صدای جیرینگ، جیرینگ برخورد رشته های زنجیر با همدیگر و با زمین اهالی کوچه و بازار و خانه ها را به خود می خواند.
شهروند ۱۲۴۸ پنجشنبه ۲۴ سپتامبر ۲۰۰۹
بخش اول
ای خدا!
بندگانت را بیامرز و مرا نیامرز؛
بر آنان وحدت فرما و بر من رحمت مکن
زیرا من برای خود با تو در پیکار،
و برای گرفتن حق خود، طلبکار
نیستم،
با من هر چه خواهی کن
اشاره:
از ۲۲ تا ۲۶ سپتامبر ۲۰۰۹، نمایش حلاج توسط هنرمند برجسته ی ایرانی تبار تئاتر کانادا، سهیل پارسا، در ریچموندهیل سنتر به روی صحنه می رود. این اثر جاودانه و ارزشمند در عرصه ی هنر تئاتر، نمایانگر حقیقت جویی و ایستادگی آزادمرد و عارف بزرگ ایرانی منصور حلاج است که به زبان انگلیسی اجرا می شود.
در همین پیوند، متن زیر که توسط همکارمان کریم زیّانی نوشته شده، ما را با این عارف بزرگ که "جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد"، بیشتر آشنا می کند.
***
صدای جیرینگ، جیرینگ برخورد رشته های زنجیر با همدیگر و با زمین اهالی کوچه و بازار و خانه ها را به خود می خواند. مردمی که به تماشا آمده بودند مردی را می دیدند که دست و پایش در زنجیرهای قوی بسته است و به سختی راه می رود. مرد اسیر چهره ای خندان داشت و با نگاهی قدرتمند و سرفراز به مردم می نگریست. بعضی با خشم و تنفر به او می نگریستند و او را "زندیق" فریاد می کردند، و بعضی با نگاه های حاکی از دلسوزی برای او اشک می ریختند. داروغه های تازیانه به دست، مردم را از نزدیک شدن به او باز می داشتند و گاهی نیز شلاقی بر سر و روی مرد در زنجیر فرود می آوردند که او را مجبور کنند تندتر گام بردارد. ولی او بی اعتنا به تحسین ها، دلسوزی ها، دشنام ها، و تازیانه ها به همه لبخند می زد و لبانش به تکرار کلمه ای، بی صدا، می جنبید.
لحظه به لحظه جمعیت زیادتر می شد و سر و صدا و همهمه ـ مخلوطی از دشنام و سخنان تحسین آمیز ـ افزایش می یافت. داروغه ها برای گشودن راه به خشونت دست می زدند. داغیِ گرد آلود هوای بغداد گرمی معرکه را دامن می زد.
چوبه ی داری از دوردست دیده می شد که چند داروغه از آن پاسداری می کردند. مردی که پیدا بود زندانی را می شناسد و در جلوی صف تماشاگران ایستاده بود خطاب به زندانی فریاد زد:
"عشق چیست؟"
و مرد در زنجیر، با همان تبسم دایمی، بیدرنگ پاسخ داد: "امروز بینی، و فردابینی، و پس فردا بینی!"
این، حسین منصور حلاج است که چنین با صلابت گام برمی دارد. با جان جانان وعده دیدار دارد، در فراسوی زمان و مکان. و چنین است که دشنام و سنگ و کلوخی که به سوی او پرتاب می شود، و نیز کلامهای تحسین آمیزی که نثار او می گردد، دگرگونی در او ایجاد نمی کند. او اکنون جهان کثرت را به فرمان معشوق ازلی، پشت سر گذاشته و در آستانه ی وصال ایستاده است. اما می داند که پیش از گذر از آستانه وصال، نخست باید با خون وضو کند و بعد به نمازگاه عاشقان برود. دیگر تازیانه مراقبانی که می خواهند وادارش کنند با پاهای بسته در زنجیر، تندتر گام بردارد، اثری بر او ندارند. اصلا دردی حس نمی کند، که سراپا شوق و کشش است. در چنان خلسه ایست که هر چه می بیند و هر صدایی که می شنود از اوست و اوست، دشنام و تحسین هم برایش ندای حق است.
تن زخمناک و کبودش سنگینی زنجیرها را بر دست و پا حس نمی کند. چنان گام برمی دارد که گویی بر روی ابر راه می رود. وجودش ـ سراسر ذرات وجودش ـ مسخر و مغلوب "او"ست: "اناالحق".
