در سال ۱۹۶۴ “مستر پل” آموزشگری که در “سپاه صلح” کار می کرد از آمریکا به ایران آمد تا در دزفول به تدریس زبان انگلیسی بپردازد. دوازده ساله بودم که او به دعوت برادرم به منزلمان در دزفول آمد. بعدازظهر آغاز یک روز پاییزی بود. هوا هنوز گرم بود و اتاق مهمانخانه از شکل رسمی اش خارج شده بود. فرش ها روی میز بلندی انباشته شده بودند و مبل ها گرمای اتاق را دو چندان می کردند. در وسط حیاط دو صندلی گذاشتیم و یک میز کوچک. مستر پل و برادرم روی صندلی ها نشستند و ما با شربت آبلیموی تازه و میوه های تابستانی از او پذیرایی کردیم. مستر پل مثل نخل های خانه مان بلند و شکیل و استوار بود. با پوستی سفید و چشم هایی به غایت آبی. عمیق نگاه می کرد به ریزترین چیزها در اطرافش، با لبخندی ویژه گوشه لبش. هر چند هنوز هوا گرم بود، اما او کت و شلوار بر تن داشت. من و خواهران و برادرانم حلقه زده بودیم دور او و او سعی می کرد اسم ما را مثل خود ما تلفظ کند. اسم خواهرم و تلفظ حرف “خ” و تکرار واژه با لهجه او فضای مفرحی را به وجود آورده بود که خاطره اش تا سالها با ما بود. در اتاق مهمانخانه او به انباشت فرش ها روی میز خیره نگاه کرد و از خواهرم پرسش هایی می کرد. خواهرم سعی می کرد پاسخ دهد. من از پشت شیشه پنجره کنجکاوانه نگاهشان می کردم. او اولین آمریکایی ای بود که در زندگیم می دیدم. قبل از او عکس های سه پزشک آمریکایی در مطب پدرم دریچه ای بودند به دنیایی کاملن متفاوت با آنچه که در اطرافم در جریان بود. و بعد عکس بیتل های انگلیسی که به خاطرشان در یک دعوای خواهری و برادری گوش برادر عزیزم را بد جوری گاز گرفتم!
مستر پل را بعدن یکی دو بار در کوچه پس کوچه های خاکی و پر چفت و چیل دزفول دیدم که سوار دوچرخه اش بود و بچه های پاپتی پشت دوچرخه اش می دویدند و سنگ پرت می کردند و داد و فریاد راه می انداختند و می گفتند: آهو…آهو..آهو بچیله…. من دلم برای مستر پل می سوخت و از خود می پرسیدم که آخر او برای چه زندگی آمریکایی اش را رها کرده و به شهر گرم و خاک آلود دزفول آمده است؟ به تنهایی هایش فکر می کردم، غذا خوردنش، حمام کردنش و دوچرخه اش در کوچه های پر از سنگ و خار و خاشاک….
و بعد دیگر او را ندیدم و درباره اش هم فکر نکردم. هر چند در خانه مان هر از گاهی درباره اش حرف می زدیم.
تا اینکه یک روز صبح در سال ۲۰۰۶ نشسته بودم در قطار بین شهری شیکاگو و داشتم می رفتم سر کار که دو جوان ۱۸-۱۹ ساله بلوند آمریکایی را دیدم که روبرویم نشسته بودند و با حرارت از رویاهایشان حرف می زدند. از آنجایی که بعد از ۱۱ سپتامبر دیگر نمی توانستم نه به فارسی و نه به انگلیسی چیزی در قطار بنویسم، زمانم را به مشاهده آدمها، گوش دادن به حرف هایشان و یا به فکر کردن سپری می کردم. دو جوان با حرارت از رفتن به جبهه جنگ عراق حرف می زدند، و از لذت کشتن خاورمیانه ای ها. یکی از آنها گفت:
ـ برای لذت کشتن دوست دارم که به جبهه جنگ بروم.
من نمی توانستم باور کنم که آنچه می شنوم حقیقت دارد، اما حقیقت داشت. همانجا بود که ناگهان بعد از ۴۲ سال به “مستر پل” فکر کردم. تصویر آن مرد آمریکایی آرام با لبخند مهربان در گوشه لبش و دوچرخه اش که با آن در کوچه پس کوچه های دزفول می راند … و ما … خواهران و برادرانم که صادقانه دوستش داشتیم… و با تمام محبتمان لیموترش ها را آب می گرفتیم، شکر را با هیجان در لیوان می شونیدیم، یخ را با قاشق می شکستیم تا سهمی در ابراز محبتمان به او داشته باشیم…همانجا به هسته یک نوول فکر کردم. درباره اولین برخورد….اولین برخورد یک خاورمیانه ای با یک آمریکایی و یک آمریکایی با یک خاورمیانه ای… و عواملی که حس های ویژه را در آنان پرورش می دهد.
