نگاهی به مجموعه داستان «هنوز از شب دمی باقی است»
هنوز از شب دمی باقی است
نویسنده: حسین رحمت
ناشر: اچ اند اس مدیا، لندن ۱۳۹۲
داستانهای مجموعه داستان «هنوز از شب دمی باقی است» را نمیتوان با یک چوب راندشان. اما مخرج مشترک همهی آنها این است که هر یک به گونهای ما را به گذشته ارجاع میدهد. گذشتهای که هنوز پایان نیافته و با اکنون نیز زندگی مشترکی را ادامه میدهد. نوعی از زندگی که اسطورهی پریهای دریایی را در ذهن مینشانند؛ اسطورهی پریهایی که نیمهانسان هستند اما شتر مرغ نه. یعنی، زندگی را در خطی پایا ادامه میدهند و نان را به نرخ روز نمیخورند و به گاه تخم گذاشتن شتر نمیشوند و به گاه کار کردن، مرغ. این ویژگی، در بیشتر داستانهای این مجموعه بارز است و راوی داستانها خواننده را مدام در تعلیق لازم فرو میبرد. تعلیقی که اگر نباشد، داستان شب رادیو میشود که باید به محض پایان گرفتناش سر بر بالین گذاشت و بی هیچ اندیشهای به خواب فرو رفت. داستانهای این کتاب در «تبعید» یا بهتر بگویم، «تبعید خودخواسته اجباری» نوشته شدهاند اما آبشخور همهی آنها، مگر قصهی اول؛ «پردههای درد»، ایران است. راوی یا شخصیتهای اصلی داستانها، از نظر فیزیکی در غرب زندگی میکنند، اما روح و ذهنشان در ایران است؛ در اینجا سر و کوپالشان سفید میشود، در ایران اما میمیرند که همان زندگی اکنونشان است در غرب. آدمهای داستانهای مجموعهی «هنوز از شب دمی باقی است» هویت شکستهای دارند که دوگانگی زندگی را برایشان رقم میزند. آنها نه تنها، تنها هستند که در جمع هم خود را غریبه احساس میکنند و همین غریبهگی غربت را دردی مضاعف میبخشند. این آدمها «خود»شان را انگار گم کردهاند. این «خودِ» گم شده اگر عنصر اصلی هویت فردی باشد، چه تعریفی دارد؟ این پرسش در داستانهای این مجموعه هرگز به طور روشن و آشکار تعریف نمیشود، اما با تعلیقها و فاصلهگذاریهایی که در متن است، میشود به تعریف نویسنده، که گاه راوی است و گاه شخصیت اصلی داستان، دست یافت. اگر به تعریف «خود» دست نیابیم، پیامد آن این میشود که تعریف «بحران هویتی» یا «خود گُم کردگی» که برای شخصیتهای داستانهای این مجموعه بروز میکند را نشناسیم. بنابراین اگر بخواهیم به نقش «زبان» در شکلگیری هویت فرد تبعیدی که دلمشغولی بیشترین داستانهای این مجموعه است، برسیم، باید هم، برای «تبعید» تعریفی معین داشته باشیم و هم «زبان». با شناخت این دو مقوله میشود هویت شخصیتهای داستانهای مجموعهی «هنوز از شب دمی باقی است» را بهتر بررسی کرد و نگاه بیشتر آنها به گذشته را درک و با آنها همدردی کرد.
سرعت گردش اطلاعات و علوم انسانی در جهان امروز چنان است که ارایه تعریفی معین از هر یک از دو واژه نام برده شده در بالا، امکان ندارد. اما فراگیرترین تعریف در مورد تبعیدی شاید چنین باشد که «پال تَبُری» میگوید:
«تبعیدی کسی است که تحت شرایط ترس از آزار و شکنجه (به دلیل نژادی، مذهبی، ملیتی یا عقاید سیاسی)، مجبور به ترک وطن و یا مجبور به ادامهی اقامت در خارج از سرزمین مادری خود بشود. تبعیدی کسی است که تبعید خود را (حتا اگر تا پایان عمر ادامه داشته باشد)، موقتی تلقی میکند و امیدوار است که با تغییر شرایط به وطن بازگردد. اما در شرایط موجود، نه میتواند و نه میخواهد که برگردد”.
