شهروند ۱۲۲۵  پنجشنبه  ۱۶ اپریل  ۲۰۰۹

با اکراه خواندن کتابی را شروع می کنم که نخوانده احساس خوبی به او ندارم. گمان دارم “ثریا” ملکه ی مغموم چه می تواند بگوید که قربانی ملاحظه ی سالهای کوتاه ملکه بودنش نشود. اما حسی با من است که می خواهد سرنوشت این زن زیبای بختیاری ـ آلمانی را حتی دم بریده و سانسور شده هم که هست بداند.

در همان چند صفحه اول چنان گرفتار سرنوشت خواندنی و عبرت آمیز این دختر بختیاری می شوم که به سرعتی باور نکردنی کتاب را می خوانم. هم می خوانم و هم به هر کسی می رسم در همان دقایق اندک که غذا می خورم و یا فرصتی پیدا می کنم، از گنجینه ی اطلاعاتی که نوشته و نانوشته در کتاب هست می گویم.


پس از خاطرات اسدالله علم وزیر دربار شاه که حاصل ملاقات ها و گفت وگوهای روزانه ی او با شاه است و ارزش بسیار دارد، وگر نبود تاریخ معاصر ایران از منبع مهم و موثقی از حقایق ناگفته ی دوران پهلوی بی نصیب می ماند، حالا این اثر هر چند نه در آن حد، اما از منظری در همان راستا از زندگی خصوصی شاه خبرها دارد که اگر در خاطرات ثریا نمی آمد، این چهره ی دربار پهلوی ناشناخته می ماند.

ثریا زنی است حساس، زیبا، آگاه و با غروری که از زنان و مردان بختیاری به میراث برده است. همین ویژگی ها از او و خاطراتش گونه ای یگانگی تکرارناکردنی به یادگار می گذارد. تربیت آلمانی ایرانی او، که از سوی پدر بختیاری ها را دارد و از قبیله ی مادر آمیزه ای از آلمان ها و روسها را به ارث برده است، از او شخصیت ویژه ای ساخته است. از همان کودکی آگاه به دو زبان آلمانی و فارسی ست، و بعدها فرانسه و ایتالیایی و اسپانیایی و انگلیسی را می آموزد. از یکی دو زبان دیگر نیز در حد مکالمه بهره دارد.

این دختر که وقتی دخترکان هم سن و سالش از عروس شدن و عروسِ پسران خانواده بودن در بازیهایشان حرف و حدیث می کنند، خود را مبرا می داند از هر چه به ظاهر آرزوی دختران همسال اوست و از شاه ایران تنها یکی دو خاطره داردــ یکی دیدن فیلم عروسی شاه و فوزیه که عمه ی معتاد او حاضر نشد رضایت دهد ثریای تشنه ی دیدن آن همه شکوه و عظمت عروسی شاهانه فیلم را به تمام ببیند، و دیگر دیدن عکسهای شاه و فوزیه در کتابهای درس فارسی، و دیدن آن هواپیمای آبی که در آسمان اصفهان با عملیات آکروبات ظاهر می شده و بچه ها می گفته اند هواپیمای شاه ایران است ــ، سرنوشتی پیدا می کند که عبرت آموز روزگار است.

گفته باشم که ترجمه ی امیر هوشنگ کاووسی به لحاظ فارسی نویسی، برابرنهادها و وفاداری به شیوه ی روایی خاص ثریا خوب از کار درآمده است. او تنها به روایت خطی خاطرات خود نمی پردازد، و دیروز و امروز و کاخ تنهایی ملکه بودنش را با مرارت هایی که همان دوران کوتاه ملکه بودن به او تحمیل کرده مثل کلافی زیبا درهم می بافد و همان لحظه که از دیروز و دیروزها حرف به میان می آورد، و هنوز کودکی شاد و شنگول و زیبا و دوست داشتنی است که به اروپا می رود در پانسیون درس می خواند، استقلال دختران نوجوان و همسالان خود را تجربه می کند، و در آرزوی هنرپیشه شدن است، به انگلستان می رود و در خانه ی یکی از خویشان سکونت می گزیند. به قول خودش پدر این تمهید را دیده است که آن خویشاوند و فرزندانش او را در مراقبت مدام خویش داشته باشند تا دختر خلیل اسفندیاری بختیاری نجیب و عفیف بماند همانطور که پدر آرزو دارد. این همه را در رفت و آمدی در زمان روایت می کند.