با برادرم در ایران تماس گرفتم و پژوهشم را در مورد “مستر پل” آغاز کردم. می خواستم “مستر پل” را بعد از سالها پیدا کنم. به او به گفتگو بنشینم و او را با تصویر آن دو جوان در قطار مقایسه کنم. حسی داشتم مثل کنکاش پیچیدگی های روابطی که مارگریت دوراس در رمان هایش در جستجویشان بود. کنکاشی همچون چند و چون فیلمنامه “هیروشیما عشق من”….در اینترنت به دنبال گمشده ام “مستر پل” گشتم. همسن و همنام او بسیار بودند. پیدایش نکردم. با خواهرم اعظم تماس گرفتم. و او آرام آرام به جستجویش ادامه داد. در لابلای ارتباطات از هم گسیخته و فراموش شده… در لابیرنت پیوندهای محکم و پر محتوا…در راز و رمز سکوت و بی نامی ها …در مناعت….سالها گذشت. هفت سال و نیم….یک روز خواهرم اعظم تلفن کرد و گفت:”دیروز موفق شدم بعد از نزدیک به هشت سال جستجو با “مستر پل” تلفنی صحبت کنم. “
این آغاز یک برخورد تازه بود. یک کشف تازه…
در تابستان سال ۲۰۱۵ اعظم، مارشا و من در فرودگاه بویزی منتظرش شدیم. و بعد از پنجاه و یک سال با آن جوان بلوند چشم آبی قد بلند که در کوچه پس کوچه های دزفول دوچرخه می راند، دیدارمان را تازه کردیم.
“مستر پل” هیچکدام از ما را به خاطر نداشت. حتا نخل های خانه مان را، درختان کُنار، فرش های روی میز ….حتا شربت آبلیموی تازه و تکه های یخ را که ما در نهایت هیجان شکسته بودیم…..اما چیزی محکم تر از هر چیز ظاهری در وجودش شکل گرفت که عصاره ما را اندک اندک به خاطرش آورد.
در ماه آپریل امسال بعد از سال ها دوباره به ایران سفر کرد. منظرگاه او را از این سفر در گفتگویی دیگر خواهید خواند.
آنچه در زیر می خوانید حاصل گفتگویی است که سال گذشته با او داشته ام.
***
عزت: “مستر پل” خواهش می کنم انگیزه و پروسه سفرتان را به ایران از آغاز برایمان بگویید. چرا ایران و چرا دزفول را انتخاب کردید؟ حاصل تجربیات و مشاهداتتان را با تمام ریزه کاری هایش به ما بگویید.
مستر پل: من وقتی که بسیار جوان بودم از آمریکا به ایران آمدم. فکر می کنم فقط ۲۳-۲۲ سالم بود و آدمی بودم ساده و کم تجربه، کم حرف و گوشه گیر. دانشگاه را تازه تمام کرده بودم. سال های دانشجویی ام در دانشگاه اورگون سال هایی بسیار زیبا و شگفت انگیز بودند به خاطر حس های پر از امیدم برای آینده، برای آموختن و اشتیاق بی نهایتم برای تجربه اندوزی. بعد از پایان تحصیلات، در پژوهش هایم برای کاریابی، در خود این آمادگی را یافتم که به ارتش بروم، اما به طور اتفاقی یک آگهی پیدا کردم در مورد سازمان جدیدی به نام “سپاه صلح” که برای کار در کشورهای دیگر، فارغ التحصیلان جوان را استخدام می کردند. در مصاحبه ورودی “سپاه صلح” خیلی زود پذیرفته شدم. بعد از پذیرفته شدن می بایستی کشوری را برای خدمت انتخاب می کردم. من علاقمند بودم که به کشورهای آسیایی سفر کنم. آنها شش کشور را به من معرفی کردند: هندوستان، پاکستان، نپال، ایران و دو کشور دیگر. من درباره کشور نپال شنیده بودم که کشوری است کوهستانی و سرد. من با هوای سرد سازگاری ندارم بنابراین دور کشور نپال را خط کشیدم. خیلی دوست داشتم که به هندوستان بروم. به من گفته شد که تنها کار مورد احتیاج در هندوستان آموزش مرغداری است و این که به مردم یاد بدهم که چگونه لانه مرغ بسازند! فکر کردم که این کار در حیطه علاقمندی من نیست. من به کاری علاقمند بودم که متنوع، پر محتوا و گسترده باشد. آنها به من پیشنهاد کردند که در ایران زبان انگلیسی تدریس کنم و بعد وقتی که جامعه را بهتر شناختم، مربی ورزش بشوم. آموزش ورزش و بدن سازی را دوست داشتم و این پیشنهاد موافق طبعم بود. و من ایران را انتخاب کردم. در آن زمان من تقریبن هیچ چیز در مورد ایران نمی دانستم. آموزش آماده سازی برای سفر به ایران چند ماه دیگر آغاز می شد. بنابراین من برای آشنا شدن با جامعه جدید کتابی را درباره ایران شروع کردم به خواندن. در عین حال هیجان زیادی برای شناخت کشورهای دیگر داشتم.
