شماره ۳۱۵
۳ -۴ ماه جولای سال ۱۹۹۰- ساعت سه و نیم صبح – لوس آنجلس
در تمام طول راه هوایی در هواپیما از آیوا سیتی بطرف شیکاگو و از شیکاگو بطرف لوس آنجلس، فرصت را آماده دیدم تا یادداشت هایی را که از سمینار زنان در بوستون در ۱۲ و ۱۳ ماه مه روی تکه کاغذ هایی یادداشت کرده بودم، در دفترم سر و سامان بدهم. سمیناری دو روزه که با همکاری بنیاد پژوهش های زنان ایران و مرکز تحقیقات خاورمیانه دانشگاه هاروارد شکل گرفته بود. و شمار زیادی از زنان و مردان ایرانی از ایالت های مختلف آمریکا ، کانادا و اروپا در آن شرکت داشتند.
گرد آوری اسناد و مستند نگاری سمینارها و گرد همایی گروه هایی به منظوری ویژه در زمانی بخصوص و سازمان دادن به نوشته های پراکنده و نا منظم بر تکه کاغذ های باطله و پسمانده، در ساختاری روزنگارانه در یک دفتر خاطرات، در منظرگاه من از اهمیت تاریخی زیادی برخوردار است. من بخاطر شوق درونی خودم و پاسداری و نگاهداشت کار و حرکت مدافعان حق و حقوق زنان، اینکار را انجام داده ام و انجام می دهم. حس خوبی دارم وقتی که می بینم که همه دریافت ها را ریزه کارانه و با سرعت یادداشت برداری کرده ام. به یادداشت های پراکنده ام که نگاه می کنم،خوشحالم که می بینم در نگاهداشت آنها دقیق و ریز بین بوده ام! و گویی بدون آنکه خواسته باشم که با ضبط صوت یا دوربین فیلمبرداری رقابت کنم، کاری را انجام داده ام…… انسان فراموشکار است و گاه نمی تواند وجوه پر اهمیتی را در لحظه ببیند و به خاطر بسپارد اگر صدا را ضبط نکند و یا عکسی برداشته نشود .
الان در لوس آنجلس هستم.
وقتی که در بالای شهر توی هواپیما چرخ می خوردم، ساعتم نه و بیست و سه دقیقه شب را نشان می داد به وقت آیواسیتی. خلبان توضیح داد که ساعت هفت و بیست و سه دقیقه است به وقت لوس آنجلس. شهر از بالا مثل یک تابلوی هنری دلربا بود که گویی ذرات درخشانی از جنس شیشه های رنگی و نقره ای رنگ به دقت روی سطحی از دانه های شن کنار هم چیده شده بودند. یک کار هنری وسیع و چشمگیربود با اشکالی هندسی، نه هلالی و پر انحناء… هندسی از این زاویه که بازتاب تفکر چارچوب گونه و منطقی غربیان است….
به پسرشانزده ساله ام فکر کردم که الان کجاست؟ تنها در شهر کوچک بی تحرک؟
دفتر عزیزم،
در این چند روزه که از تو دور بوده ام، چقدر دلم می خواسته که با تو تنها باشم و حرف بزنم. در لوس آنجلس زندگی شکلی کاملن متفاوت با آیواسیتی دارد. انگار در ایران قبل از انقلاب زندگی می کنم. یا ایران بعد از انقلابی که شکل قبل از انقلاب را دارد. در خانه های دوستان ایرانی، رادیو ها همه به زبان فارسی است. تلویزیون ها ایرانی است و همه فارسی صحبت می کنند، در خانه ها و خیابان ها! این شکل زندگی مرا به سوی دنیایی کاملن متفاوت با آیواسیتی پرتاب کرده است! همه به اخبار ایران گوش می دهند و هیچکس شاید به اخبار آمریکا و جهان علاقمند نیست. بعد از چهار سال به صحبت های رفسنجانی در نماز جمعه تهران گوش می دادم که به کسانی که مخالف کمک خارجیان به زلزله زدگان بودند حمله ور شده بود و آنها را مشتی آدم بیکار و منفعل و شعاری قلمداد می کرد. میلیون ها دلار تا کنون از طرف مردم کشور های غربی، آمریکا و اروپا کمک شده بود. حتا کشور عراق محموله هایی را فرستاده بود… حتا امارات متحده عربی… اما هنوز مردم در نماز جمعه شعار مرگ بر آمریکا را سر می دادند… آیا مردم می دانستند که برداشت مردم عادی کشورهای غربی از این شعارها چه خواهد بود و چگونه آنها را علیه مردم ایران متشکل می کرد؟ کاش شعار مرگ خواهی جایش را به اندیشه و عدالتخواهی می داد! خبرها یکساعت تمام مرا به گریه انداختند. خوشحال بودم که هیچکس در خانه نیست تا احساسات رقیق و نازک مرا از دیدن خبرهای روزببیند! شاید تنک شدن روحم بخاطر خیزش حس نوستالژیکی بود که در این فضا بر من چیره شده بود و با حس های دیگرم در آمیخته بود.