آخر ثریا نوه ی سردار اسعد بختیاری است. همانی که با اینکه هرگز اروپا ندیده بود، اما همه ی ابزار آسایش اروپایی را در خانه خویش گرد آورده بود، خانه ای که پر بود از مبلمان های سلطنتی، کریستال های بوهم  (شهری در چکسلواکی سابق که مرکز بهترین کریستال های جهان است) و ظرفهای طلا و نقره و دیگر اشیاء لوکس که نظر هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. نوه ی چنان سرداری باید از گزند بدخواهان روزگار در امان بماند، برای همین است که پدر ثریا هر جا می رود بر او مراقبانی پیدا و پنهان می گمارد. در لندن اما سرنوشت دیگری در انتظار دخترگل خلیل اسفندیاری و اواکارل آلمانی لیتوانی استونی است. آنچه در زوریخ و در خواستگاری های پسرانی از خانواده های ایرانی که در تعطیلات به سر می بردند و با مقاومت ثریا و موافقت پدر و مادر او در انجام اراده ی او رخ نداده بود، حالا در لندن داشت صورت دیگری از خود به ثریای جوان نشان می داد.

گودرز پسرعمه ی او چند روزی است که از او می خواهد لباسهای آراسته بپوشد تا چند عکس از او بگیرد و برای عمه فروغ ظفر در تهران روانه کند. ثریا می خواهد بداند چرا عمه فروغ ظفر از او عکس تازه آنهم به این اندازه می خواهد، و گودرز به دروغ و راست می گوید، آن عکسها قدیمی هستند. و ثریا با اینکه قانع نمی شود اما رضایت می دهد گودرز عکسهای بیشتر و به قول خودش بهتری بگیرد تا لابد به دست عمه ای برسد که او به یاد نمی آورد او را دیده باشد،  و اگر هم دیده باشد در میان انبوه عمه ها و عموها و فرزندان بی شمارشان به یاد نمی آورد کدام است  و چرا از او این همه عکس می خواهد!

وقتی آن یکی پسرعمه “ملکشاه” در اتاق ثریا را می کوبد و می گوید امشب با من به سفارت ایران می آیی، آنجا ضیافتی به افتخار شمس خواهر شاه برپاست، ثریا با اینکه علاقه ای به خانواده ی پهلوی که آن همه مصیبت بر سر بختیاری ها آورده است ندارد، اما با خودش فکر می کند آشنایی با شمس خواهر شاه ایران که گفته می شود مهربان و خوش برخورد است بد نخواهد بود. در آن ضیافت خاویار و شامپاین و صدها اشربه و اغذیه دیگر سرو می شود. شمس پهلوی به ثریا مهر مخصوصی می ورزد، و با او از اصفهان حرف می زند و حتی نشانی خیابانی که منزل آنها در آنجا بود را می دهد و از او می خواهد فردا با هم با تئاتر بروند و بعد به دیدن موزه ها می روند، چای می خورند و از او دعوت می کند که با هم چند روزی به پاریس بروند، و ثریا که در یک نگاه گذرا از زوریخ به لندن عاشق پاریس شده است، دوباره همان دختر محجوب بختیاری پدر می شود  و می گوید باید از پدرم اجازه بگیرم. و با خود اندیشه می کند که خواهر شاه از او چه می خواهد و به یادش می آید که در کودکی شاه برای او همان هواپیمای آبی رنگ بود که در آسمان اصفهان پرواز می کرد و معلق می زد و دوستانش به شانه ی او می زدند و می گفتند: “اون بالا! … پادشاه…”

از پسرعمه هایش گودرز و ملکشاه می پرسد که چه اتفاقی دارد روی می دهد که او از آن بی خبر است! و گودرز در حالی که این پا و اون پا می شود، اعتراف می کند که عکسهای او را عمه جان فروغ ظفر به ملکه مادر نشان داده و او عکسهای بیشتری از ثریا خواسته است.

دختر جوان سرزمین بختیاری متوجه شده است که دارد سرنوشت ویژه ای پیدا می کند، نامه ی پدر را از زوریخ و دعوت او برای تعطیلات به تهران و توضیح اینکه شاه می خواهد ثریا را ببیند گوشه هایی از همین حوادث لندن و پاریس و زوریخ و تهران و گودرز و ملکشاه و فروغ ظفر و شمس پهلوی را به شرح می نشیند.

