چهارشنبه پیش حول و حوش ظهر تلفن دستی ام زنگ خورد. صدای آنتونلا مگا (همسر حمید قاسمی شال) را از آن سوی خط شنیدم که می گفت “Hi sweetheart!” . لحظه ای نفسم بند آمد. در چهار سال گذشته که آنتونلا را می شناسم، تلفن های ناگهانی اش همواره خبر از اتفاق جدیدی در پرونده ساختگی حمید داشته و خبر از نگرانی جدید و یا انتظاری جدید. ناگهان به یاد آوردم که حمید دو هفته قبل بعد از پنج سال و نیم تلاش خانواده اش در ایران، آنتونلا در کانادا و همه آنانی که دغدغه شان حقوق بشر است و بخصوص عفو بین الملل شعبه ی تورنتو، مورد عفو (بدون آنکه گناهی کرده باشد) قرار گرفته است و در زندان اوین نیست. صدای نفس های آنتونلا را می شنیدم ولی زبانش به حرف نمی چرخید و من هم جرأت سئوال نداشتم که چه حال و خبر. پس از لحظاتی سکوت، از من و مهرداد همسرم خواست، روز بعد برای استقبال از حمید به فرودگاه برویم. باور خبر برایم سخت بود، با بغض و شوق این دعوت عزیز را پذیرفتم و دیگر هیچ نگفتم و شاید حتی بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم. در عالم دیگری بودم. بی اختیار به سراغ عکس پدرم رفتم. همان عکسی که در دوران حبس ناحقش در سال های پیری و بعد از خودکشی سیاسی او به کرات چاپ شد. همان عکسی که با شور و انرژی پشت بلندگو در حال سخنرانی است و با دست به جمعیت اشاره می کند، گو این که با حرکت دست و حالت چشمانش به همه ما می گوید: برخیزید و امیدوار باشید. عکس را در آغوش گرفتم و سر به صورت او گذاشتم و گریستم. گریه ام از خوشحالی آمدن حمید بود و از غم نیامدن پدر.
سال ۲۰۰۹ در بحبوحه دستگیری ها و سرکوب های حوادث بعد از انتخابات در ایران بود که با چشم های نگران خبر دستگیری ها، شکنجه ها، حکم های سنگین و بی عدالتی ها را از دریچه کامپیوتر و خبرگزاری ها دنبال می کردیم و گاه با رمز و ایما و اشاره از عزیزی در ایران خبری دست و پا شکسته روی اسکایپ یا فیس بوک دریافت می کردیم که به نگرانی هایمان می افزود. بی خوابی های شبانه و تلاش مداوم برای این که صدای اعتراض مردم و جامعه ی مدنی ایران را به گوش جهانیان برسانیم و نگذاریم سرکوب های داخلی، افت رسانه های خارجی را به همراه آورد. روزی، مهرداد به من گفت که صبح همان روز پیامی دریافت کرده است مبنی بر اینکه یک ایرانی- کانادایی با نام حمید قاسمی شال در بند ۳۵۰ زیر حکم اعدام است، کاری برایش بکنید. همسرش ایتالیایی-کانادایی و مقیم تورنتو است. نامش آنتونلا است و این هم شماره تماس اش. من و مهرداد متحیر بودیم! یک ایرانی- کانادایی زیر حکم اعدام در زندان اوین است و ما تا به حال نامش را نشنیده ایم. مهرداد صبح روز بعد با احتیاط به شماره ای که از بند ۳۵۰ از طریق عزیزی در بند در ملاقات های خانوادگی، به دست ما در این سوی دنیا رسیده بود، زنگ زد. آنتونلا تلفن را برداشت و او هم با احتیاط چند کلمه ای با مهرداد حرف زد و قرار ملاقاتی برای روز بعد با هم گذاشتند. آشنایی ما و آنتونلا از آن زمستان آغاز شد و در این مدت به دوستی تبدیل شد. آنتونلا در دوران سخت و سیاه بعد از خودکشی سیاسی پدرم همراه با دیگر عزیزان سازمان عفو بین الملل تورنتو در کنار ما بود و با ما اشک ریخت ولی همواره پیام آور امید و مقاومت بود حتی در ترسناک ترین روزهایی که خبر از اعدام قریب الوقوع حمید از ایران می آمد. طی سال های گذشته همواره در صدد به دست آوردن خبری از درون زندان و یا از پرونده حمید بودیم و در کنار عزیزان خستگی ناپذیر عفو بین الملل تورنتو جلسات تلفنی و یا حضوری داشتیم. گاه از شنیدن یک خبر خوشحال و گاه از شنیدن خبر دیگری نگران می شدیم.