اولین سفرم به خارج از آمریکا، کشور مکزیک بود. در آن سالها اینگونه سفرها راحت و بی دغدغه بود. بعد از سفر یکماهه ام به مکزیک، برای دوره آموزشی ده هفته ای سفر به ایران راهی اورگون شدم. بعد از این دوره آموزشی هنوز تا شب آخر مطمئن نبودم که در این گزینش پذیرفته خواهم شد. قبل از اینکه نتایج امتحان را اعلام کنند به من گفتند که باید به دیدار یک روانشناس بروم. مأیوسانه به خود گفتم حتمن در امتحان رد می شوم و سفرم به ایران منحل خواهد شد!
به دیدار روانشناس رفتم. روانشناس گفت: “پل، تو یک آدم بسیار جدی هستی و با مسایل سختگیرانه برخورد می کنی! این نوع برخورد برایت مشکل آفرین خواهد بود. با این حال ما تو را در این برنامه پذیرفتیم و مجوز سفرت را به ایران صادر خواهیم کرد.”
از اتاق که بیرون آمدم به خود گفتم: “آها…. من اولین کسی هستم در گروهمان که در این برنامه پذیرفته شدم!” و متوجه شدم که چهار-پنج متقاضی دیگر در این امتحان رد شده اند! بعد از این موفقیت یک راست به دانشگاه اورگون رفتم و سپس راهی دالاس ـ تگزاس شدم تا با دوستان و خانواده ام خداحافظی کنم. آخرین سفرم به نیویورک بود برای چند روز دلپذیر… و در نهایت همراه با گروهمان بعد از یک توقف در لبنان به سوی ایران پرواز کردیم.
غروب بود که به تهران رسیدیم. شادی کنان و دست زنان همگی فریاد کشیدیم که: “هی…بالاخره ما به ایران رسیدیم!”
به خاطر می آورم که در اولین ساعات ورودم به ایران، بعد از سالها زندگی در اورگون با همه تپه ها، کوهستان ها، فوران باران، نهرهای آب و دریاچه هایش، به نوعی متوجه شدم که ایران به نظر می رسد که کشوری است خشک و اندک حاصلخیز. دو هفته در تهران ماندیم تا کمی به شرایط جدید عادت کنیم، با چند و چون زندگی و آداب و رسوم در آنجا آشنا بشویم و آخرین آموزش های لازمه را در جهت تطبیق با شرایط نوین بیاموزیم. بعد از دو هفته به کرمان اعزام شدم. من به مربیان سپاه صلح گفته بودم که در این سفر می خواهم که خودم راهم را نتخاب کنم و دلم نمی خواهد که همیشه همراه با گروه حرکت کنم. آنها مرا به یک شهر بسیار بسیار کوچک فرستادند. در آنجا در تنها مدرسه شهر که نه آب لوله کشی داشت، نه حمام و نه توالت، به من جا و مکانی برای زندگی دادند. فقط یک بشکه بسیار بزرگ آب در آنجا بود که می توانستم شیر آن را باز کنم و صورتم را بشویم. داستانی را به خاطر می آورم از آن دوران: معمولن هر وقت که می خواستم حمام بگیرم و بدنم را بشویم، کاسه آب را پر می کردم و تنم را با آن می شستم. یکبار وقتی که داشتم بدنم را خشک می کردم و شورتم را بالا می کشیدم ناگهان در لابلای درز شورتم یک عقرب پیدا کردم. به سرعت برق شورتم را پایین کشیدم. آنقدر سریع که تصور نمی کنم هیچکس در طول تاریخ با چنین شتابی شورتش را پایین آورده باشد! اگر آن عقرب کذایی مرا نیش زده بود شاید تا همین امروز هم من می بایستی به سایکو تراپی بروم تا تاوان یک حمام را در یک تشت آب در یک منطقه بیابانی بپردازم!
من در این شهر کوچک در کرمان بسیار خوب بین مردم پذیرفته شدم. یک برنامه تابستانی را اداره می کردم. سپس از من خواسته شد که برای شش هفته تدریس به جنوب کرمان یعنی سیرجان بروم. در سیرجان به آموزگاران روش تدریس زبان انگلیسی را درس می دادم و مردم مرتبن مرا به ناهار یا شام دعوت می کردند.