در اینجا بعضی از همکلاسی های دوران دانشکده ام را ملاقات کردم. علی شریفیان و یوسف آبگون. با هم به تماشای فیلم باشو غریبه کوچک رفتیم. بعد کنار ساحل پیاده روی کردیم و تقسیم تجربه درباره این سالهای گمشدگی و گمگشتگی…. من در طول دوران دانشکده در ایران فقط با چند دوست معاشرت داشتم و بندرت با همکلاسی های دیگر صحبت می کردم. از آنجایی که زندگی در کشوری دیگر به ما یکنوع حس مشترک همدلی و هم هویتی داده است، تجربیات کم و بیش همسان در بعد مهاجر بودن مرا اندکی با همکلاسی های قبلی ام نزدیک کرد. تصمیم گرفتیم دو سه روز دیگرهمگی همراه با همکلاسی مشترک دیگرمان شهناز شاهین به سن دیه گو برویم برای دیدن مهوش آژیر.
الان در منزل آقای رحمانی نژاد هستم. پرم از آرامش و حس شادمانی. گویی بعد از اینهمه سال تنهایی در شهر کوچک آیواسیتی؛ دیدن مکرر خیابان های خلوت شهر، مزارع ذرت، راه های تکراری، اتوبوس های تکراری، حوادث تکراری، چهره های تکراری، انزوا و سکوت شهر، و حس گندیدگی در یک گودال؛ ناگهان آرامش یک خانه کوچک در شهری بزرگ و پر جمعیت، صحبت کردن به زبان فارسی، شام خوردن و صبحانه خوردن با کسانی دیگر، چای نوشیدن با نان های گرم و پنیرهای آشنا، خرید میوه و سبزی تازه، و قدم زدن با کسانی که حرف تو را می فهمند، یک جنبه از زندگی را به تو می نمایاند که تو چهار سال از آن دور بوده ای.
گفتم: من شام درست می کنم.
حس خوبی داشتم که شام درست می کردم. غذا آفرینی…. خودم پیشنهاد کرده بودم. می خواستم که فضای دلپذیری را با غذا آفرینی بیافرینم. هنری که در بین بسیاری از دوستان دستکم گرفته می شود. شورش علیه قرارداد های سنتی، وجه عظیم و قابل فهم این قضیه است. اما تقبیح این هنر و کوچک شمردن این مهارت، قابل تأمل است. طبیعی است که یک انسان وسیع پیوسته باید آگاه باشد که تکرار یک کار، آرام آرام موجب استثماریک فرد، یک جنس و نهایتن شمار وسیعی از مردم می شود. وقتی یک هنر از جنبه هنری اش دور می شود و تبدیل به وظیفه می شود، دیگر هنر نیست…. او باید مراقب باشد که آزادی انتخاب و عمل به یک انسان قدرت می دهد که بگوید می خواهم هنرمندانه غذا بیافرینم و می دانم که این هنر جنس زن را قرن ها استثمار کرده است. آگاه بودن در تولید هنری غذا آفرینی شرط موفقیت آفریننده این هنر است…. غذا آفرینی هنری است که نه فقط به زندگی رنگ می دهد، بلکه زندگی را می آفریند. گرمی و محبت و انعطاف می آفریند. خنده می آفریند. به آدم شوق و انرژی زندگی می دهد. و ارزش های خوب انسانی را بزرگ می کند و آنها را جلوه گر می سازد.
آزادی انتخاب و عمل، این آن چیزی است که من در هنر غذا آفرینی می بینم.
مهمانان آقای رحمانی نژاد، آقای محمود عنایت بودند و دوستان دیگراو حمید و شهره.