چرا جز انگشت شمار یارانش، مردم، و بویژه دشمنانش، نفهمیدند که این منصور حلاج نیست که "اناالحق" را فریاد می کند. و "او"ست که بر زبان منصور جاری است. شاید هم فهمیدند ولی، تاب حضور چنین عاشق پاکباز، جسور و بی پروایی را که دل ها را می لرزاند و با سحر کلام معرفت آمیز به آسانی به خود جذب می کرد، در میان خود نداشتند. ـ همان مردمی که بیان "اناالحق" را از زبان بوته ای بی جان در طور سینا به راحتی و بی چون و چرا پذیرفتند و در باورشان نشاندند. چگونه است که آن را قدسی دانستند و این را سنگ باران کردند.
روا باشد اناالحق از درختی
چرا نبود روا از نیکبختی؟
این چه مردمانند که بانگی را که از یک بوته شعله ور، به "اناالحق" برمی خیزد ستایش می کنند و همان آوا را از زبان مردی پرورش یافته مکتب توحید که ندای یُحِبّهُم و یُحُبوّنه را با ذره ذره وجودش دریافته و در جانش نشسته، کفر می شمارند؟!
حلاج، عاشق بی قراری که روی به وعده گاه معشوق دارد، همچنان با شور و شوق پیش می رود و صدای جرینگ و جرینگ زنجیرهایش فضا را می شکافد. تبسمی بر لبانش نقش بسته است.
مردم برای او و بر ضد او فریاد سر دادند و چیزهایی گفتند :
ـ صوفی دیوانه!
ـ حسین! با دل های ما سخن بگو!
ـ کافر بیباک!
ـ حق، اناالحق!
به دنبال آخرین شعار، ولوله ای در مردم افتاد و چندین صدای درهم آمیخته که "اناالحق" را فریاد می کردند، فضا را شکافت. حلاج چهره اش برافروخته شد و لرزشی در اندامش افتاد، دست های به زنجیر بسته اش را به آسمان بلند کرد و در حالی که رویش به مردم بود نعره زد:
"حق، اناالحق"
تازیانه ی پاسبانان بر کف و پشت او فرود آمد. مردم هیجان زده، همچنان فریاد می زدند: جمعی اناالحق می گفتند و جمعی دشنام تهدیدآمیز می دادند و کم کم با فشار به حلاج نزدیک می شدند. چیزی نمانده بود که او را در میان بگیرند و معلوم نبود چه می شد. داروغه ها بی درنگ برای خاموش کردن مردم با شلاق به آنان حمله بردند. وضع تا حدودی عادی شد.
اما منصور کجا بود؟ ولّیِ عاشق حق در شعله ای که پروردگار در کهکشان وجودش برافروخته بود می سوخت و لعن ها و نفرین ها و تازیانه ها و حتا نیش شمشیر جلاد را هم حس نمی کرد.
مردی که ابوالحسن حلدانی نام داشت و حلاج را می شناخت، از میان جمعیت پیش آمد و خطاب به حلاج با صدای بلند گفت:
"ای شیخ! این احوال به چه یافتی؟!"
حلاج لبخند بر لب و با سیمایی گشاده پاسخ داد:
"از نوازش های جمال او، که مشتاقان وصال را جذب می کند."
سپس در حالی که پیدا بود، سرمست است چنین سرود:
"آن که مرا به مهمانی خواند تا خاطرم را آزرده نسازد، از همان جام به من نوشاند که خود نوشیده بود.
۲
ـ چنان که میزبان با مهمان رفتار می کندـ
و چون جام ها به گردش درآمد،
نطع و شمشیر برای کاشتن خواست!
هر که با اژدها در تابستان باده گساری کند،
چنین سرانجامی دارد."
۱۱ فروردین سال ۳۰۱ خورشیدی است، و شب از نیمه گذشته است.