بعد از اتمام دو هفته تدریس با اتوبوس به کرمان بازگشتم و پس از آن از کرمان به تهران پرواز کردم. در تهران کار جدید آموزشی ام را برایم مشخص کردند و آن اعزام من بود به اندیمشک یا دزفول. من نه اندیمشک را می شناختم و نه چیزی درباره دزفول می دانستم. شاید مسئولان سپاه صلح در تهران می خواستند به خواست من که از سرما بیزارم توجه کنند و مرا به شهرهای گرمسیری بفرستند. روزهایی که در اندیمشک سپری کردم، روزهایی گرم و شرجی بودند. در آنجا با یکی از آموزگاران دیگر سپاه صلح به نام “ران بلایر” هم اتاق شدم. او یک نیویورکی کلیمی بود که خصوصیات یک نیویورکی را با خودش حمل می کرد. مرتبن به من غر می زد. مثلن چیزهایی می گفت مثل: “کارایی که می کنی مفت نمی ارزه!” یا “تو می تونی خیلی بهتر از اینا باشی!” یا “چت شده؟ چرا اینجوری حرف می زنی، آسمون ریسمون به هم می بافی؟” چیزهایی شبیه به این….من به طور غریزی این مشخصه ها را می شناختم. و این ها بین ما فاصله می انداخت.
به هر حال، ما بالاخره به دزفول رفتیم. دزفول اگزوتیک با پل تاریخی قدیمی اش به سبک رومی ها… و مساجدش با گنبدهای کاشیکاری فیروزه ای که به دستور تیمورخان ساخته شده بوده اند. بعد از مرگ تیمور مردم دزفول گفته اند که “متشکریم که ما را واداشته ای که یکی از بهترین مساجد ایران را بسازیم، اما حالا ما اسمش را عوض می کنیم و به نام یکی از رهبران دینی شهرمان نامگذاری می کنیم! “
من همه بناهای زیبای تاریخی و باستانی دزفول را دیده ام.
در دزفول ما به دیدار رییس آموزش و پرورش خوزستان رفتیم. مرد خوبی بود. لبخند زد و من لبخندش را با لبخند پاسخ دادم.
ران بلایر پرسید: خب، حالا چه برنامه ای برای من داری؟
رییس آموزش و پرورش باید تصمیم می گرفت که چه کسی می بایست در اندیمشک بماند و چه کسی در دزفول شگفت انگیز و اگزوتیک. او به من نگاه کرد و با اطمینان گفت:”شما مستر پل در دزفول می مانید و شما مستر ران در اندیمشک خدمت خواهید کرد!”
من در سکوت بسیار خوشحال شدم.
آنها برای من خانه ای پیدا کردند در یکی از خیابان های اصلی شهر با باغچه ای در وسط حیاط آن و با مردی که از تهران آمده بود و رییس یکی از ادارات دزفول بود همخانه شدم. از آنجایی که من اولین فردی بودم که از سپاه صلح به دزفول اعزام شده بودم، هنوز هیچ برنامه مشخصی وجود نداشت. برایم یک دوره آموزشی کوتاه مدت را تدارک دیدند و به من گفته شد که باید به آموزگارانی که در مدارس دزفول زبان انگلیسی را تدریس می کردند، روش تدریس زبان انگلیسی را آموزش بدهم. به کلاس های زبان که در دبیرستان ها تدریس می شد می رفتم و به آموزگاران چگونگی تدریس زبان را در سطوح مختلف می آموزاندم. تقریبن شش هفته در آنجا بودم که یکروز یکی از دانش آموزان مرا برای ناهار به خانه اش دعوت کرد. گفتم: بسیار خوب! و مثل خیلی از آمریکایی ها اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که امیدوارم که با خوردن غذا حالم بد نشود!
به خانه اش رفتم. در نگاه اول خانه به نظرم یک خانه بسیار متفاوت آمد. خانه ای بود بسیار قدیمی که احتمالن ۲۱۰ تا ۲۳۰ سال بعد از میلاد مسیح با آجرهای نقش رومی ساخته شده بود. این خانه که متعلق بود به یکی از رهبران روحانی شهر، گویی همچون استراحتگاه هایی بود که برای بازرگانان جاده ابریشم ساخته شده بود. در وسط یک حیاط بزرگ، درختانی بسیار قدیمی سایه بانان گسترده ای برای ساکنان خانه به وجود آورده بود. در اطراف حیاط اتاق های کوچک زیادی قرار داشت با درهای محکم و پنجره های شیشه ای رنگارنگ. مرا به یکی از اتاق ها دعوت کردند. در آنجا بود که صاحب خانه یعنی رهبر روحانی شهر را ملاقات کردم. وی مردی بود بسیار محترم، با لبخندی مطمئن و ویژه، که پسرانش به وی احترام فوق العاده ای می گذاشتند. گفتگوی رهبر روحانی با من بیشتر حالت یک مصاحبه را داشت. او با نگاهی موشکافانه مرا برانداز می کرد. همینطور که ما صحبت می کردیم متوجه شدم که مردم آرام ارام به طرف ما آمدند و به من کنجکاوانه نگاه می کردند. این توجه شایان که مرا بسیار خوشحال می کرد مرا به طور شگفت انگیزی علاقمند کرد که در مورد مردم ایران، زبانشان و فرهنگ اسلامی بیشتر بیاموزم. اگر گفتگوی ما یک مصاحبه تلقی شود باید بگویم که از این مصاحبه سرافراز بیرون آمدم!
