۱۴ ماه مه در اتوبوس ـ در یوتیکا نیویورک
چقدر خوشحالم و چقدر همه را دوست دارم! امروز آفتاب شفاف و دلپذیر بود… درخشان و لطیف، بعد از دو روز بارندگی متداوم. چقدر زیبا هستم، چقدر جوانم. چقدر خوبم! چقدر خوشحالم که زنی هستم در آفتاب درخشان روز ۱۴ ماه مه در جاده ای قشنگ و شبنم آلود و از پشت پنجره اتوبوس همه دنیا را زیبا می بینم…که به ارنان فکر می کنم. مردی که باید چیزهای زیادی را به او بیاموزانم. چقدر حرف برای گفتن دارم. همینطور که دارم به طرف آیواسیتی حرکت می کنم، دارم لحظه به لحظه پوست می اندازم و تغییر می کنم، و افکار و ایده های نو را حریصانه دنبال می کنم.
در شگفتم! آیا این منم که سه شبانه روز است که نخوابیده ام اما سرشار از میل به زندگی هستم؟ آیا این منم که اصلن دلم نمی خواهد که پلک هایم را بر هم نهم و مثل سه سال و نیم زندگی در آیواسیتی فقط خودم را به رویا دلخوش کنم؟ چقدر عوض شده ام! می دانستم که سمینار زنان مرا تغییر خواهد داد، اما نمی دانستم که حتا در وضعیت جسمم، روال تنم و طبیعت و روحم تغییر ایجاد می کند!
دختر سیاه پوستی حدود بیست ساله کنارم نشسته است و بوی عطر ارزانقیمتش مرا به یاد قشر ویژه ای از دختران قبل از انقلاب می اندازد که بوی عطرشان، نرم نرمک تاریخ زندگیشان را برایم می گشود و من می توانستم از معماری خانه کودکیشان، از کار و خانواده، تا افکار و روابط گروهی شان را حدس بزنم. حتا امیال، مهرورزی ها و رفتارها و عشق ورزی هایشان را….و می توانستم همچون همپایی نامریی ناظر تاریخ زندگی شان باشم. دوست پسر سیاهپوستش که او هم از طبقه محروم بود، با دهانی بی دندان، تنها با دو دندان شکسته پیشین به طرفش آمد و لب هایش را بوسید. بوسه اش آنقدر شیرین و دلنشین بود که پسر سریعن متوجه شد که دل تماشاگران اتوبوس را ربوده است. نگاهی به اطراف انداخت و با این تجربه که بوسه اش هم برای دختر و هم برای سرنشینان اتوبوس جذاب و تماشایی است، دوباره برگشت و او را بوسید. این بار نه فقط برای ارضا لذت بوسه و محبت ورزی خودش، بلکه برای نوعی ابراز وجود… نوعی تایید گرفتن از نگاهها، نوعی موجودیت، نوعی هویت….
برایم جالب است که وقتی که به انگلیسی فکر می کنم، گویی جدی فکر نمی کنم. گویی در مقابل آنچه می نویسم حس مسئولیت و تعهدم گرانبار نیست، اما وقتی که به فارسی می نویسم، جدی ام. شاید به دلیل اینکه دنیای زبان و ارتباطاتم به انگلیسی هنوز گنگ و مبهم و ناشناخته است. شاید هم به دلیل زندگی عاریتی ام باشد….اما من همیشه از ابتدای تولدم حس کرده ام زندگی ام عاریتی است…شاید هم اصلن ربطی به زبان نداشته باشد. وقتی که به گویش دزفولی حرف می زنم و یا به زبان پارسی، در حس عاریتی بودنم تغییری ایجاد نمی شود. تا زمانی که در منزل پدر و مادرم زندگی می کردم، می دانستم که آنجا خانه ابدی من نخواهد بود. ازدواج که کردم می دانستم که آن زندگی را رها خواهم کرد. و بعد در دوران سیاسی گری و زندگی جمعی و کامیونالمان در خیابان جمال زاده و بعد هم آن تجربه دردناک و مهیب….و بعد آمدنم به آمریکا،….به آیواسیتی….گویی هیچگاه، هیچ مکانی یا موقعیتی برایم جایگاهی معین و مشخص پیدا نمی کند. گویی ریشه دواندن در جایی فقط برایم یک رویاست….آرزوهایم نرسیده در وسط راه کورتاژ می شوند. من آیا یک کولی به دنیا آمده ام یا به یک کولی تبدیل شده ام؟ کولی بودن: خب شاید هم این بد نباشد. اگر همیشه از نداشتن یک پایگاه و جایگاه مشخص و همیشگی که با آرامش بگویم “این مال منست” رنج برده ام، حالا گویی از نداشتنش هم لذت می برم. گویی تعلق داشتن به چیزی یا جایگاهی برایم یعنی در زندان بودن!
ساعت ۱۰ شب
در روچستر هستم. خیلی گرسنه ام است. ده دقیقه پیش که ماشین در حال حرکت بود به یاد حمله ملخ ها در دزفول افتادم. آن روزهای غبارآلود خاکستری…. وقتی که ملخ ها حمله می کردند…. مردم دیگ های بسیار بزرگ سیاه رنگ را پر از آب و نمک می کردند و هیزم های زیر دیگ ها را آتش می زدند. آب که جوش می آمد ملخ های اسیر را که توی چادرها صید کرده بودند، زنده زنده در آب جوش می ریختند. یکبار بعد از حمله ملخ ها به اتاقها گریختیم، درها را بستیم و از لای درز درها به خانه خاکستری مان نگاه کردیم. در عرض دو ساعت تمام برگهای درخت کُنار کهنسال خانه مان بی برگ شد. عریانی درخت کنار مثل حس دختر جوان تازه بالغی بود که از شرم برهنگی و تجاوز سر در گریبان فرو برده باشد.