حالا در پاریس شمس است که از ثریا برای برادرش خواستگاری می کند، و ثریا به قول خودش “خندیدم، خنده ای غیرطبیعی… نه خوشحال و نه تصنعی، خنده ای که مرا از دادن پاسخ منع می کرد.” اما شمس پهلوی خنده ی ثریا را به جواب مثبت او تعبیر می کند و خبر می دهد که شاه هر روز با او در تماس است و می خواهد به هر قیمتی هست ثریا را ببیند.


 

اینها همه که به سرعت برق و باد رخ می دهند دارند سرنوشت دختری جوان و آرزومند را به سرزمینی و شاه آن گره می زنند، دختری که آرزو داشت هنرپیشه شود و حالا دارد می رود که ملکه سرزمین آبا و اجدادی پدرش شود.

این خبر را به هر دختری از آن سرزمین بدهی بی گمان شوکه خواهد شد، اما ثریا می خواهد تضمین کند که پدر او را به زور به زنی شاه نخواهد داد. و پدر با آزادگی می گوید: “دخترم تو در این مورد آزادی” و با خودش می گوید که شاه هر قدر هم مقتدر باشد نمی تواند او را به اجبار همسر خود سازد.

در هواپیما که حالا برای شمس و او تخت خواب تدارک دیده اند در روزنامه ای چاپ رم می خواند: “پرنسس شمس خواهر شاه ایران، همراه مادمازل ثریا اسفندیاری نامزد شاه توقف کوتاهی در رم داشتند” ثریا با خود می گوید: “اولین بار است که نامم را می بینم در روزنامه ای چاپ می شود.” و آهسته روزنامه را زیر صندلی می لغزاند تا عمویش اسعد بختیاری که برحسب اتفاق در همین هواپیماست آن را نبیند. از اینکه گمان می برد او را به زور می خواهند عروس شاه کنند “خون در رگهایم منجمد می شود”.


 

به تهران که می رسند ثریا در آن سوی خیابان باریک پدرش را می بیند و این جمله های هزار و یکشب را به یاد می آورد:

“شهرزاد که کتابها و تمام نوشته ها را خوانده بود، تعدادی قصه و حکایت در حافظه داشت، و روزی به پدر گفت: “ای پدر می خواهم اندیشه های پنهانم را بر تو آشکار کنم…”

چرا این جمله های شهرزاد قصه گو به یاد ثریا می آید، آیا او هم مانند شهرزاد می خواهد برای نجات دختران و زنان ایران همسر شاه شود، او چه می تواند برای زنان و دختران ایران کند که به شهرزاد شدنش بیرزد؟ زن چاقی به هواپیما وارد می شود که همان فروغ ظفر است.

تصویری که ثریا حتی پیش از ورود به کاخ از اهالی کاخ می دهد، تصویر تلخی است، تصویری است از زوری که قرار است سایه بر زندگی او بیفکند، از ناچاری که قرار است چاره ی زندگی روزانه ی او بشود، خودش به خوبی آن لحظات را تصویر کرده است: “… از باز کردن چمدانهایم آسوده می شدم که صدای زنگ تلفن بلند شد: برای دوشیزه اسفندیاری، ممکن است امشب نزد ملکه مادر بیاید؟ ترتیب یک شام کوچک خودمانی داده شده… پرنسس شمس را که گویی مویش را آتش زده اند، در اتاقم می بینم، چطور توانسته است به این زودی سر برسد؟! او اوقات مرا برهم می زند و مجبورم می کند ذهنم را از اندیشه های گذشته به حال بیاورم، ای داد  که یک ثانیه هم نمی توانم در افکارم غرقه باشم…”

دیگر آرامش برای ثریا دارد به خاطره تبدیل می شود، و مزاحمت های شمس چنان بالا می گیرد که ثریا او را به خرمگس معرکه تشبیه می کند، مدام در حال دستور دادن به اوست، اینکه به شاه چگونه تعظیم کند و با ملکه مادر چطور روبرو شود. اولین دیدار ثریا از کاخ و ملکه ی مادر و برادران و خواهران شاه هم به قول خودش نوعی ترس در او ایجاد می کند، این ترس با او هست که یکی از خادمان دربار اعلام می کند که “اعلیحضرت…” همه از جا بلند می شوند، شاه با لباس نظامی آمده است، همه به او تعظیم می کنند، و اعلیحضرت خطابش می کنند، به ثریا نزدیک می شود او سرش را پایین می اندازد، اما تعظیمی را که قرار بوده رعایت نمی کند. شمس بعدها می گوید که رورانس او کامل نبوده است. در سر میز شام که تشریفاتی و متظاهرانه است شاه ثریا را سمت چپ خود می نشاند. میانشان نگاههایی رد و بدل می شود، پنهانی و آشکار. ثریا غذا را دوست می دارد، مشروب هم سرو نمی شود، ثریا از دیدار اول تعریفی می دهد که حکایتگر سالهای دیگر زندگی او با شاه هم می شود:

