”.

دخترک خنده ای کرد و گفت:”باشه، من میرم تا فردا عصر بازم یک سری بیام”. وقتی میخواست از در بیرون بره دوباره برگشت و گفت: “دواهاتو گذاشتم روی میز کنار در، یکوقت دنبالش نگردی ضمنا اگه چیز دیگه ای میخوای بگو فردا که اومدم برات بیارم”.

پیرمرد باز گفت: “نه باباجان، برو خدا پشت و پناهت باشه”.

دختر از در بیرون رفت و پیرمرد صندلی چرخدارشو هل داد تا دم پنجره و چشم به بیرون دوخت. این کاری بود که هر روز وقتی دم پنجره مینشست، انجام میداد و منتظر میشد تا ببینه او کی از راه میرسه.

سالها بود زمین گیر شده و کارش نشستن روی صندلی چرخدار و چشم دوختن به بیرون بود و چشم انتظار آمدن او. خودش هم نمیدانست چند سال است که اینجا منتظر اوست، از بس حساب روز و ماه و سال را کرده بود خسته شده بود، از آن به بعد به خودش گفته بود: “فایده اش چیه که هی حساب کنم و حساب کنم، او خواهی نخواهی خواهد اومد، باید بنشینم و منتظرش بمونم.”

از همان چند وجب پنجره رفت و آمد اهالی محل را زیر نظر می گرفت. همه را می شناخت و از کار و بار آنها و وضع زندگیشان به خوبی اطلاع داشت. یکی از آن ها که اغلب روزها از زیر پنجره او رد میشد مشهدی ابوطالب بود که با خرش پیاز بار میزد و وقتی از توی کوچه رد می شد فریاد می زد: “پیازه آی پیاز”.

اهالی محل می گفتند: “از بس فریاد زده “پیازه آی پیاز” بیضه اش باد کرده. دکترها بهش گفته اند براش خوب نیست بازهم داد بزنه ولی اون بدبخت مجبور بود برای فروش پیازهاش باز هم فریاد بزنه، آخه اگر فریاد نم یزد که مردم نمی دانستند پیازفروش تو کوچه اونهاست.

یکی دیگر از اهالی محل حاج موسی بود که با چرخ دستیش انواع میوه ها را برای فروش می آورد. حاج موسی مردی سفیدرو با موهائی بور و چشمهائی زاغ بود، برای همین اهالی محل اسمشو گذاشته بودند “موسیو”، وقتی صداش رو میشنیدن سرشون رو از خونه بیرون میکردند و داد میزدند: “موسیو، موسیو”.

خود حاج موسی هم از این لقب بدش نمی آمد، فوری با خنده وکمی لفظ قلم جواب میداد: “موسیو در خدمت شماست، چه فرمایشی دارید”.

دخترش میگفت: “حاج موسی با همین چرخ دستیش کلی کاسبه و وضعش خوبه، خونه ای خریده و چند سال قبل هم به مکه رفته، تا حالا نیز دوتا از دخترهاشو با جهاز کامل شوهر داده” و اضافه می کرد: “خیلی از اهالی محل حسرت زندگی اونو میخورن و بهش حسادت میکنن”.

وقتی دخترش این حرف را زد پیرمرد یادش اومد وقتی چهار سالش بود برای سال نو، پدرش براش یکدست لباس کاموای آبی رنگ خریده بود که شلوارش تنگ و چسبون بود و پائین پاهاش یک زبانه بلند داشت که روی کفش ورنی اش میافتاد، همه فامیل از بزرگ و کوچک تعریف لباس اونو می کردند و با حسرت میگفتند: “وای خدا چقدر قشنگه، این لباسو از کجا خریدین؟”.

مادرش بادی به غبغب می انداخت و میگفت: “خواهرم از آلمان براش فرستاده”. تنها پدرش بود که میدانست زنش یکی یکدونه است و اصلا خواهر نداره.

اون موقع بچه بود و معنی افاده و حسرت رو نمی فهمید ولی وقتی خودش بزرگ شد و زن گرفت تازه دوزاریش افتاد که این صفات پسندیده توی ذات آدم هاست، با اون ها به دنیا میان و با اون ها هم میرن تو گور.

هر وقت تصمیم داشتند برای شرکت در یک جشن یا مهمانی بروند زنش می گفت:”من لباس ندارم نمی تونم بیام” او جواب می داد: “همین چهار ماه پیش بود که یکدست لباس برات خریدم” زنش جواب می داد: “اون لباسو یکدفعه پوشیده ام، تو انتظار داری بازهم بپوشم، اونوقت مردم چی میگن، نمی گن اینها گدا گشنه هستند و یکدست لباسو ده جا می پوشند” وقتی اعتراض میکرد که: “بابا، ما چکار به کار مردم داریم” زنش در جواب می گفت: “تو اصلا دهاتی هستی و این را نمی فهمی که مردم به ظاهر آدم اهمیت میدن، باید ظاهر رو حفظ کرد تا مردم چشمهاشون از فرط حسادت بترکه و حسرت زندگی مون رو بخورن”.

او از این حسابها که زنش می کرد چیزی سر در نمی آورد و چون اغلب بر سر مسائلی از این قبیل کارشان به مشاجره می کشید یکروز زنش بار و بندیلشو جمع کرد و رفت تا یکجای دیگه مردم را حسرت به دل کنه.

