الف
نه
شعر، کلمهی
مناسبی نیست
ما شعر را
برای خوانندگان و کتابها مینویسیم
به همین
خاطر، هیچ کتابی چندشآور یا خطرناک نمیشود
کتابها، خوباند
یا زیبا
افسارداران
صفتهایی بیخطر، رام، خانگی.
عبور من از
میان سالها چون ثانیه ای از برابرم میگذرد
احساس میکنم
نیازی مبرم به آواز خواندن دارم.
این سطرها
چیزی شبیه مرور است
چیزی شبیه
بازی گمشده
چیزی شبیه
خوابی بیتعبیر که شایسته ی فراموشیست
مثل نفرتی
خوش سیما و عشقی ناگزیر در آستانه ی چشمها.
کودکی ام با مجری عقیق و فیروزه و
اطلس رفت
و سماورهای
بعد از ظهر
و هفت سالگی
دنیا
و خواهران شبهای
حنایی
(چراغی
بر طاقچه میسوزد
و گونههایت
در آینهی کوچکی
در جیب جلیقهی
سروهای خمیده و منجوقها و سکهها)
و نخستین
خاطره ام به شکل ماه در آمد
در انزوای
ناگزیر
و اسطوره ی
تلخی بنا نهاده شد.
نه خشتی بر خشت نهاده بودم
نه سنگی بر
سنگ
در پوستی
بیگانه میچرخیدم
در خانه ی
غیر
در حضوری شرمآگین،
در خارزاران خشک بغضی سمج
هزار پله ی
هول، هر روز در هر قدم
و میل ذوب
شدن در انزوای ماه
و استغاثهی
گم شدن در چاه سیاه یادی سوزان
به تماشا
ایستادم، بر هر میدانچه و آستانه ای
(در
معبر هوسهای دور و بطالت نزدیک)
بیآنکه وعده
ی دیداری در میان باشد.
و دهلیز زمهریری دست های مغضوب
و جان،
زندانی ناممکن بود.
و نه کور سوی
برزخی حتی در دوردست.
خو کرده ی مردی بودم که به خوابی
تاریک می مانست
و مرا به
جرگه های هیاهو میبرد
سخت میرفتم
و لنگان میرفتم
و پای میکوفتم
بر او من پای
میکوفتم
پای میکوفتند
بر او پای میکوفتند.
شب لهیده.
تندیس پریشان. پیشانی دوشقه.
دستهایم را
دوست نداشتم.
میخواستم
«او» باشم که دور بود
و در جای
دیگری بود
و خوب بود
و هرگز نبود.
در خانه ی عنکبوتان
چالاک
دیگر فرصت
آنم نیست که پیشانی ام را مرتب کنم
به دیار
تاریک سایه ها خواهم رفت؛ به سال و ساعتی
که ماه و میدانچه
و باد، خاطرم را انکار میکنند.
لام
سفاکتر از کابوس
بیرحمتر از
دلهره
از ترس
مفصل اصراف و
هرگز امساک
تا ساکن کنم
روان پرپرزن خود را
سوسوی چشمک زن
شباهت
-چراغکهای
محتضر مرداب-
را جستم.
خوهای اضطراب
مرا و
من آهِ اکراه
را طی کردم.
پس کودک وحشتزده
ی لاجرم حریص
مرا نوشید.
در طول راه
این راهها
سرگشته های
اسلیمی
در من
در هر قدم
سایه
آفتاب را
نوشیده است.
شیشه ها پیر شده اند
و ملال
رگهای شیطنت
را پی میکند.
اکنون
یعنی در زخم
یاد و
در مغاک تنهاترین
خاطره ای
که منم
در این زمان
مسقف
بی وقفه میتند
آز آشنا
آز تردست
دیوار مدور
سیاه را
و من چون
سزاری خوابدیده
دیگر نمیتوانم
پلههای
خونین سنا و
هیهاتهای
بعد از ظهرها را
مرمت کنم.
میم
همیشه اینجا بودهام
در ساحل این
رود که گله های گاهی سفید موج و
طناب آبی آب
را با خود میبرد
ارس یا گنگ،
راین یا دانوب
میسیسیپی
یا تیمز
همیشه در این
سو بودهام
در سوی بیتو
بودن
سوی هبوط.
در هیاهوی بندرها
در بوی ماهی
و در بوی آب
در بوی جلبک
و زعفران
در کوچههای
پر رونق عصر
بر نیمکتهای
سنگی محتشم
در میخانههای
گل سرخ
و عشق در یک
قدمی
در تالارهای
وقار و آینه
در پله های
خراب شب سیاه مست
بر ارتفاع
مسطح، کنار آبشارهای غیور
در ساحل ترعه
های فروتن
چیزی شبیه
وسوسه، چیزی شبیه وحشت
چیزی شبیه
تشویش
در شقیقه ام
تیر میکشد
شبیه میل
سقوط، چیزی شبیه رؤیای ماه دو شقه.
همیشه بیابانی را با خود حمل کرده ام؛
باد و باتلاق
و سرگردانی روح رها شده
از صحرا تا
صحرا، از شن تا خورشید
از سلوک پوست
تا امساک نسیم
سرابی هم حتی
نمی تپد
در بیابانی
که با خود حمل میکنم.
صحرا سکوت میکند
صحرا کناره
میگیرد
به چله مینشیند
در کینه های صحرایی
صحرا سخن میگوید
با صدای سنگ و عطش آب
صحرا صبور
است؛
صحرا خدا را
به باز آمدن وسوسه میکند.
قطاری هست آیا که در ایستگاهی انتظار
مرا بکشد
قطاری سرشار
از خاطره های خرم و سایه هایی به رنگ لمیدن.
میدویدم به
دنبالش میدویدم تا ارض موعود می دویدم
و بر اولین
صندلی میلمیدم در دایره ی زمین میچرخیدم
از دهکدههای
طاق بر طاق، پلههای خشت و آفتاب
گلیمهای گیج
رنگ و بادهای خانگی
و زنگولههای
علف میگذشتم
و زنبق و سنگ
و ساعت را پیر میکردم.
همیشه احساس
کرده ام
حیاطی هست بیخانه،
حیاطی هر طرف دیوار
و سنگینکمان
پلی در دوردست که وحشتها را به هم میدوزد.
و داوران
افسار به سنگ
میبندند
ستاره و
فانوس و شبتاب را مینوشند
تا شرم سگ
بریزد
تا قربانی
شب از فریاد
و
سگ از سنگ
بازنشناسد.
همیشه احساس کردهام
نیلوفری
فروتن
نوری نجیب در
من است
حتی آنگاه که
خدایان مرده ام را با شراب میشستم
به گاهی که
خسته بودم از آفتاب و آب و خواب
سنگی به تنگ
آمده از آسمان
از آهِ خاکستر
آنگاه که دست کریم شعر نیست
و هولی هزار
سر
روزنههای
پوست را پر میکند
انگار شولایی
از کاکتوس به بر کرده ای
و گرد زخمکهای
پوست ات میچرخی
و بعد باریدن
میگیرد- سخت و سفاک-
عقربها و
کژدمهای سرخ
و آسمان دور
است
دست میافشانی
اما نمیتوانی درهایش را ببندی
و هیچ چیز ره
نمییابد به درون تو از روزنههای سرخ
نه لمحهی
نسیم رهگذری
نه یاد شفاف
پر سیمرغی
هیچ رودابه ای
به خاطر تو دیوانه نمیشود
سنگی باز
مانده ای و مسدود می مانی
جیغک فریادی
حتی زاده نمیشود
همیشه احساس
کردهام:
امروز نه
فردا پرپر
خواهم شد.