بعد از آن شب، تقریبن هر شب مردم مرا به خانه هایشان دعوت می کردند و می گفتند که هروقت دوست داری می توانی به خانه ما بیایی. و این افتخار بزرگی است که به خانه ما بیایی… همه از من تشکر می کردند و در خواست می کردند که من در طول هفته به خانه هایشان بروم. این تجربه بسیار جالبی بود که خانه های مردم را از نزدیک ببینم و شیوه زندگیشان را بشناسم. دیوار خانه ها معمولن سفید و گچکاری بود و اتاق ها مفروش بود با قالی هایی با بافت قدیمی یا قالی های نو اصفهانی، کرمانی، کاشانی و یا قمی.
اندک اندک علاقمند شدم که اطلاعاتم را درباره قالی های ایرانی افزایش بدهم. به خاطر می آورم که یکبار در کرمان یک معلم زبان انگلیسی مرا به یک قالی فروشی برد. یکی از قالی ها توجهم را به خود جلب کرد. پرسیدم: این قالی در کجا بافته شده است؟ قالی فروش گفت: به این قالی، قالی کرمانی ـ آمریکایی می گویند. این قالی در کرمان بافته می شود، اما آمریکایی ها علاقه زیادی به این نوع بافت و طرح دارند.
به دلیل نوع انتخاب قالی، مردم در می یافتند که سلیقه آمریکایی ها چگونه است.
رنگ، طرح و بافت قالی چه تفاوتی با قالی های دیگر داشت؟
ـ اطراف قالی با نقش های گل و گیاه تزیین شده بود و وسط قالی کاملن قرمز بود. در مرکز قالی یک مدالیون زیبا قرار داشت. همین. ساده با رنگ های شفاف و دل انگیز.
قالی بزرگ بود یا کوچک؟
ـ قالی بزرگ بود. می دانی، آمریکایی ها به دنبال چیزهایی می روند که بزرگ باشند و غیر پیچیده. چیزهایی که خیلی ساده و راحت فهمیده بشوند و رنگ های چشمگیر داشته باشند. بعدها که شناختم را درباره جنس و طرح قالی ها گسترش دادم متوجه شدم که فرانسوی ها بر عکس آمریکایی ها، قالی هایی را دوست دارند با طرح های پر از گل و بلبل و با ریزه کاری های بسیار و رنگ های پاستل، رنگ های نرم و آرامش بخش و بافت هایی با کیفیت عالی… آلمانی ها بیشتر قالی های اصفهان و تبریز را دوست دارند با رنگ های قرمز و سیاه و طرح های پیچیده. ایتالیایی ها طرح های مربوط به دهکده ها با گلها و پرنده ها و حیوانات را ترجیح می دهند.
دو دهه بعد قالی هایی به بازار آمد با طرح هایی از پرتره اشخاص مشهور یا اماکن معتبر. طرح هایی چون پرتره جک کندی، و اماکنی همچون پرسپولیس یا آثاری باستانی که لزومن ربطی به طرح های هندسی و یا گل و گیاه نداشتند.
من چند تا قالی خریدم. در تهران، در خیابان تخت جمشید، قالی فروش که نامش دیوید سوماخ بود، نه مرا می شناخت و نه آدرس مرا می دانست، اما به من اعتماد کرد. و گفت تو قالی ها را بردار. مدتی با آنها زندگی کن ببین از آنها خوشت می آید یا نه. او اصلن به این موضوع فکر نمی کرد که ممکنست من روی آنها قهوه با چایی بریزم و قالی ها لک شوند!
بعد از خرید به من کمک کرد که آنها را با لوفتانزا به آمریکا بفرستم. ما حتا قدری سر چیزهای کوچک با هم چانه زدیم. مثلن او گفت که ژاکت یقه اسکی ات را به من بده و من بهت تخفیف می دهم! …و خلاصه من تخفیف قالی ام را گرفتم و او ژاکت یقه اسکی مرا! من همیشه به دیدار دیوید می رفتم و او دستور می داد برایم چایی می آوردند و گاهی هم ناهار سفارش می داد و درباره مسایل مختلف با هم گپ می زدیم. این تجربه های بسیار خوب و دوستانه و دلنشین مرا علاقمند می کرد که با وجود قیمت های گران، در خرید قالی امساک نورزم. گاهی اوقات هم به قالی فروشی های مختلف شهر می رفتم و دیوید هم با من می آمد. من قالی فروش ها را سوال پیچ می کردم از کنجکاوی هایم در مورد سمبل ها تا تاریخچه قالی ها. دیوید به شدت می خندید و تصور می کرد که من اصلن قصد خرید قالی را ندارم! برای دیوید کیفیت بافت و رنگ مهمترین ها بودند.
به هرحال….