بعد از زندگی به سبک آمریکایی در آیواسیتی، حال، همراه شدن در جمعی که آمیخته ای بود از گفت و گوهای روشنفکرانه و لذت بری از لحظه های شوخ زندگی با روحیه های زنده و پر نشاط، برایم بشدت دلچسب بود. در آغاز، اندکی دلهره داشتم که با آنان اخت شوم. شاید بدلیل نوعی تفاوت در روحیه ام، در شیوه زندگی آیوایی ام در این چند سال دوری از مردم و ملیتم، و برگشتن به عادات گذشته و تطبیق دادنم به شیوه قدیم که حالا دوباره برایم جدید شده بود… اما وقتی مهمانان آمدند به همراه لبخند ها و گرمی ها و عادات مشترک خوش آمد گویی ها، احساس کردم که راحتم. در تمام طول مدت حضورشان اما دلم می خواست در دنیای درونم شناور شوم. دوست داشتم که آن ها به گفت و گوهای سیاسی و هنری بپردازند و من فقط به صدای پرندگان خوش آوا در پشت پنجره گوش بدهم. پرنده های آزاد بدون آن که کسی آن ها را خریداری و یا در قفس ها زندانی کرده باشد… هوا… نسیم پر عطر گل ها و آفتاب درخشان لوس آنجلس زندگی بخش بود… در شگفت بودم که در شهر ماشین و آهن و شاهراه های طولانی و ساختمان های بلند، چطور امکان داشت که اینهمه پرنده، شب تا صبح پشت پنجره ها آواز بخوانند؟ چطور امکان داشت که پرنده ای زنده بماند و بیاید پشت پنجره ای و به چشم های من چشم بدوزد و آواز بخواند و صدای لرزش پرهایش در پرواز شنیده بشود؟ پس پرنده های آیواسیتی در طول تابستان کجا می رفتند؟ چرا هیچکدام در پشت پنجره اتاق خواب هایمان به دیدنمان نمی آمدند تا با ما طرح دوستی بریزند؟ غروب ها در آیواسیتی تنها صدای زوزه سیرسیرک ها در میان لژگ های درختان می پیچید که بشدت آدم را دلتنگ می کرد! اما این پرنده های پشت پنجره در لوس آنجلس حقیقتن نشاط می آفریدند!
شاید برای آقای رحمانی نژاد و دوستانش هرگز این حقیقت فاش نشد که من در اغلب صحبت های روشنفکرانه شان در دنیای شگفت انگیز خودم فرو رفته بودم با حس های برگرفته از گستره رویا گونه و خلسه آمیز فضای اطرافم. و چه خوب که من کاملن جزیی از مهمانان بودم، جزیی از غذا و چای و میوه و تکه های محکم فضا شده بودم.
آقای محمود عنایت در یک نگاه پر از انسانیت بود. با همان چشم های عمیق، و ریش و سبیل ویژه پروفسوری اش. که شبیه عکس هایی بود که از او در مجلات مختلف ایرانی دیده بودم. البته آنموقع ها جوانتر بود. و حالا بعد از پنجاه سالگی چهره اش به میانسالگی نزدیک.
صبح روز بعد با آقای رحمانی نژاد نمایشنامه “داستان ببر ها” از داریو فو را به زبان انگلیسی خواندیم. داریو فو این نمایشنامه را در سال هزار و نهصد و هفتاد به روی صحنه آورده بوده است. نمایشنامه را بسیار ساده یافتم برای ترجمه. و فکر کردم می شود برگردان آن را برای مجله آدینه، یا مفید و یا دنیای سخن فرستاد.
بعد آقای دیلمقانی تلفن کرد و گفت فردا صبح رانندگی می کند و مرا به منزلش می برد. گفت راه ها بسیار دورند و باید جمعن هشت ساعت در راه باشد اگر من بخواهم فقط برای چند ساعت در منزلش باشم. دو ساعت آمدن، دو ساعت برگشتن، دو ساعت برگرداندن من به خانه، و دو ساعت برگشتن به خانه خودش… تصور رانندگی در این راههای طولانی در گرمای کالیفرنیا قلبم را به درد آورد. حس کردم چقدر به دوستان تئاتری ام مدیونم. دوستانی که زمانی استادم بوده اند. و ناگهان بیاد آوردم که در دانشکده هنرهای دراماتیک یکی از استادانی که برای گزینش دانشجویان با ما مصاحبه می کرد، آقای دیلمقانی بود. و هم او بود که بعد از فارغ التحصیلی ام کاری را در اداره تئاتر به من پیشنهاد کرد. و همانجا بود که من با بسیاری از هنرمندان تئاتر همکار شدم.
با حسی پر از امتنان گفتم: حتمن! البته!