زندانی پرآوازه بغداد به نماز برخاست. آثار شکنجه و تازیانه بر سر و صورت و اندام های زندانی نمایان است. در پایان نماز، پس از دو سجده طولانی، سربلند کرد و به مناجات پرداخت:
"بار خدایا! … از نور و عزت تو روشنی می گیریم، تا همه فرمان خویش را ـ آنچه می خواهی ـ آشکار گردانی…
"بار خدایا! هر آنگونه که بخواهی آشکار می شوی، همچنان که اراده فرمودی و در زیباترین صورت آشکار شدی ـ همان صورت که در آن، نفس ناطقه همراه با دانش و سخنوری و توانایی و برهان، نهاده شده است. سپس بر شاهد هستی خودت در ذات فرودینت، (۱) عزت نهادی…
"… اینک، من دستگیر و زندانی شده و کشته و سوزانیده شدم. بادهای سخت، جزء جزء وجودم را برداشته و در هوا پراکنده کرده است. هر ذره ای از ذرات عطر پیکر من، که مظان و مهبط تجلیات است، از بزرگترین کوه ها بزرگتر است…
"به تو خبر مرگ دل هایی را می دهم که … ابرهای وحی، دریاهایی از حکمت و معرفت در آنها فرو باریده است.. به تو خبر مرگ زبان حق را می دهم، که دیری است مرده… به تو خبر مرگ سخنِ رسا و آشکاری را می دهم، که سخنان هر زبان آور آگاهی در برابر آن، سرکرنش فرود می آورد..
"سوگند به عشق پاک تو، که به تو خبر مرگ اخلاق والای مردمانی را می دهم که ستوران آنها برای فرمانبرداری تربیت شده بودند (۲) و اکنون، همه آنان درگذشته اند و از آنان نه چیزی پیداست و نه نشانی ـ همچنان که مردم "عاد" درگذشتند و ساکنان شهر "ارم" نیست شدند… و گروهی را بر جای گذاشتند که همواره سرگردانی و گمراهی خود را پیروی می کنند و از مردمان کر و گنگ، بلکه از ستوران نیز، نادان ترند."
سپس در سکوتی دیرپا رفت.
***
منصور سالخورده هر جا می رفت، پسرش، حسین، را با خود می برد. فقر و بیکاری او را وادار ساخته بود تا بیضا، زادگاهش را ترک کند و روی به باختر آورد. چه دوران سخت و توانفرسایی بود ـ شهر به شهر و محله به محله به دنبال کاری برای تهیه یک لقمه نان برای خانواده ای گرسنه. گاهی که در پرسه زدن های بی حد و حساب خسته می شد کنار جاده می نشست، کمان حلاجی را بر سر زانو به دست می گرفت، مشته را با دست دیگر بر زه کمان فرود می آورد که صدایی دل انگیز از آن برمی خاست. گاهی نیز نوازنده با صدای سحرآمیز سازش همنوا می شد و کودک در لذتی سرشار فرو می رفت.
به شهر واسط که رسیدند پس از جست و جوی فراوان، در محله فقیرنشین "موالی" منصور خانه ای دست و پا کرد و در یک کارگاه نساجی و در استثمار عرب ها، به کار مشغول گردید. دوران سخت و مرارت باری بود و حسین خردسال خوب حس می کرد که بر پدرش چه می گذرد. عرب ها آنها را به چشم بردگان آزاد کرده خویش می نگریستند.
حسین با وجود سن کم، پا به پای پدر، در کار نساجی، به او کمک می کرد. گاهی که خستگیِ دستهای پدر را در چهره اش می خواند، مشته پنبه زنی را می گرفت و به جای پدر، بر زه کمان می نواخت.
حسین سالهای کودکی و نوجوانی را بدین سان در بینوایی و فقر مطلق و خوار داشت عربهای مسلط گذراند و بزرگ شد. دانش های مکتب خانه ای را تا آنجا که امکان داشت، به فرمان استعداد ذاتی، فرا گرفت و به دنبال علم آموزی راهی دیارها شد ـ بیضا، تستر، واسط و بغداد و …
حسین خیلی زود دانش های رایج آن زمان، نحو زبان تازی، بدیع و بلاغت، بیاموخت و ذهن خود را از اشعار، امثال، خطبه های بلیغ و مشهور انباشت. بعد هم "تفسیر" و "دانش کلام و حدیث" در بصره که جاذبه ای بسیار برای او داشت، و به محفل های شعر و ادب و خطابه راه یافت. با احوال و سخنان نقل شده رابعه عدویه و حسن بصری آشنا شد. برای گذراندن زندگی، معلم مکتب شد، در بازار برای مردم نامه نویسی کرد، وعظ کرد و به دوستداران غنا شعر و موسیقی آموخت.
ادامه دارد