شما در سال ۱۹۶۴ به دزفول رفتید؟ درست است؟
ـ بله. در پاییز ۱۹۶۴. روزهای آغازینم در دزفول به دلیل طبیعت خشک و کم باران شهر، روزهایی خالی و بیروح بودند. نه درختی در شهر بود و نه سبزه ای. اوایل بهار، در دشت های وسیع و گسترده، قدری سبزه می رویید و بعد از دو سه هفته تمام می شد. سبزه ها صحرا و دشت را مفروش نمی کرد، بلکه گل به گل می رویید. در شمال دزفول روی کوه های زاگرس، در بهار از دور برف را می دیدی که به چشم بسیار زیبا و مطبوع می آمد. در این طبیعت خشک و گرم، این تصویر زیبا بود که برف را از دور می دیدی و یکجوری در وجودت خنکی حس می کردی.
اولین برخورد و عکس العملت نسبت به ایرانیان چگونه بود؟
ـ در آغاز ایرانیان به نظرم آدم هایی بودند غیر منطقی و بدون انگیزه برای بسیاری چیزها. مثلن انگیزه ای برای درآمد بیشتر برای بهبود موقعیت اقتصادی شان نداشتند. به نظر می آمد که آنها دوست داشتند به سادگی در کنار همدیگر بنشینند و با هم گپ بزنند. آنها حقیقتن درباره چه صحبت می کردند؟ احتمالن درباره چیزهای ساده و روزمره….از خود می پرسیدم که این کشور به چه کشوری شبیه است؟ آیا می تواند شبیه آلمان باشد مثلن؟ در آغاز افکارم سمت و سویی انتقادی داشت. اما بعد از چند ماه به یک نوع درک رسیدم که به موجودیت و هستی ویژه ای مرتبط می شد. من از جایی آمده بودم که ارتباطاتم به نوعی ارتباطات غیر تندرست، پیچیده و غیر راحتی بودند، چه در مدرسه و چه در اجتماع. حالا به جایی آمده بودم که آدم هایش به من می گفتند: “بابا، بیا گذشته ات رو فراموش کن! اصلن همه چیزو فراموش کن. بشین اینجا و یه چایی با ما بنوش و بذار با هم دوست باشیم! تو یه جوری نقش شاهزاده خارجی رو بازی کن، ما هم قلمرو کوچولوی حکمرانی ات رو واست مهیا می کنیم! بذار از همینجا شروع کنیم! یه شروع دوستانه و دلپذیر و احترام آمیز…ما جوری با هم صحبت می کنیم که انگار هیچ مشکلی در دنیا وجود نداره. و هیچ چیز مهمتر از این لحظه ای نیست که ما با هم هستیم!” این نوع اندیشه در من به زیبایی ته نشین شد و برای من به “ارزش” تبدیل شد. بنابراین کار من در ایران این بود که به همین سادگی به دیدار مردم بروم و با آنها دوست باشم و هیچ چارچوبی وجود نداشت که من مجبور باشم آن را رعایت کنم. مردم ایران هیچ نوع انتظاری از من نداشتند. در دوران دو ساله تدریس من در دزفول، روسای آمریکایی من فقط دو بار برای نظارت بر کارم به دیدارم آمدند. و برای ایرانیان فقط وجود من که آنجا بودم کافی بود. من یک مرد آزاد بودم. زندگی در چنین شرایطی باعث شد که من دوستان خوبی پیدا کنم. سوار دوچرخه ام می شدم و دم در خانه ها یا اداره ها توقف می کردم و با مردم سلام و علیک می کردم. آنها با شور و هیجان مرا به خانه هایشان دعوت می کردند و می گفتند:”مستر پل، بفرمایید تو….” انگار آنها منتظر من بودند که من به دیدارشان بروم. من به خانه هایشان می رفتم. با آنها گپ می زدم و چای می نوشیدم و دوباره سوار دوچرخه ام می شدم و به خانه دوست دیگری می رفتم. و شب ها در خانه دوستان دیگر که از نظر مالی در مضیقه بودند، شام می خوردم. دوستانی که اگر آمریکایی بودند و در آمریکا زندگی می کردند حتمن سهمیه غذای رایگان “فود استمپ” شامل حال آنها می شد، اما فقرشان اصلن برایشان مسئله نبود. آنها اصلن به این موضوع فکر نمی کردند که فقیر هستند و داد و فریاد راه نمی انداختند که دنیا به آنها روی خوش نداشته و یا زندگیشان نتیجه بی عدالتی های گوناگون است. آنها شرایطشان را آنگونه که بود می پذیرفتند و مایه اصلی زندگیشان را بر اساس عشق، محبت و درک از شرایط همدیگر بنا کرده بودند. من از مصاحبت با این آدم ها به شدت لذت می بردم، بی آنکه درباره سیاست، مذهب یا خوب و بد آدم ها صحبت کنیم. این فضا به من کمک کرد که خیلی بیشتر از فرهنگی که در آن بزرگ شده بودم در فرهنگ ایرانی احساس آزادی و استقلال کنم. و روز به روز از صداهای فرهنگی که در آن بزرگ شده بودم دورتر و دورتر شوم. صداهایی که به من حقنه شده بود که باید “این باشی یا آن باشی” و یا “باید به موفقیت هایی دست پیدا کنی که جامعه از تو انتظار دارد و تو را به خاطر آنها تحسین می کند.” زندگی در دزفول به من آموخت که مهمترین چیز در زندگی ارتباط ما با آدم های دیگر است. اگر ارتباط ما با آدم ها ناقص باشد ما هرگز رشد نخواهیم کرد، اما اگر ارتباط خوبی با مردم برقرار کنیم، ما به ثروت واقعی هستی دست پیدا کرده ایم. با اعتقاد به این فلسفه من دو سال تحصیلی عالی را در دزفول سپری کردم. پس از آن به هر کجا در ایران سفر کردم، این فلسفه را با خود حمل کردم. چه در رستوران ها و چه در مجامع عمومی با مردم اخت می شدم، صحبت می کردم، به هم لبخند می زدیم، می خندیدیم، دوست می شدیم برای چند لحظه….و این یک مفهوم ویژه به من می داد از یک زندگی آزاد و بی دغدغه …..
