مدتی این مثنوی تأخیر شد. تأخیر و تعطیلی را برای همین گذاشته اند که وقتی نوشتن ات نمی آید، ننویسی. حالا هم نه اینکه مطلب دندان گیری به نوشتن ام واداشته باشد، اما آخر؛
۱ـ دو دسته گی بین از یک سو طرفداران جنبش سبز و سیاست مصالحه و مدارا و از سوی دیگر، مخالفان نرمش و مذاکره با رژیم حاکم بر کشورمان می رود تا نه تنها بر بقیه ی دودسته گی هایی که تاکنون گروه های اپوزیسیون خارج کشور را از یک پارچگی ساقط کرده، پیشی گیرد بلکه در حریم دوستی ها و محافل خانوادگی نیز میان هموطنانی که دلمشغول و نگران اوضاع دانم و دانی زادبوم مان هستند جدایی و ناهمدلی اندازد، تا آنجا که دوست قدیمی ات را هم که بعد از مدتها دوری بازمی یابی و به صرف چای و قهوه به کافه ای دعوت می کنی چه بسا به جای آدرس کافه، نخست موضع ات را راجع به مورد کذا جویا می شود.
این میان، میدان داران رسانه های جمعی هم، از رادیو و تلویزیون و نشریات و سایت ها و وبلاگ ها، آتش بیار معرکه اند و انگ زدن ها و پرونده سازی ها و خط و نشان کشیدن هاست که بیا و ببین. زنده یاد منوچهر جمالی جایی حرف خوبی زده بود ـ نقل به معنی ـ که اعضا و هواداران احزاب و مشی های سیاسی و عقیدتی نه به جهت یکسان بودن آنچه به آن می اندیشند، بلکه به سبب تشابه آنچه به آن نمی اندیشند و در اندیشه هایشان نیاندیشیده باقی می گذارند است که هم مسلک و شبیه یکدیگرند. مثال دور از ذهنی نیست؛ مجسم کنید مسافران یک تاکسی را که روی داشبورد یا پشت صندلی جلوش نوشته است “کرایه خود را قبلا آماده کنید!” و مجسم کنید همه مسافران در لزوم “تغییر” در این جمله اتفاق نظر داشته باشند؛ یکی شان آن را رساتر و شیواتر بپسندد، یکی مؤدبانه تر، یکی با حروف درشت تر یا ریزتر، یکی شان رنگین تر… اما همه شان هنگام رسیدن به مقصد و پیاده شدن تازه یادشان می افتد که کرایۀ خود را از قبل آماده نکرده اند! این مسافران در نیاندیشیدن به “معنای جمله” بسیار شبیه تر به هم بوده اند تا در اندیشیدن به لزوم “تغییر جمله”!
۲ـ در برنامه ی تلویزیونی ی یکی از صاحبنظران و نظریه پردازان هموطن از طیف چپ(در تلویزیون افغان)ایشان لااقل نیمی از برنامه ی خود را صرف اثبات این کردند که سیاست های آقای اوباما امپریالیستی و در راستای منافع کاپیتالیسم و بر ضد منافع کشور عزیزمان ایران است. باید پرسید: الف؛ آیا قرار بوده است رئیس جمهور بزرگترین قدرت کاپیتالیستی جهان و حرف اول امپریالیسم به قول خود ایشان جهانخوار آمریکا، به نفع چه یا که تصمیم گیری کند؟! ب؛ آیا در حالی که اپوزیسیون خارج از کشور (که ایشان یکی از پرسابقه ترین و باسوادترین اعضای آن هستند) در کوتاه فکری ها و کوتاهی ها و گیج زدن های خود دست و پا می زند، آیا اینگونه روشنگری ها در ساعات ذیقیمت یک برنامه ی سیاسی پربیننده مرهم کدام یکی از دردهای ملت دردکشیده و بختک زده ی ماست؟! ج؛ آیا به نظر ایشان اگر در ششم نوامبر گذشته، آن یکی کاندیدای ریاست جمهوری انتخاب می شد، آیا سیاست هایش به سلیقه و میل ایشان می بود؟! آیا کشور سیصد میلیونی آمریکا می توانست در ششم نوامبر گذشته بدون رئیس جمهور بماند، آنقدر که روزی برسد که امثال نوام چامسکی ها و ماندلاها و گاندی ها و نمی دانم هر آن کس که من و شما می پسندیم کاندید ریاست جمهوری آمریکا شوند و آن وقت برای خودشان رئیس جمهور انتخاب کنند…. و که چه، چه می گویید و با که می گویید؟!*