برای «زبان» هم فراگیرترین تعریفی که یافت میشود چنین است که “راجر فاولر” میگوید:
«برای این که به طور قطع و یقین بگوییم که زبان چیست، هیچ کوششی کافی نیست. با تنها وسیلهای که میشود زبان را تعریف کرد، خود زبان است. در نتیجه ما قادر نیستیم تعریفی فراگیر از زبان به دست آوریم و به دست دهیم. بهتر است زبان را بدون تعریف بگذاریم و فقط، به بی پایانهگی و رازگونگی آن شهادت دهیم.» البته پیش از این هم، «ولتر» گفته بود که “زبان چیزی است که در واژه نمی گنجد.“
با توجه به آنچه آمد، میشود یکی از موضوعهایی که در بیشتر داستانهای این مجموعه رخ داده است را ژرفتر بررسی کرد: «تنهایی» در بیشتر داستانها موج میزند و حتا آن گاه هم که به دیوارهی موج شکن برخورد میکند، به جای بازگشت به جای اول، در همانجا میماند تا در حیرانی خود از آنچه بر او میرود، فرو رود. این تنهایی به این خاطر با تعریفهای بالا در هم میآمیزد که حاصل «خودتبعیدی» است که دامنگیر بیشتر ما ایرانیان شده است. به این جملهها دقت کنید: «بار آخر که به آنجا رفتم، خود را یگانه (بخوان تنها) یافتم. انگار که از زندگی بقیه جدا بودم. کمی بعد به دختری خیره شدم که از بقیه جدا بود. […] آخرین صدایی که آن شب شنیدم صدای دیوید بود که مست بود و همسایهی مجرد من.» در داستان “پردههای آخر” سه نفری که محور داستان را میچرخانند، تنها هستند و انگار که هویتی شکسته دارند. انگار که در خود گُمبردگی، اسیرند و برای فرار از این هویت گُم شده، به دنبال محملی هستند که وجود ندارد. در این سرگشتگی است که به ناگاه، پای برادر دیوید که تا پایان داستان هم معلوم نمیشود که خودکشی کرده یا نه، به میان میآید که او هم تنها است. هیچ کدام از این شخصیتها اما نمیخواهند که به این تنهایی اجباری خو کنند: “او بازنشسته دولت است. تنها و بی زن. مثل من معتقد است که من پشت میلههای فرهنگ سنتی گیر کردهام و هنوز توی کوچههای تاریک و باریک آن به سر میبرم.“. این همانی است که میگویم، شخصیت تنها و تبعیدی داستان، همراه موج میآید اما در برخورد با موج شکن، به جای بازگشت و روانه دریا شدن، در ساحل میماند تا غرق فرهنگ سنتی شود. فرهنگی که در مقایسه با رویدادهای جهان صنعتی و مدرنی که در آن زندگی میکند، شکستگی هویت را برایش رقم میزند. او هنوز در اندیشهی نوشتن شکستی است که او را وادار به فرار کرده: “برایش گفتهام که قصهی شکست ما هنوز به تحریر در نیامده و من حالا به آدم بی حرفی میمانم که در پی مطالبات عقب افتاده، دایم ذهنم را حلق آویز میکنم و بهاش باج میدهم.” او که خود را گم کرده است، برای پیدا کردن برادر دیوید، به دریاچه میرود و گفتهی دیوید در مورد برادرش را به زبان میراند: “قبل از گُم شدن، دل نگران رؤیاهایاش بودم”. اشارات این گُم شدن آیا به شکستگی هویت خود راوی نیست؟ این را میگویم چون در خیال چنین میبیند: “آن زیر، در یک باغ باستانی که درختهاش از توش و توان افتاده بودند، جسد من بود که بی حرف پلک خوابانده بود. خبر مرگم را عدهای که دور و بر جسد بودند، از روی چرک نویس دست نوشتهای، پاک نویس میکردند”.
سفر به گذشته در داستان «هنوز از شب دمی باقی است»، تبدیل میشود به حکایت شکنجهگری که پسر راوی و دهها جوان برومند ایران را به خون و خاک کشانده. او که اکنون به اعتیاد پناه آورده تا از شر کابوسهای شبانه روزیاش رها شود میگوید: “حالا شدهام آدم بلاتکلیف. حساب روز و شبام را ندارم. […] توی اون عالم هم که باشم میرم سفر. سفرهای کابوسی. گاهی شبها یاد بعضی صداها میافتم. […] خون میبینم.” سفری که هم عینی است و هم ذهنی. سفری به گذشته تا گلستان خاوران را در دید پدر بنشاند که راوی داستان است و میگوید: “کمی دورتر از ورودی بهشتزهرا، توی شانه خاکی جاده پارک کردم و از تریلی پایین آمدم و رو به دشت خاوران زانو زدم و مثل هر بار که به دیدارش رفتهام، زیر لب گفتم: «جمال، تو مثل رنگ چشم من در منی. دور نیست که شهر به ناله در خواهد آمد. نشانهها پیدا است. هنوز صدای سایهات با ماست.» و بلند شدم”. باز نویسی داستان شکست و به خون کشیده شدن برومندان را در اینجا هم راوی تکرار میکند. مگر نه این که در داستانی دیگر گفته بود که هنوز داستان این شکست به رشته تحریر در نیامده؟ نه راوی و نه شکنجهگر، هیچ کدام به ذات سفری که پیش رویشان قرار دارد و سفری است به «تنها»یی که هویتشان را میشکند، آگاه نیستند و فاصلههای درون این داستان ما را به عمق خودگُم کردگی آنها میرساند و بازگشت به گذشتهای که دیگر نیست.