این تجربه مرا به یاد دو بیتی معروف خیام می اندازد:
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامدست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن.
ـ بله…اشعار خیام در لیست کتاب های آینده من است که باید بخوانم.
از خاطرات مشهد بگویید.
ـ من دو سال در مشهد زندگی کردم. تابستانها. و یک تجربه متفاوت در آنجا داشتم. در مشهد من اغلب به بازار شهر می رفتم و با مردم صحبت می کردم، اما مردم آنجا بر عکس مردم دزفول مرا به خانه هایشان دعوت نمی کردند. به نظر می آمد که چنین رسمی در آنجا رایج نبود. مطمئن نیستم که آیا دلیلش به خاطر تقدس شهر بود یا پیشرفته بودنش و یا شکوه و جلالش. و یا اینکه مردم تصور می کردند که اصولن این کار نباید چندان کار درستی باشد. به هر حال من در آنجا مربی ورزش شدم. و این یکنوع محبوبیت و شهرت به من داد.
آیا شما خودتان مشهد را انتخاب کردید یا به آنجا فرستاده شدید؟
ـ من دو سال خدمتم را در دزفول تمام کرده بودم، اما به خاطر تابستان های داغ دزفول، خنکی شهر مشهد به من یک نوع مطبوعیت ویژه می داد. می دانستم که در مشهد برنامه های ویژه تابستانی برای کودکان و نوجوانان موجود است. در این برنامه ها زبان انگلیسی، ورزش، هنر و حرفه های گوناگون تدریس می شد. من به دلیل علاقه ام به ورزش، ترجیح دادم که در کنار تدریس زبان انگلیسی مربی ورزش بشوم. در مشهد با بعضی از ورزشکاران شهر آشنا شدم.
آیا برنامه کاری شما در مشهد توسط وزارت آموزش و پرورش ترتیب داده شده بود یا انستیتوی دیگری کار را به شما پیشنهاد کرده بود؟
ـ من در استخدام وزارت آموزش و پرورش بودم. تمرین های ما همه در مدارس انجام می شد. ما زمین بسکتبال داشتیم و وسایل ورزشی گوناگون. مربی ورزش بودن در مشهد تجربه ی متفاوت و بسیار اطمینان بخشی بود. من نه فقط با جوانان کار می کردم، بلکه در مسابقات ورزشی بزرگسالان نیز شرکت می کردم. به نظر می رسید که در شهر بزرگ به سرعت مورد توجه قرار گرفتم. چون وقتی که در زمین بازی، در مسابقات بین شهری به رقابت می پرداختیم، مردم برایم دست می زدند و تشویقم می کردند. جالب این بود که آنها برای من که آمریکایی بودم هلهله می کردند نه برای ایرانیان!
آنها چگونه برای شما احساساتشان را ا براز می کردند؟
ـ آنها در حالی که برایم دست می زدند، یکصدا شعار می دادند: مستر پل… مستر پل… مستر پل…
در استادیوم ورزشی معمولن دو طبقه از مردم حضور داشتند. گروه اول کسانی بودند که از شرایط مرفه و امتیازات اجتماعی بالایی برخوردار بودند. آنها یکپارچه، متحد و با صدایی بم فریاد می کشیدند: مستر پل… مستر پل… مستر پل…اما در قسمت دیگر استادیوم گروه دوم یعنی مردم عادی و کم در آمد کوچه و بازار بودند که معمولن بدون نظم و با صدا و لهجه ویژه ای شعار می دادند: زنده باد مستر پل… زنده باد مستر پل… این تجربه تشویقی تجربه فوق العاده ای برایم بود.
یک گروه سوم هم در استادیوم بود که مخصوص آمریکاییانی بود که در مشهد زندگی می کردند و معمولن چندان ابراز احساسات نمی کردند، یا ابراز احساساتشان صوتی متفاوت داشت….
