روزنگاری های دیاسپورا شماره ۳۳۲

پنجشنبه دوم آگوست سال ۱۹۹۰ – آیواسیتی

دیروز طرح شعری نوشتم، اسمش چیزی است شاید مثل “انسانیت عالی”

“انسانیت عالی”

در خود انسانیتی عالی می یابم،

وقتی که انسانیتی عالی را در انسان دیگری می بینم،

بی آنکه انتظارش را داشته باشم.

و آنگاه است که بی آنکه منتظر آرامش باشم،

ناگهان آرام می شوم.

دیروز نشسته بودم در کافه تریایی ساده،

عادی،

بهنجار،

داشتم سوپ می خوردم. سوپ کلم و پنیر،

بعد هم دسر؛ پودینگ شیر برنج.

نشسته بودم کنار موریس، و جیمز، و آلیسا، دختر دو رگه سیاهپوست

و “الیز”، یک دختر لال که صورتش پر از جوش های جوانی است

شاید هم جوش های پیری زودرس،

و همیشه سیاه می پوشد با آمیزشی از رنگ سبز و صورتی

با نوارهای دوخته شده بر پیراهنش

و چشم هایش همیشه لبخند می زنند وقتی که به من نگاه می کند

و پودینگ اش را با قرص می خورد

و جیمز که با آلیسا حرف می زند،

“الیز”، روی یک دستمال کاغذی چیزهایی می نویسد

و من نمی بینم که چه می نویسد

اما می دانم که در چشم هایش یک چیز عالی موج می زند

وقتی که قرص هایش را با پودینگ شیر برنج مخلوط می کند.

سوار اتوبوس که می شوم که بروم خانه،

“الیز”، بی آنکه در کنارم نشسته باشد، کنارم می نشیند

و همراه با من، از پنجره ، به پیرزن های شهرنگاه می کند

و مثل من به بلوز و شلوارهای پیر زن های شهر خیره می شود

که همه با رشته های نایلون و پلی استر بافته شده اند.

و می داند که کیف دستی پیرزن های شهرهم

پلاستیکی است

و کفش هایشان هم از جنس پلاستیک است.

و گردنبند ها و گوشواره ها و گل های روی سینه شان هم

از مغازه های یک دلاری خریداری شده اند

و می دانم که “الیز” تاب حرف های پلاستیکی شان را ندارد

اما می داند که زن های پلاستیکی شهر

شاید، بی آنکه خود واقف باشند،

با حقیقت کتان بیگانه اند.

شاید هم اصلن بیگانه نیستند

و خود را به آن راه زده اند!

– شاید کتان، در تلویزیون های مدار بسته سرشان

که از جایی کنترل می شود –

مترادف است با سیاهان برده ای که می خواهند آزاد بشوند!

و آنها دوست ندارند که سفیدی کتان

در دست های سیاه بردگان

تنشان را یکجوری لمس کند!

و آن ها شاید هرگز حتا یکبار هم یک سیاه را به چشم ندیده اند

“الیز” می داند که پیر زن های شهر،

فرق کتان با رشته های پلاستیک را نمی دانند.

و ترس شان همه از موهومات است

از سفینه ای که بر فراز شهر چرخ بخورد

و پنجره پلاستیکی شان را از هم بدرد

و پیراهن پلاستیکی شان را از آنها برباید!

و یا

یک برده سیاه فراری کیف پلاستیکی شان را قاپ بزند!

و همین،

همین، همین، همین

چشم های “الیز” را تر می کند

و آنگاه است که ناگهان آرام می شوم

وقتی که به چشم های “الیز”

نگاه می کنم.

که در سکوت چشم هایش تر می شوند!

و امروز، “الیز” را بیشتر شناختم.

سر میز صبحانه بودم با “دب”، “سو”، “جیمز” و “لیز”در کافه تریای محل کارم که “الیز” آمد و کنارم نشست پر از انرژی. لباسش باز هم مشکی بود با بلوزی به رنگ صورتی روشن. دور کمرش کیفی کمربندی بسته بود. دیروز از او پرسیده بودم که: “اسمت چیست؟” و او سریع روی دستمال کاغذی نوشته بود: My name is Elise”

امروز روی دستمال کاغذی برایم نوشت: I’m an elective mute!

با تعجب نگاهش کردم. پرسیدم: “منظورت از elective mute (لال شدگی انتخابی) چیست؟”

برایم نوشت: It’s a choice!