این گذشته، در جایی دیگر، در شاهنامهخوانی نیز به ذهن راوی مینشیند: “وقتی پشت میز مینشستم و به ستارههای چشمک زن آسمان شب سیستان فکر میکردم، عالم بهشتی شاهنامهخوانی در قهوهخانهها مرا از عالم خاک این سوی آب دور میکرد و به سمنگان می برد”. سفر از این سوی آب به سمنگان، آن همنآن÷آن« نه در عالم عینی که در ذهن و خیال، موجب میشود که راوی با موج به دریا بازنگردد و در عوض به سفری ذهنی تن دهد. سفری که سرانجاماش شکستگی هویت و تنهایی مطلق است و غریبهگی: “باران کم و بیش میبارید و سنگینی بار پنهان غریبهگی لحظهای راحتم نمیگذاشت”. حکایت تنهایی را نویسنده در لفظ غریبهگی بیان میکند تا مخاطب خود نیز به اندیشه واداشته شود و شکستگی هویت را پس پشت این واژه بیابد.
در همین سفرها و تعلیقها است که نویسندهی کتاب «هنوز از شب دمی باقی است» ما را وامیدارد تا به آرمانخواهی و واقعیتهای برآمده از آن بیشتر فکر کنیم. وامیداردمان تا در فاصلههای بین قصهها و حتا در درون خود قصهها، به ملیگرایی و دشواری درک فرهنگ و زبان دیگری و گاه حتا بومی بیندیشیم. تبعیدی نباید الزامن از مام وطن دور شده باشد، میشود سرگردان درون بود و تبعید به درون خویش که همان «خود»ی است که در بالا توضیح دادم. چنانچه «ویلیام جیمز» در تعریف «خود» میگوید: «خود» میتواند مادی باشد با این تعریف: “خودِ مادی: بدن و اندامهای آن.”. «خود» میتواند اجتماعی باشد با این مضمون: “هر فرد به تعداد آدمهایی که او را میشناسند، خودهای اجتماعیِ متفاوتی دارد”. خود معنوی هم داریم که چنین تعریف میشود: “وجود درونی یا ذهنیِ فرد”. سرانجام هم او میرسد به خویشتن که چنین توضیحاش میدهد: “خویشتن خالص که همان خودِ معنوی و ذهنی فرد است”.
اکنون و با توجه به سرعت تغییر، انسان امروز که «خود» گم کرده است، با گذشته رابطهی معدودی دارد و به آینده اتکایی اندک. این تعبیر را میتوان در شخصیتهای داستانهای «حسین رحمت» به خوبی ردیابی کرد. آنان ضمن گرفتار بودن در گذشته، هم، اکنون را از دست میدهند و هم اتکایی به آینده ندارند. در داستانهای مجموعهی «هنوز از شب دمی باقی است»، “خود” به مثابهی یک متن ناتمام در درون گفتمانهای بین شخصیتها و به عنوان بخشی از شرایط اجتماعی مدرن، حضور دارد و مدام ساخته و بازسازی میشود. این نوع برخورد و نوشتار این گفتهی «میشل فوکو» را در ذهن مینشاند که میگوید: “از من نپرسید چه کسی هستم و از من نخواهید که یکسان باقی بمانم. رسیدگی به نظم و ترتیب در اوراقِ «هویت» ما را به اداریان و پلیس واگذارید.” از این چشمانداز، بیشتر شخصیتهای این مجموعه از انسجام شخصیت یا وحدت و یگانگی با «خود» که ضرورت انسان امروزی است برخوردار نیستند. چرا که بیشترشان در گذشته زندگی میکنند و هماهنگ با سرعت سرسامآور امروز نیستند که شاید بتوان نوع زندگیشان را واپسمانده خواند. بنابراین، هر فرد به عنوان مجموعهای از «خود»ها برآورده میشود و در این حالت، چندپارگی فرد، امری حتمی و طبیعی است. این شرایط خود میتواند موجب بحران شود که «آنتونیو گرامشی» میگوید: “بحران دقیقن بر این واقعیت استوار است که قدیمی (کهنه) در حال مردن است و تازه آن، نمیتواند متولد شود”. با این حساب، ماندن در گذشته و یا حتا در اندیشه نوشتن تاریخ شکست، تازگی