“حرف هایمان آرام و به گونه ای کاذب معصومانه است.” و بعد زنان دربار می خواهند معلومات عمومی ثریا را امتحان کنند. بازی شهرها و کشورها و پایتخت ها را پیش می کشند، و هرکسی خطا کند جایش را به دیگری می دهد. ثریا از آزمون سربلند بیرون می آید. ساعت ۱۱ شب نشینی پایان می یابد و عمه فروغ ظفر، ثریا را به خانه ی برادرش امیرحسین خان می برد که از فرط خستگی از پا افتاده است. در همان حال پدرش سر می رسد و می گوید:”ثریا شاه از تو خوشش آمده… برای ازدواج با او آماده ای؟ فردا می خواهند نامزدی را اعلام کنند.” خلیل اسفندیاری بختیاری به دخترش اطمینان می دهد که قراری را که با او گذاشته به خاطر دارد، و اگر این ازدواج سر نگیرد او به هالیوود خواهد رفت. مجبور نیستی تن بدهی، اما اگر بپذیری دیگر حق تغییر نظر نداری. لابد به این دلیل که برای بختیاری بی آبرویی بار خواهد آمد  و ثریا پاسخ می دهد: “به شاه بگویید من آماده ام، همسرش خواهم شد…”

فردای آن شب، عکس ثریا در روزنامه ها چاپ می شود و خبر نامزدی رسمی او با شاه انتشار می یابد. او را که هیجده ساله است بیست ساله اعلام می کنند که از تفاوت سنی اش با شاه بکاهند. همه چیز به چنان سرعتی پیش می رود که ثریا دچار سرگیجه می شود.

مقدمات ملکه شدن ثریا را به تفصیل گفتم که دوران کوتاه حدود شش سال ملکه بودن او را در کاخی که خود “کاخ تنهایی” نامش نهاده است در همان پلک زدنی که او خود می بیندش ببینیم. شاه جوان است، از یک ازدواج ناموفق با فوزیه به ثریا رسیده است. ثریا زنی است زیبا، از خاندانی نامدار و مورد احترام ایرانیان، تحصیل کرده، و آشنا به زبانهای بسیار و مسلط به چند زبان مهم جهان. شاه اما از ملکه علاوه بر اینها یک انتظار مهم دیگر هم دارد، آنکه پسری برای او بیاورد تا سلطنت در خانواده اش بپاید. می گویم پسر برای اینکه اگر فرزند معیار می بود که شهناز را از فوزیه داشت. نه، دختر نمی شود، قانون اساسی رضاشاه نوشته اجازه فرزند دختر و فرزند از خانواده ی قاجار را برای شاهی در خانواده ی پهلوی منع کرده است. شاه با اینکه به ظاهر ثریا را دوست می دارد و ثریا خود نیز همین گمان را دارد، اما به مجرد اینکه معلوم می شود، ثریا باردار نمی شود، رابطه ی آن دو به سردی می گراید. ثریا از همان آغاز متوجه  پرتو شومی است که بر زندگی او سایه انداخته است. خودش می گوید: “سایه ای ناشناس خوشبختی ام را تاریک می ساخت، نمی دانستم بدانم چیست؟ برنامه ی عوض نشدنی شام سر ساعت هفت و نیم با افراد خانواده ادامه داشت. جمع برادران و خواهران محمدرضا دور هم، بازی تمام نشدنی ورق، تاریکی سالن به هنگام نمایش فیلم، فیلمهای بی ارزش… از همان هنگام، ملال و تنهایی ام را احساس می کردم… نگاه شمس و اشرف، خواهران با هم دشمن شاه، همینطور متوجه من بود. اولی سعی داشت دوستی مرا جلب کند و دومی به جا و موقعیت من نزد شاه حسد می ورزید.”


