به دکتر فرهنگ هلاکویی یاور افسرده گان
گلوی هیولای افسرده گی را
سخت می فشارم
نفسش را بند می آورم
این جانور موذی
سگِ کی باشد
مرا مچاله کند
اصلن غلط کرده سراغم را بگیرد
شکر خورده شکلم را ببیند
ناله ام را بشنود.
او کجا؟ من کجا؟
نمی گذارم مرا
به ته ته سیاهی بکشاند
بر سکوی شکسته ی ماتم
یا پوسیده بوریای تباهی بنشاند
هفت رنگ گل خنده هایم را
با گندِ نفیر نفس هایش
پرپر کرده، بپژمُراند
جویبارهای روشن و روان امیدم را بخشکاند
جیک جیک گنجشگان شادیم را بمیراند
از کوه و دره و دریاهای بی نشان
درد پیام های بی انتها
بشارتم بیاورد
این موجود بی وجود نابکار را
تحقیر که می کنم، هیچ
پر و بالش را می چینم
منقار مفرغین اش را خُرد می کنم
زبان سیاه تلخ اش را
از حلق اش بیرون می کشم
تا بفهمد اگر
بمب های “سی تالو پرام”
نارنجک های “تریپ تی زول”
و دیگر داروهای روان گردان شیمیایی
ـ ره آوردِ زمانه ی بیگانگی، پراکندگی و بی کسی
از پسِ پر رویی اش بر نمی آیند
این خسته برآمده از سونامی سرطان
این جان بدر برده از زلزله ی سکته
با دستِ شکسته، پای لنگان
و نگاه های چپ اندر چپِ حیران
با این دهانِ بی اختیار لق
خوراک هیولای افسرده گی که نمی شود، هیچ
پوست از تن بی عارش هم که می کَنَد، هیچ
هستیِ نالایق اش را به بند هجو و لیچار می بندد
تا یقین بداند
با این هفتاد ساله آدمی رقصان
این ساده، این آسان
این هنوز همدانی شاعر بی نشان
به این راحتی ها نمی شود پیچید
ای هیولای افسرده گی
ای پیچیده پدیده ی پُر رو
با من مپیچ
از رو برو.
استکهلم ـ ۲۴ جون ۲۰۱۳