را به ارمغان نمیآورد. بلکه، موجب واپسماندگی در نوستالژی میشود و مدام به جای این که با موج به دریا برود، در ساحل گذشته میماند تا اکنون از کف برود و فردا نیز بی اتکا بماند. “… و برای همین باید از گذشته خود فاصله میگرفتم و تشویقشان میکردم که سخاوت و گذشت به خرج بدهند. از این جهت این را میگویم که در مورد خود من این طور نبود. هیچکس به داد من نرسید. توی آن نکبت تا جایی پیش رفتم که به خاطر پسر سه سالهام، حاضر شده بودم جانم را بدهم و کارمان به متارکه نکشد”. بحران و شکستگی هویت را به نیکی میشود در همین چند جمله دریافت. راوی، آهنگ نوشتن همان شکستی دارد که گاه به سیاست تن میزند و گاه زندگی خصوصی افراد. البته این گفتار به این معنی نیست که باید از گذشته برید و یکسره تسلیم قاعده و نظم اکنون و به ویژه غرب شد. با زبانی که در بچگی آموختهایم، با محلههای زشت و زیبایی که در آنها بازی کردهایم، عشق ورزیدهایم، فحش دادهایم و … نمیشود بدرود گفت. این همان کاری است که «حسین رحمت» در این مجموعه انجام داده است. یعنی، تسلیم گذشته نشده، اما روال گذشته را به یادمان میآورد تا یکسره تسلیم قاعدههایی که گاه پلشتی از آنها میبارد، نشویم. آخر در جامعه شاهد کسانی هستیم که از آن سوی بام افتادهاند و پاک تسلیم زرق و برق و نظم زشت و زیبای این سو شدهاند و همهی گذشته را وانمود میکنند که به فراموشی سپردهاند.
هویت تکه پاره شده شخصیتهای داستانهای این کتاب را در بهترین شکل آن میشود در داستان «راه خلوت» یافت. در این داستان، که از منظر دانای کل طرح شده و گفتمانهای دو نفرهای که گاه بین راوی (نویسنده) و شخصیتهای داستان و گاه شخصیتها با هم رخ میدهد، شناسایی «من» نیز دشوار میشود. این پیچیدهگی زمانی بیشتر میشود که راوی از منظر دوم شخص حرف میزند: یکی به کل، تمایل به همجنسگرایی دارد، اما به خاطر مناسبات اجتماعی و مذهبی، زن میگیرد، اما با همسرش عشقورزی نمیکند و درد کمر را بهانه می آورد. همسایه روبرو نیز که مردی است دوگانه در عشقورزی، یعنی هم با زن و هم با مرد رابطه جنسی دارد، با این زوج دوست میشود و با هر دو به بستر میرود. هیچ کدام اما حاضر نیستند که هویت فردی و جنسی خویش را بر دایره بریزد تا این شناسایی موجب شود که شکستگی «خود» وصله شود. اسیر روابط سنتی ماندن شخصیت مردی که تمایل همجنسگرایی دارد، سرانجام و پس از آگاهی از رابطهی همسرش با مرد همسایه این میشود که چنین میگوید: “…، دمبل تو دست را با تمام قوا پایین میآوری و از شتک خون که جا جا روی آینه قدی نشسته است تبسم میکنی. بعد چهارپایه را جا به جا میکنی و تا به خود بیایی عرق سردی روی پیشانیات مینشیند”. یعنی که مرگ. مرگ که سرانجام شکستگی هویت فردی است در بند سنت.
این هویت ترک خورده هم سرانجام تنهایی است که همهی شخصیتها در بند آن اسیرند. نویسنده برای این که مخاطب را در مسیر چگونگی تحول داستانها مخاطب را به فکر وادارد، بر پیشانی داستانهایاش تاریخ نگذاشته که همین نیز خود مخاطب را در پیدا کردن پازل مجموعه داستان «هنوز از شب دمی باقی است»، تنها میگذارد.
* عباس شکری دارای دکترا در رشته ی “ارتباطات و روزنامه نگاری”، پژوهشگر خبرگزاری نروژ، نویسنده و مترجم آزاد و از همکاران تحریریه شهروند در اروپا است.