۳ـ در سایت یکی دیگر از فعالان اپوزیسیون کشور (این یکی روزنامه نگار) نوشته ای از ایشان بود و موقعیتی ـ به روال موجود در رسانه های اصطلاحاً مجازی ـ برای اظهارنظر، اما از آنجا که ایشان نظر بنده را چند دقیقه بعد از ارسال آن، حذف کردند، بنده جسارتاً بار دیگر آن را به عرض می رسانم. ایشان نیز مانند آن یکی فعال اپوزیسیون که قبلا به آن اشاره شد، کاستی ها و گرفتاری های طبق طبقِ اپوزیسیون را ول کرده اند و فضای رسانه ی پربیننده ی خود را صرف چغلی از آقای ابراهیم گلستان کرده اند که اولا چرا در عکس های خاکسپاری فروغ در گورستان ظهیرالدوله حضور ندارد و دوما چرا وقتی خبر کشته شدن فرزندش را به او داده اند، ایشان اشکی نریخته است… در نوشته ای که ایشان چند دقیقه هم آن را برنتابیدند و حذف کردند نوشته بودم چرا در این وانفسای کذا سگ را ول کرده اید و یقه ی سنگ را چسبیده اید؟! چرا به پروپای هم می پیچید؟! آدم کم می شناسید که در درگذشت شخصی رفتار محکمه پسند داشته ولی در دل با دُم اش گردو هم شکسته باشد؟! آیا اگر کسی ـ گیریم ـ دافعه داشته باشد و عادت به اشک ریختن یا اشک ریختن در حضور دیگران نداشته باشد لزوماً از کسی که بلد است چطور بقیه را راضی نگه دارد و حتی چگونه به راحتی دل همه را به دست بیاورد آدم بدتری است؟! چرا به این راحتی یکدیگر را قضاوت می کنیم؟! شما از کجا می دانید در دل ابراهیم گلستان چه گذشته است؟! اگر به من و شما هم مربوط باشد ـ که نیست ـ شاید فروغِ نوعی همین ابراهیم گلستانِ نوعی را می پسندیده است.
جالب اینکه ایشان از هول اش یادش می رود کامنتی که در همان چند دقیقه در تائید نظر بنده زیر کامنت من نوشته شد را هم پاک کند و به جای آن برمی دارد با عجله و برای پیش دستی و محکم کاری (که نکند کس دیگری هم به نوشته ی ایشان همین ایراد را داشته باشد) چند پاراگراف دیگر به نوشته اش اضافه می کند و تعریفکی از آقای گلستان به آن می افزاید.**
۴ـ چند روز مانده به آغاز سال نو، هنگامی که هنوز مردم و نیروی پلیس از درک چرایی و چند و چونِ سه مورد تیراندازی وحشیانه و کشتار مردم بی گناه در کمتر از سه هفته عاجز مانده اند، جوانی مسلح ابتدا مادر خود را در خانه می کشد و سپس بیست کودک هفت تا ده ساله و شش تن از معلمان و کارکنان یک کودکستان و دبستان در نزدیکی خانه اش را به خاک و خون می کشد. شوک حاصل از این آخرین کشتار هنوز جای خود را در اذهان گیج و وحشت زده ی مردم پیدا نکرده است که شب قبل از سال نو مردی خواهرش را در خانه به قتل می رساند، خانه اش را به آتش می کشد، مأموران آتش نشانی را به صحنه فرامی خواند و به محض رسیدن شان به محل، آنها را به گلوله می بندد. در پی این کشتارهای وحشیانه، سخنگوی دم و دستگاه سازنده ی اسلحه در آمریکا (NRA) و طرفدارانش نظر می دهند که وقتی مدارس و کودکستان ها گارد مسلح ندارند و معلم ها در کلاس اسلحه حمل نمی کنند و کودکان و دانش آموزان بدون جلیقه ی ضدگلوله سر کلاس حاضر می شوند، معلوم است از این اتفاق ها می افتد. ایشان