پرسیدم: چرا؟ “دلیل این انتخاب چیست؟”

گفت: “برای اینکه مردم به من گفته اند که من زیاد حرف می زده ام!”

بعد دوباره روی یک دستمال دیگر نوشت: “مدت یکسال است که اصلن حرف نزده ام! لالم.”

پرسیدم: “وقتی که تنها هستی، با خودت حرف نمی زنی؟”

گفت: نه.

و ناگهان بیاد دختری الجزایری افتادم که داستانش را مارک برایم تعریف کرده بود که به عنوان اعتراض به ازدواج اجباری، به مدت یکسال به همه گفته بود که لال شده است. یک لال شدگی انتخابی – رازی که فقط خودش از آن خبر داشته بود!

از “دب” پرسیدم: “بنظر تو چرا “الیز” لال شدگی را انتخاب کرده است؟”

گفت: “نمی دانم. بنظر می رسد که در کودکی مورد شکنجه و آزار قرار گرفته است. و این یک واکنش است به آن آزارها.”

جیمز با نوعی خشم گفت: “اصلن رعایت هیچکس را نمی کند. اگر خانه ای آتش بگیرد یا اتفاقی برای کسی بیفتد، معلوم نیست چکار خواهد کرد!”

“الیز” برایم نوشت: “تو اهل هندوستان هستی؟”

گفتم: نه

نوشت: “… چون موهایت را همیشه به رسم هندی ها در پشت سرت می بندی…”

گفتم: “من ایرانی هستم.”

و برایش توضیح ندادم که موهایم از وقتی که به آمریکا آمده ام به شدت می ریزند و شده اند باریک مثل دمب یک لیله.

“سو” که نابیناست، و دختری است به غایت باهوش و شاداب و پر از اعتماد، گفت: “امروز در رادیو شنیدم که ایران به کویت حمله کرده!”

گفتم: ” نه. ایران حمله نکرده. عراق حمله کرده است. عراق همسایه ایران است و ایران و عراق یک جنگ هشت ساله خونین را پشت سر گذاشته اند.”

“سو” به دقت به حرف هایم گوش داد. بعد با نوعی خردمندی گفت: “اختلافات بین کشورهای کوچک تر آن سوی جهان در ارتباطند با دخالت های کشور های بزرگ تر…”

تحلیل او از نوعی خرد برخوردار بود که آدم های بینا گاه از آن عاری و غافلند.

بعد صحبت به فیلم و سینما کشیده شد. “سو” گفت: “فیلمی که سینمای مرکز شهر آن را به روی پرده آورده، شنیده ام که فیلم خوبیست. اما هنوز فرصت نکرده ام که آن را ببی….”

ناگهان بقیه حرفش را خورد. می دانست که شنوندگان حرفهایش در کافه تریا او را به سرعت قضاوت می کردند و یا شاید نابینایی اش را به خودش گوشزد می کردند و دستش می انداختند. و او چطور می توانست که آن ها را متقاعد کند که با اینکه چشم هایش نمی بینند، اما او با زکاوتی ماوراء تصور آنها، با حواس های دیگرش تمام فیلم را می بیند و تفسیر می کند. تفسیری به غایت عالی تر و متعالی تر. و ناگهان بیاد همکارم در تئاتر شهر افتادم که هر روز صبح فیلم های تلویزیونی را که شب پیش در تلویزیون دیده بود ، با شوری بی انتها برای من و همکارانم تعریف می کرد. با نوعی آب و تاب. با درکی عمیق و سریع و ریزبینانه. آنگونه که همه تصور می کردند او دروغ می گوید که نابیناست!

اما یکروز که آسانسور تئاتر شهر خراب شده بود و او بدون آن که ببیند که اتاقک آسانسور در طبقه بالا گیر کرده است، پایش را به حفره خالی گذاشته بود و از بالا به قعر تاریکی، روی سیمان و خاک و آهن سقوط کرده بود. بدن خرد شده اش را به بیمارستان منتقل کردند. و چند ماه در بیمارستان و خانه بستری بود. و همسرش از او مراقبت می کرد تا حالش بهتر شد.

همیشه تعاریفش از همسر و بچه هایش دلنشین بودند. پر از سلامتی و گرمی یک جمع پر از محبت….

“الیز” و “سو” در آیواسیتی، همکار خوب نابینایم را در تئاتر شهر تهران بیادم آوردند با ابعادی ویژه از انسانیتی عالی …. در یک لحظه…  که گاه در لابلای روز فراموش می شوند.

زندگی مگر چیست بجز همین لحظه های خوب و بد!