از سال ۲۰۰۱ که پدر ۷۰ ساله ام در زندان های مخوف و مخفی اطلاعات موازی دوران اصلاحات آقای خاتمی به جرم خودی نبودن به زندان افتاد و آنگاه که بازهم به جرم خودی نبودن مورد هیچ گونه حمایتی از داخل ایران قرار نگرفت و حتی نامه های سرگشاده خواهر کوچکم، آزاده، که آنروزها تنها ۱۷ سال داشت به شخص رئیس جمهور وقت، آقای خاتمی، که در رسانه های بین المللی فارسی و انگلیسی با تیتر “پدرم کجاست” به چاپ رسید، بی جواب ماند و کسی تا ماه ها به ما حتی خبر نداد که آیا سیامک پورزند زنده است یا مرده، همواره رویایی در سر داشتم که با آن رویا گاه خود را سرگرم و دلخوش می کردم. و آن رویا، صحنه ای بود که می دیدم پدرم بر روی صندلی چرخدار، تکیده و خسته ولی با همان نگاه عمیق و پر معنا از میانه درهای مات اتوماتیک خروجی پروازهای خارجی فرودگاه بین المللی پیرسون در مقابل استقبال خانواده، دوستدارانش و همچنین فعالان حقوق بشری ظاهر می شود. این فانتزی را تا به امروز با کسی در میان نگذاشته بودم و آن را در دل خود حتی در دو سال اندی پس از خودکشی سیاسی او نگاه داشته بودم تا پنجشنبه پیش، یعنی ۱۰ اکتبر ۲۰۱۳ آنگاه که با دیدن حمید عزیزم در میانه همان در که ۱۲ سال رویایش را در سر پرورانده بودم، آنگاه که با عکس پدر به پیشواز حمید رفتم و او را که اولین بار بود می دیدم ولی گو اینکه سال هاست در حکم برادر می شناسمش را در آغوش کشیدم و گریستم و گفتم: “خوشحالم که رویایم به حقیقت پیوست. گرچه پدر نیامد و هیچگاه نخواهد آمد ولی برادری عزیز آمد و آمد که بماند.”
پنجشنبه گذشته، نقطه عطفی بود در زندگی حقوق بشری من و بسیاری از عزیزانم به ویژه برای سازمان عفو بین الملل تورنتو. روزی که هیچکدام از ما از یاد نخواهیم برد. روزی که بعد از سال ها تلاش بی وقفه برای جمع کردن امضا، در دست گرفتن عکس ها و پوسترهای حمید و دیگرانی که به ناحق در ایران و یا کشورهای دیگر دنیا در حبس به سر می برند در سرما و گرما در خیابان های شهر تورنتو و اتاوا، بعد از سال ها تلاش برای آگاهی رسانی به جامعه و تلاش برای پوشش های خبری و…. روزی که حمید در فرودگاه پیرسون به آنتونلا پیوست. حمید را بیشتر ما اولین بار بود در زندگی می دیدیم و او نیز هیچگاه ما را ندیده بود ولی گو این که همه از یک خانواده بودیم. خانواده حقوق بشری. خانواده ای که رنگ و نژاد و جنسیت و مسافت نمی شناسد و تنها یک هدف دارد: دفاع از ارزش های والای حقوق بشری.
آن روز همه اشک می ریختیم، اشک شوق از این که حمید در کنار آنتونلا است و نه در بند ۳۵۰ اوین و اشک می ریختیم به خاطر آنانی که هنوز در بند ۳۵۰ و بندهایی مشابه به ناحق به دلیل دگرسان اندیشیدن در حبس و یا زیر شکنجه و یا در انتظار چوبه اعدام هستند و همچنین اشک ریختیم در حسرت نیامدن بسیاری که دیگر نخواهند آمد ولی نام شان بر تاریخ آزادی خواهی ایران حک شده است.
این روز نویدی بود برای همه ما تا بر آرمان های حقوق بشری مان پایبند بمانیم و بدانیم که چنانچه یک صدا و با امید در مقابل ظلم دیکتاتوری با ابزار جهان شمول حقوق بشر و دموکراسی و احترام به حقوق شهروندی و آزادی بیان و اندیشه بایستیم، فردایی بهتر را منتظر خواهیم بود.