کاوه خواب بود. صدای مرا که شنید، بیدار شد. گفت: "می خواهم به پدرم تلفن بکنم و تولدش را تبریک بگویم." بعد از تلفن به آرامی به رختخواب رفت  …


شهروند ۱۲۴۱  پنجشنبه ۶ آگوست  ۲۰۰۹


 

ادامه ۱۱ اکتبر ۱۹۸۸ ـ آیواسیتی


 

کاوه خواب بود. صدای مرا که شنید، بیدار شد. گفت: "می خواهم به پدرم تلفن بکنم و تولدش را تبریک بگویم." بعد از تلفن به آرامی به رختخواب رفت و خوابش برد و من به مارک فکر می کردم. باید به او تلفن می کردم، باید بعد از حمله گرگهای آیواسیتی صدای پر عاطفه اش را می شنیدم. دلم محبت و اعتماد و امنیت می خواست. با صدای خواب آلودی گوشی تلفن را برداشت. شروع کردم با او حرف زدن… سرریز کرده بودم از التهاب… حرف زدن با او آرامم کرد. مارک مهربان بود. مهربانی اش آرامم کرد. صدایش مرا به زندگی برگرداند. بعد از تلفن به خود گفتم: "فردا چگونه با زندگی روبرو بشوم؟" حس کردم مثل گرگور کافکا در نوول مسخ به حیوانی عجیب و غریب تبدیل شده ام. به یک عنکبوت عظیم الجثه گرفتار در تارهای خودش… بوی ماندگی پیراهنم در این تارهای لابیرنتی کهنه تر از کپک بود! در گرما و عرقریزان حس مسخ شدگی، نوک پاهایم یخ زده بود. با صدای ظرف شستن کاوه در آشپزخانه از جا بلند شدم. دلم می خواست در مقابل  عظمت پسرم تعظیم کنم. صورتش را بوسیدم و ازش تشکر کردم. با هم نان درست کردیم تا شاید بوی نان تازه ما را زنده کند. نان را با بغض مثل یک قلوه سنگ در گلویم قورت دادم و دلم خواست دوباره در یک دنیای نامرئی فراموشی پنهان شوم.

به تمام خدمتکاران در ایران فکر کردم. به "زن چراغ" که هرگز نامی نداشت جز "زن چراغ". او نان آور خانه بود اما هویتش با نام شوهرش مفهوم پیدا می کرد… به بتول فکر کردم که شوهرش مرده بود و او بچه هایش را با زحمت بزرگ می کرد. و  به آن زنِ  کر و لال که نامش "بهتر گنگه" بود و در بچگی مرا به حمام می برد و می شست. زنی که در نوجوانی مورد تجاوز پسر یکی از فئودالهای شهر قرار گرفته بود و پس از آن تمام زندگی اش را در تنهایی و با کلفتی می گذراند… به فاطمه خدایی که با وجود داشتن شوهر باکره از دنیا رفت… حالا تمام رنجهای این زنان برایم معنی پیدا می کرد. به یاد آن پسری افتادم در میدان عشرت آباد در یک شب سرد زمستان که از من آدرس  را پرسید. راهش را گم کرده بود و من به گمان اینکه گدایی می کند، او را با پرخاش از خودم راندم. در همان لحظه ناگهان به عمل زشت و ناهنجار خودم پی بردم! به پشت سرم نگاه کردم. پسرک را دیدم با چهره ای درهم شکسته که باریکه ای اشک بی صدا از چشمهایش روان بود. در آن لحظه موهوم ناگهان به خود آمدم. با نرمش ایستادم. چرا می بایست اینگونه زننده و غیرانسانی با او رفتار می کردم؟ چرا بیشتر به او محبت نکردم؟ چرا راه را به او نشان ندادم؟ چرا فقط به او یک بلیت اتوبوس دادم؟ فقط! … فقط یک بلیت اتوبوس! آخر آن ایده غلط و احمقانه کمونیستی رایج چرا می بایست جزیی از قالب تنم شده باشد؟ آن ایده که می گفت اگر به گدا و بی خانمانها کمک کنیم، انقلاب را یک روز عقب انداخته ایم! چرا آن ایده ما را از رئوفت انسانی جدا می کرد؟ چرا خشونت را در وجودمان پرورش می دادیم؟ آنهم خشونت نسبت به طبقه زحمتکش! … چرا می بایست تصور کنیم که آن آدمهای به ظاهر انقلابی، با ایده های میلیتاری و دیکتاتوری مآبانه  رهبران به حق جنبش مردم رنجدیده ایرانند؟ مردم … مردم… مردم که هستند؟