 

  

بازی زنهای دربار با شاه و تاثیر آنان بر او یکی از مشکلات اصلی ثریاست. او که تربیت اروپایی دارد و کتاب خوانده و سینما رو و روشنفکر است هر چند که می خواهد اما نمی تواند با بازیهای به قول خودش “حرمسرایی” این زنان همدلی نشان دهد. در همین پیوند می نویسد: “…برایم ناگهانی بود وقتی دیدم نفوذ زنان اطراف شاه در او تا چه حد است، تا جایی که رسما و بدون اینکه این زنان حقی در این باره داشته باشند، به هر حیله و ظاهرسازی که بود اراده شان را به شاه تحمیل می کردند. تاج الملوک، رفتار و برخورد مرا که تربیت اروپایی ام خیلی بیشتر از آن بود که تحمل اینگونه بازیهای حرمسرایی را داشته باشم، سرد و نچسب می دانست، چرا که دوست داشت عروسش بیشتر اوقات در گردهمایی های خودمانی ساعت ۵ بعدازظهر او شرکت کند و غیبت گویی و اظهارنظرهایش را تایید نماید…”

و بعد ثریا داستان شوهر دادن اجباری شمس و اشرف را حکایت می کند، که رضاشاه علی قوام و فریدون جم را نشان شمس و اشرف می دهد و  می خواهد که شمس همسر علی قوام شود و اشرف همسر فریدون جم. شمس با وساطت مادرش تاج الملوک می خواهد که زن فریدون جم شود، که خوش تیپ تر است. همینطور هم می شود، اما ازدواج شمس و فریدون جم دوام نمی آورد و شمس عاشق عزت الله مین باشیان که موسیقی دان بود می شود، و از آنجا که شاه با این ازدواج مخالف بود آن دو به مصر می گریزند و در آنجا ازدواج می کنند و اشرف در غیاب شمس می شود بانوی نخست دربار محمدرضاشاه.


سالها بعد شمس از زندگی در قاهره خسته می شود و از شاه می خواهد که برگردد. شاه به شرطی با بازگشت شمس موافقت می کند که شوهر او نام و نام خانوادگی اش را تغییر دهد و با خانواده اش قطع رابطه کند. همینطور هم می شود، عزت الله مین باشیان می شود  “مهرداد پهلبد” و به ایران بازمیگردد. و حالا اشرف که از لقب کودکی اش که “اردک سیاه” بود به “پلنگ سیاه” تغییر نام داده ، با آمدن شمس باید از یکه تازی هایش در دربار بکاهد و شمس هم باید تمهیدی ببیند که در دل برادر نفوذ کند. سفر شمس به لندن و دیدار با ثریا و تشویق شاه به ازدواج با او، برای به دست آوردن سلاحی ست که بتواند شمس را بار دیگر به شاه نزدیک کند و از نفوذ اشرف بکاهد. به قول ثریا این دو خواهر از یکدیگر متنفر بوده اند، اما ثریا آن سلاحی نیست که بتواند در توطئه های اشرف و شمس شریک یکی و دشمن دیگری شود. خود می گوید: “افسوس که من فاقد حقد و کینه جویی و توطئه گری های یک تاج الملوک و یک شمس و یک  اشرف پهلوی بودم، پشت سر من یک کودک آلمانی ـ بختیاری، و یک سرسختی آشتی ناپذیر علیه این کوته بینی ها وجود داشت که مانع می شد در چنین عملیاتی شرکت کنم…”

ثریا اما از میان دو خواهر می گوید، اشرف را ترجیح می دهد زیرا به گفته ی او “با نشاط و فرز و تیزهوش است…”

ثریا که از دیدارها و همکلامی های گهگاهی با محمدرضا شاه گله دارد و از سردی رابطه زناشویی رنج می برد اما دم نمی زند، از یک خصلت شاه بیشتر بدش می آید و آن “حساسیت بیمارگونه” شاه است.

ثریا از برنامه های شام همگانی خانواده ی پهلوی مدام گله دارد و می گوید: “روز کار من که تمام می شد، برنامه شام بود و اظهار نظرهای ریایی و کنایه ها از یک سو، و متلک هایی که معنایش را درست نمی فهمیدم از سوی دیگر. سعی می کردم مقصود از متلک گویی هایشان را بفهمم، اما آنها میان خود نوعی رد و بدل خاص حرف در زبان پهلوی شان داشتند که تنها خودشان می فهمیدند…”

ادامه دارد