از وقتی روماتیسم گرفت و از شدت درد پاها قدرت حرکت نداشت با خودش فکر می کرد: “مردم تا سالم و تندرستند قدر آن را نمی دانند و مدام در پی چشم هم چشمی و حسرت دادن دیگران و حسادت کردن هستند ولی وقتی از پا می افتند تازه حقیقت براشون روشن میشه”.



برای او یک صندلی چرخدار گرفتند تا با کمک اون بتونه تا دم پنجره اتاقش بره. دخترش هر چند روز یکبار به دیدنش می آمد و براش غذا می آورد، دواهاشو از داروخانه می گرفت و اتاقش رو تمیز میکرد. او هم روزهای آفتابی و نسبتا گرم که حالش بهتر بود تنها پنجره اتاقش رو باز میکرد و ضمن استفاده از نور آفتاب رفت و آمد مردم رو هم زیر نظر می گرفت و درعین حال منتظر می شد تا او از راه برسه.

وقتی آخرین بار او را نزد دکتر بردند از دردهاش شکایت کرده بود. دکتر جسته گریخته به او گفته بود: “درد روماتیسم مخصوصا وقتی به قلب میزنه درمان نداره” از اونجا بود که پیرمرد فهمید، تنها وقتی اون بیاد دردها آروم میشه”.

زمستان ها که برف می بارید و هوا سرد و مرطوب بود درد تمام بدنش را از کار می انداخت. پنجره را می بست و توی بستر دراز می کشید و چون دیگر نمی توانست بیرون را تماشا کند تنها به بارش برف و آمدن او فکر می کرد.

یکروز که کمی سرحال تر بود و از پنجره بیرون را تماشا می کرد ننه علی را دید که با زنبیلی در دست ناله کنان به سمت خانه می رود. می دونست که او هم روماتیسم داره و از درد کمر می ناله. با هر قدم می ایستاد و دستش رو ستون کمر می کرد تا بتونه نفسی تازه کنه.

یادش آمد زمانی که او دختری جوان و زیبا بود جوانان محل پروانه وار گردش میگشتند، او خود یکی از آن جوانان بود. یکبار مادرش رو برای خواستگاری به خونه ی اونا فرستاد ولی جواب رد گرفته بود، حالا همان دختر زیباروی قدیم، پیر و فرتوت و نالان هر روز از زیر پنجره او می گذشت و از درد ناله میکرد. خنده تلخی روی لبانش نشست و با خود گفت: “مثل این که او هم انتظار می کشه”.

دیگر داروها را نمی خورد چون میدانست خوردن داروها آمدن او را به تأخیر می ندازه. در جواب دخترش که دلیل نخوردن داروها را می پرسید جواب می داد: “چه فایده، کاری که انجام نمی دن، حتی یک ذره هم از درد کم نمی کنن پس خوردن و نخوردنشون یکسانه”.

دختر چند تا از قرص ها را می آورد و با یک لیوان آب به خورد او می داد و می گفت: “باید بخورید برای سلامتی شما خوبه”

پیرمرد خنده تلخی میکرد و آهسته زیر لب زمزمه میکرد: “سلامتی”.

یک روز که دخترش تازه از در بیرون رفته بود متوجه شد کسی آهسته با انگشت به پنجره اتاقش می کوبه، چشم باز کرد، ننه علی را دید که خندان و شاداب تر از روزگار جوانی از پشت پنجره با انگشت به او اشاره می کنه. باورش نمی شد که این زن زیبا همان ننه علی مفلوک باشه که گهگاه از زیر پنجره اتاقش رد می شه. خواست از جا برخیزد و پنجره را باز کند، ولی قدرت این کار را نداشت. در این موقع ننه علی را دید که سبکبال از پنجره گذشت و وارد اتاق شد، مستقیما به طرف تخت او آمد. مانند دوران جوانی قدی کشیده و زیبا داشت، لباسی از حریر سفید پوشیده و یک روسری نازک موهای سیاهش را میپوشاند. وقتی به او نزدیک شد گفت: “یادت میاد یکروز مادرت را برای خواستگاری خانه ما فرستادی”. پیرمرد خندید و گفت: “آره یادم میاد، ولی تو به مادرم جواب رد دادی”.

ننه علی گفت:”اختیار من دست پدر و مادرم بود، آنها تو را نپسندیده بودند درصورتی که من مخالفتی نداشتم” و پس از قدری تأمل گفت: “خوب هنوز دیر نشده بلند شو تا با هم به جائی رویم که دیگر هیچکس نتواند با پیوند ما مخالفت کند”.

پیرمرد ناگهان احساس کرد جوان شده و دیگر دردی در پاها و اندام خود ندارد. از جا برخاست و از تخت پائین آمد. ننه علی زیر بازویش را گرفت و پرسید: “تو منتظر کسی بودی”.

پیرمرد بی اراده به سمت پنجره نگاه کرد ولی فوری به یاد آورد که او برای بردن آدم ها شیوه های بخصوصی دارد و اغلب به صورت یکی از عزیزترین افراد مورد نظر آن ها ظاهر میشود، پس برگشت و نگاهی از روی خریداری به ننه علی جوان که حالا عاشقانه زیر بازویش را گرفته بود کرد و خوشحال از این که دیگر دردی نخواهد کشید قدم زنان با او از پنجره بیرون رفت تا همانطور که او می گفت به جائی روند که دیگر کسی نتواند مانع پیوند خوشبختی آنها گردد.


ایمیل نویسنده: m_satvat@hotmail.com

http://mohamadsatwat.blogspot.com/