ملخ ها روی کاشی های قرمز و آبی حیاط با شکم های برآمده ولو شده بودند. ما محتاطانه راه می رفتیم تا پایمان از اره ملخ ها در امان باشد. به خانه بابا گپی رفتیم. به آن خانه بزرگ لابیرنتی و پیچ در پیچ، با نخل های بلند، درخت های لیموی سرسبز و کُنار های عشوه گر و قصه هایی تاریخی از آدم های ریز و درشت، از صفه های پهن و گلی و بعد از ظهرهای آرام و مهربان…..
درخت های خانه بابا گپی هم لخت و عریان شده بودند. زنان خانه برای انتقام گیری از ملخ ها گویی جشنی بر پا کرده بودند. بوی ملخ پخته که چندان فرقی با میگو نداشت در تمام شهر پیچیده بود. همه با لذت سر ملخ را می کندند؛ اره ها و بالهایش را از تنش جدا می کردند و بعد قسمت گوشتی شکم ملخ را می خوردند و در موقع خوردن این شعر را هم می خواندند:
……………………….
سر مه مکن گی مه بینی!
۱۵ ماه مه ۱۹۹۰- نیمه شب در کلیولند- هنوز در اتوبوس
در اتوبوس قبلی که بودم و خوابیده بودم روی صندلی، تمام اتوبوس از بوی گند و متعفن بادهای شکمی مردمی که فقر وجه بزرگی از زندگی شان بود و تغذیه بد و کم تحرکی حاصل آن، پر شده بود. اکثر سرنشینان اتوبوس دو روز است که به طور متوالی نشسته اند روی صندلی های کوچک؛ جز چند نیمساعت برای رفتن به آبریزگاه و خرید ساندویچ های پلاستیکی و بو گندو در ایستگاه های وسط راه… دماغم هنوز می سوزد و تنفس برایم دشوار است…..تنم آرزوی این را دارد که برود در یک فضای آزاد و بدود در هوای لطیف بعد از باران….فقر چندش آور است….شاید به خاطر این بوی تعفن بود که سلول های شاعر و فیلمساز مغزم خوابی عجیب را در سینمای ذهنم به هم ریسیدند و به تصویر کشیدند.
گویی در خانه کودکی ام در شهر دزفول بودم. هوا غبارآلود بود. خاکستری رنگ یا خاکی رنگ. هیچ باریکه نوری یا درخشش بیروحی حتا از روشنایی در آن به چشم نمی خورد. گویی فضا، ۱۵ یا ۲۰ سال پیش را متجلی می کرد، اما موقعیت، زمان کنونی بود. زنی که دقیقن به خاطر نمی آورم کدام زن بود، (مار حسن یا مار علی هیعان) که پیرزن شیرینی بود و همه می گفتند که در زمان جوانی بسیار زیبا بوده است و به دلیل زیبایی دلبرانه اش یکی از سادات شهر، او را که از یک خانواده عوام بوده است به همسری بر می گزیند. در خوابم او روی تختخوابی نزدیک به آبریزگاه دم در قوپی دراز کشیده بود. در بیداری، این زن خندان خوش مشرب دلربا از احترام کمتری نسبت به زنان سادات شهر برخوردار بود. ما همه او را بسیار دوست می داشتیم و آمدنش به خانه مان به منزله ورود به یک فضای تنفسی آزاد و رها از هر گونه قرارداد ها و سنت های اشرافی و سیستم های عارفانه بود. یک زنگ تنفس در کنار زنی پر شور و زلال و وارسته که حقیقتن خودش بود… حالا چرا او در خوابم ظاهر شده بود و چرا خوابیده بود روی یک تختخواب زیبا نزدیک به آبریزگاه؟ آیا برای آسایش ما می خواست از خانه مان پاسداری کند و از ورود هر کسی که می خواست چول کند توی خانه و یا کوت کند بدون فشار دادن زنگ در جلوگیری کند؟ اما چرا؟ چه کسانی قصد اشغال خانه و یا آزار خانواده ما را داشتند؟
می دانم که بوی تعفن در اتوبوس، در تخیل من تصویری از آبریزگاه را متجسم کرده بود. اما چطور با اینهمه بوی متعفن در میان اتوبوسی مملو از آدمهای فقیر و مستمند آمریکایی در قلب ایالت نیویورک، ناگهان پرتاب شده بودم به خانه کودکی ام در کنار این زن زیبا و پرنشاط که حتمن آوارگی جنگ و یا کهولت باید او را تا کنون به دیار نیستی برده باشد؟ در خانه اما فضا به فضای دیگری تبدیل شد. گویی “غ” می خواست با “ک” که هنوز شانزده سال بیشتر ندارد ازدواج کند!! پدر و مادر”غ” هر دو جوان بودند اما هر دو احساس پیری می کردند. “غ” و “ک” هر دو به کنار یک رودخانه طغیانی رفته بودند. رودخانه ای که خواب آن را در خواب دیگری دیده بودم. رودخانه ای بسیار متلاطم و پر کف و گل آلود، که گویی هیچ رنگی از آبی در آن مستتر نبود. آن دو با لباس های اروپایی و آمریکایی، آزاد و راحت در کنار رودخانه قدم می زدند…
چشمم را که باز کردم، هوا تاریک بود و اتوبوس متعفن….و من مانده بودم که سمبل های خواب من بازتاب چه حقایقی از آغاز زندگی ام در آمریکا، و زادگاهم با آن همه ریشه و بنیه و عمق هستند!
ادامه دارد