چه طنین موزیکال زیبایی! این مجموعه صداها و آواهای گوناگون انگار مثل یک گروه کر عمل می کرده است. یک موسیقی با تن های مختلف آوایی و حسی، که تراوشی بوده است از وضعیت آدم هایی با شیوه های زندگی متفاوت….
ـ کاملن درست است و البته همراه با داد و فریادهای خارج از تن فردی بعضی از تماشاگران!
این تجربه فوق العاده مرا پر می کرد از حسی مملو از اعتماد که اصلن قابل توصیف نیست. من در ایالات متحده آمریکا هم در مسابقات ورزشی شرکت کرده بودم، اما هرگز کسی برای تشویق نام مرا فریاد نمی کشید! اما در ایران از آنجایی که یک آدم غیر خودی بودم، کنجکاوی مردم را بر می انگیختم. به خاطر می آورم که یک بار در یک قهوه خانه نشسته بودم و می شنیدم که مردم می گفتند:”این مرد رو اونجا می بینی؟ این بهترین دونده دنیاست.” البته که این حرف یک تعارف بود و حقیقت نداشت اما مجموعه این تجارب باعث شد که من به یکسری جمع بندی در زندگیم برسم و آن این بود که اگر افکاری در ذهنت داری این افکار به نوعی می توانند به حقیقت تبدیل شوند. اگر ما تنگدست باشیم، بیسواد باشیم، گمنام باشیم، اما یک ایده خوب و شاد در مورد خودمان داشته باشیم، همین کافی است! همین می تواند مطلقن هر چیز مصنوعی را که ظاهرن قدرت تلقی می شود را شکست بدهد، اما اگر به ایده های درونی خودت اعتماد نکنی، همه چیز بی ارزش قلمداد می شود. بنابر این اهمیت دارد که خودت را همانطور که هستی بپذیری و احساس خوبی در مورد خودت داشته باشی. من در این باره به یک نظر مفهومی رسیدم و آن این بود که اگر تو دنیای واقعی ات را ساخته باشی هیچ قدرتی نمی تواند تو را شکست بدهد. در اینجا بود که متوجه شدم که ایرانیان را دوست دارم و حقیقت این است که ترجیح می دهم که در کنار ایرانیان باشم تا آمریکاییان!
آمریکاییانی که در مشهد زندگی می کردند به خاطر شهرت و توجهی که بین ایرانیان داشتم شروع کردند به دعوت کردن من در پارتی ها و محافل جشن و سرور و مشروب خواری هایشان. همه این ها به خاطر این بود که من بین ایرانیان گل کرده بودم، اما حقیقت این بود که من بیشتر دوست داشتم که بنشینم در کوچه و بازار و با مردم عادی درباره مسایل ساده و عادی صحبت کنم. و از لحظه های گذرای روز لذت ببرم تا اینکه بروم در جمع آمریکاییان و درباره سیاست، ادبیات و مسایل جهان اظهار نظر کنم و به تحلیل مقاله های نیویورک تایمز بپردازم!
این نوع روش زندگی مبنای تفکر و فلسفه ای بود که من در طول زندگی با خود حمل می کردم و بر این اعتقاد بودم که قدرت و ثروت زیاد لزومن باعث خوشحالی آدم نمی شوند.
سالها گذشت.
بعد از گذشت اینهمه زمان گاه از خود می پرسیدم: آیا سال هایی را که من در ایران سپری کرده بودم، واقعن رخ داده بودند یا من آنها را آنگونه که دوست می داشتم در ذهن خودم ساخته بودم؟ آیا من ساده لوحانه آنها را همچون رویایی در وجود خودم محافظت می کردم؟ یا آنها مطلقن حقیقی بودند؟
تا این که بعد از اینهمه سال که من ارتباطم را با ایران از دست داده بودم یکروز کسی با من تماس گرفت و گفت:”یک فرد ایرانی است که مایل است با تو صحبت کند.” در آغاز فکر کردم که احتمالن این فرد یکی از اعضاء سپاه صلح است که با هم در آن زمان در ایران کار می کردیم. بعد از چند بار گفتگوی تلفنی، آن شخص به من گفت که کسی که می خواهد با تو صحبت کند یک خانم ایرانی است. گفتم: “یک خانم؟”
آن شخص گفت:”نگران نباش. آن خانم شوهر دارد!”
راستش من خوشم آمد که یک خانم ایرانی می خواهد که با من صحبت کند. وقتی که با آن خانم “اعظم” تلفنی صحبت کردم، او را خانمی بسیار قدرتمند، محکم و مودب یافتم. یک زن ایرانی که اصالت ایرانی بودنش را به غایت حفظ کرده بود و در عین حال با معیارهای آمریکایی کاملن خود را تطبیق داده بود. و همچنین بر زبان انگلیسی مطلقن مسلط بود. من به نوعی تحت تأثیر این ارتباط تلفنی قرار گرفتم.
این آغازی بود که من دوباره شروع کنم به فکر کردن ….
ادامه دارد