گاه مردم همین دیکتاتورهای کوچکند که به دیکتاتورهای بزرگ تبدیل می شوند! ما… خود ما… دیکتاتورهایی که دیکتاتوری خودمان را نمی بینیم.  درک ناگهانی رنجهای این زنان و کودکان وجودم را به طغیان وامی دارند. و هر روز هر کدام از آنها در خوابها، بیداری ها، فکرها و حس هایم ظاهر می شوند و بعد می گریزند. مثل زَنِشتِ ناگهانی درد، مثل لحظه های شکنجه، مثل درد زایمان… دردهایی که هیچگاه تمامی ندارند.

وقتی که شب تمام تنم می خارید… وقتی که در برزخ بودم، ناگهان چشم هایم را باز کردم. از لای پرده ی نیمه باز اتاقم، از پشت شیشه پنجره، یک ستاره بسیار بزرگ و درخشان دیدم. فکر کردم یک بشقاب پرنده است! حرکت می کرد. هیچوقت چنین ستاره ای به این بزرگی و درخشش ندیده بودم. به چشمهایم اعتماد نداشتم!

حرکت می کرد؟

حرکت نمی کرد؟

برای اثبات حرکتش از جایم بلند شدم. پرده را کنار زدم و به آسمان نگاه کردم. چه آسمان پرستاره شفاف و زیبایی بود! و چه بشقاب پرنده نورانی درخشانی! … آره حرکت می کرد. من حرکتش را دنبال کردم! اما وقتی دوباره سرجایم دراز کشیدم، دیدم ستاره همانجاست… بی حرکت… ثابت… فکر کردم چشمهایم ـ گاه بدون آنکه کنترلی رویشان داشته باشم ـ خطا می بینند وقتی که به چیزی عمیق خیره می شوم! عینکم را به چشم زدم. ستاره همانجا بود… دچار هراس شدم. هراسهای شانزده سالگی ام که همیشه در تاریکی خیره می شدم و همه اشیا متحرک می شدند و صدادار… و من از وحشت تمام بدنم عرق می کرد. به یاد آن ماه قرمز رنگ افتادم. مهتاب قرمزتاب که درست روی شبکه های دیوار پشت بام بود و در عوالم شانزده سالگی ام به خود می گفتم: "دنیا به پایان رسیده است!"

از ستاره درخشان رو برگرداندم. سعی کردم بخوابم. فکرها آرامم نمی گذاشت. سعی کردم به خودم بقبولانم که در بحث ام با "وقاص" حق دارم. من آموخته ها و تجربیاتم را با او در میان گذاشته بودم این فقط تجربه ی من نیست. تجربه ی ملت من است که با صداقت و درستی پیوسته فریب خورده است و اعتمادش شکنجه دیده است. درستکاری همراه با ناهشیاری آدم را به ورطه می کشاند. ما با کلمات قالبی و شعارها زندگی نمی کنیم. ما واقعیت را مثل انگشتان دستمان عریان زندگی کرده ایم. گالیله واقعیت دورانی مشابه دوران ماست. اگر همه درستکاران با ناشیگری بمیرند، دنیا به دست بزهکاران خواهد افتاد. همیشه درستکاران از روی شانس و تصادف زنده نمی مانند، همیشه هم از روی تصادف نمی میرند. حقیقت و واقعیت باید از ذات هشیاری بیرون کشیده شود.