اما مشخص نمی کنند که تکلیف دیگر اماکن عمومی مانند پارک ها، مال ها، سینماها، ادارات، خیابان ها، وسیله های حمل و نقل عمومی و … چیست و تازه فراموش می کنند که با یک حساب سرانگشتی اگر تعداد مأموران پلیس و حتی ارتش این کشور، آمریکا، را به تعداد نفوس آن تقسیم کنیم و نیز از نظر دور نداریم که با توجه به پراکندگی وسیع سکنه ی ایالات بزرگی مثل کالیفرنیا و تکزاس و یوتا، گاهی نسبت سکونت مردم به مساحت ایالت چیزی حدود یک نفر یا کمتر در چندین کیلومتر مربع می شود و مشکل بتوان برای محافظت هر صدها نفر، حتی یک نفر مأمور مسلح گماشت. سوی دیگر قضیه که راستی چرا در کشورهایی مثل کانادا و استرالیا و بیشتر کشورهای اروپایی که تعداد نسبی دارندگان اسلحه در آنها کمتر از آمریکا نیست و اسلحه های پیشرفته و سنگین هم در آنجا منع فروش ندارد، این کشتارهای کور و بیرحمانه صورت نمی گیرد را برای کارشناسان و محافل علمی و تحقیقی باقی می گذاریم و در این مختصر تنها با اشاره و نظر به پیشنهاد و راهکار سازندگان اسلحه نظری اجمالی به پدیده ای به نام “نادانی” می اندازیم؛
نادانی، اگر واقعیات را سیاه و سفید نبینیم، مانند دیگر پدیده های اجتماعی از نظر کمّی و کیفی انواع و درجات دارد. مثلا آن شعر معروف که؛ آن کس که نداند و نداند که نداند … نادانی را از جنبه ی علم نادان به نادانیِ خویش تعریف می کند. یا اگر به صورت نسبی نادانی را در ترازوی سنجش بگذاریم خواهیم دید که مثلا دانستنِ جدول ضرب و درک کلیاتی از بعضی قوانین ساده ی فیزیکی و هندسه آنقدر که برای یک شاگرد کلاس اول دبستان درجه ی بالایی از دانایی به حساب می آید، برای یک دانش آموز کلاس اول دبیرستان صادق نیست. تازه دانستن جدول ضرب و چند قانون فیزیک و هندسه اگرچه دور از انتظار (در ارتباط با شاگرد کلاس اول دبستان) است اما غیرممکن و به دور از حیطه ی یادگیری او نیست. پس دانستن را نمی توان بدون امکان دسترسی شخص به دانش محک زد و راجع به شخص نادان قضاوتی به عمل آورد چرا که مثلا یکی ـ اصطلاحاً ـ وحشیِ جنگل های آمازون چگونه می تواند از طرز کار یا حتی وجود پدیده هایی مانند کامپیوتر یا هلی کوپتر اطلاع داشته باشد؟! سخن کوتاه، میزان نادانی را با هر ترازویی و از هر جنبه اش که در نظر بگیریم یکی نوع نادانی هست که ساخته و پرداخته ی دنیای ما انسان هاست و زنده یاد شاملو چه کوتاه و مختصر تعریفش می کند ـ نقل به معنی ـ چگونه می توان چیزی را به کسی فهماند که برای نفهمیدن اش پول می گیرد؟!
پانویس ها:
* از شعری به نام وطن، سروده ی اسماعیل خوئی
** دقایقی پس از حذف نظر بنده، شخص معتبری که ظاهراً آقای روزنامه نگار ایشان را می شناسد و بی چانه زدن حرف اش را قبول می کند، کامنت می گذارد که آقای گلستان روز خاکسپاری فروغ، صبح زود در گورستان حضور داشته است، در کناری، و پس از رسیدن پیکر فروغ و ازدحام مردم عزادار، گورستان را ترک کرده است.
نیز اشاره ی آقای مسعود بهنود که از این واقعیت اطلاع دارد و در مصاحبه ای با خود ابراهیم گلستان(مصاحبه ای که اخیراً انجام گرفته است) از وی می پرسد، می خواهید درباره ی اینکه مثل شبحی آن روز آمدید و رفتید صحبت کنید؟ گلستان جواب نمی دهد و حرف را عوض می کند.