گم شدن عمویم را نمیتوانستم باور کنم. با خود میگفتم که مردی با آن سنوسال کجا میتوانست رفته باشد؟ اما از روز دوم یا سوم پای آشنایان دور و نزدیک به خانهی ما باز شد. زنعمویم به آنها خبر داده بود. بیماری آسمش عود کرده بود (هنوز هم بینیاش آبریزش دارد) و با چشمانی اشکآلود برای مهمانان چای میآورد و میگفت که حالا درست شصتوچهار ساعت یا هشتاد و دو ساعت از غیبت شوهرش میگذرد. عمویم رفتوآمد زیادی نداشت. بهندرت مهمانی را در آن خانه دیده بودم. اما تا چندین روز پس از به خاک سپردن او هم کسانی وقت و بیوقت سراغ ما میآمدند. برای پرسوجو و یا همدردی میآمدند. زنعمویم به این و آن تلفن میزد و از آدمهایی کمک میخواست که سالها آنها را ندیده بود. چشمهایش اشکآلود بودند، و من نمیدانستم که گریه میکند یا ترشح غیر عادی غده های اشکی او است. با دستمالی آب بینیاش را میگرفت، و میگفت باید کاری کرد. روزنامه های عصر را به من و آنهای دیگر نشان میداد، بفهمینفهمی انگشت میگذاشت روی آگهی گمشده ها یا جسدهایی که هویتشان معلوم نبود، و با اصرار از ما میخواست کاری بکنیم. میگفت تا دیر نشده باید کاری کرد.
عمویم بعدازظهر یک روز پائیز از خانه بیرون رفت و دیگر هرگز برنگشت. ظهر آنروز از اتفاق، من در خانه بودم. نهار را با هم خوردیم. مثل همیشه منتظر ماند تا زنعمویم غذا را برای او در بشقاب کشید و آنوقت به آرامی شروع به خوردن کرد. به یاد نمیآورم سر نهار حرف خاصی زده باشد. عادت داشت در سکوت و باطمأنینه غذا بخورد. بعد از نهار چرتی میزد و عصر برای گردش بیرون میرفت. برگشتن او وقت معینی نداشت. ساعتی پس از تاریکی به خانه میآمد. هنوز از راه نرسیده زنعمویم فنجانی چای پررنگ برای شوهر میریخت و او مینشست، سیگاری آتش میزد چای را جرعهجرعه مینوشید. شبهای آخر دیرتر به خانه برمیگشت. ما پشت میز آشپزخانه به انتظار او مینشستیم. من کارهای عقب افتاده ام را انجام میدادم یا به تفنن کتابی، روزنامه ای، میخواندم و زنعمویم با عینک زنجیرداری که به گردن آویخته بود و هرازگاهی آن را به چشم میزد، برای خودش چیزی میبافت. آن شب به ساعتم که نگاه کردم عقربه ها یازده را نشان میداد. از جا بلند شدم، و بیآنکه از دیرآمدن عمویم تعجب کرده باشم. به زنعمویم شببخیر گفتم و به اتاق خودم رفتم. چند صفحه از کتابی را که پای تختم بود خواندم تا پلکهایم سنگین شد؛ اما به موقع توانستم چراغ را خاموش کنم و به خواب رفتم
.
صبح که از پله ها پایین آمدم، زنعمویم را دیدم که با پیراهن خواب پشت پنجرهی آشپزخانه ایستاده است. پرده را کنار زده بود و بیرون را نگاه میکرد. حتا چشمهای سرخ و پفکرده اش مرا به صرافت آن نینداخت که شب تا صبح بیدار بوده است. سر صبحانه گفت که عمویم هنوز برنگشته است. در جوابش گفتم شاید تا دیروقت در خانه دوستی یا آشنایی مهمان بوده و ترجیح داده است شب را همانجا بماند. به او اطمینان دادم که تا یکی دو ساعت دیگر پیدایش میشود. در حالیکه برای من چای میریخت، برگشته بود، و با تردید نگاهم میکرد. در روشنایی صبح که از پنجره برنیمرخ او می تابید متوجه ژولیدگی موهایش شدم. موهایش را تازه کوتاه کرده بود. فنجان چای را جلو من گذاشت، سیگاری آتش زد، و با انگشتان دست موهای جلو سرش را صاف کرد و گفت: «پس بایست به من تلفن میزد، خبر میداد که شب به خانه نمیآید.»
گفتم: «خب، شاید اینطور پیش آمده است، تلفن دم دست نبوده یا حرف و نقل هایشان بیآنکه متوجه باشند به درازا کشیده و فراموش کرده است به ساعتش نگاه کند.» از پک زدنهای ناتمامش به سیگار فهمیدم که دلشوره دارد. این حالت او را میشناختم؛ اما آن را از من پنهان میکرد. صبحانه ام را خوردم. وقتی میخواستم ازخانه بیرون بروم، زنعمویم تا پشت در سرسرا بهدنبالم آمد. به شوخی گفتم: «آخر یک مرد پنجاهوشش ساله، آنهم توی این شهر، شب را کجا میتواند برود؟» و در را بازکردم. دستهایش را در برابر هوای سرد بیرون در بغل گرفته بود و همچنان با تردید نگاهم میکرد. لبهایش تکانی خورد و به نشانهی لبخندی از هم گشوده شد.
روزهای دیگر زنعمویم انتظار آن شب را، گفتوگویمان را سرصبحانه بارها و بارها برای دیگران تعریف کرد. با دستمال آب بینی اش را میگرفت و میگفت: «پیشترها هم اتفاق میافتاد که او شب دیر به خانه بیاید، یا تا صبح نیاید، اما آن شب هر چه کردم نتوانستم بخوابم. صبح ایستاده بودم کنار پنجرهی آشپزخانه که این جوان برای خوردن صبحانه آمد، مثل هر روز، اما هنوز به خانه برنگشته بود…» با آمدن هر مهمانی ماجرا را از سرمیگرفت و شاخوبرگهای تازهای به آن میداد: «آن شب مثل دیوانه ها توی سرسرا و اتاقهای خانه قدم زدم. هوا که روشن شد، رفتم توی آشپزخانه و سماور را روشن کردم. پردهی پنجره را کنار زدم که اگر او آمد بتوانم ببینم. چراغهای کوچه خاموش شد. رفتگر شهرداری کوچه را جارو کرد. همسایه مان ماشینش را توی حیاط روشن کرد و از خانه بیرون رفت؛ اما خبری از او نشد. نمیتوانسم چشم از پنجره بردارم. انتظار بد است، خیلی بد است، یک عمر از انتظار میترسیدم. آنوقت این جوان آمد. من هنوز پیراهن خواب تنم بود. با هم حرف زدیم. کمی آرام شدم. پیشازظهر خوابم گرفت. بیدار که شدم ساعت یک بعدازظهر بود، اما او نیامده بود. وحشت کردم. با خودم گفتم اگر تا ساعت چهار هم نیامد، دیگر هیچوقت نمیآید…» زنعمویم یکریز حرف میزد و حال عادی نداشت، به هرکس میشناخت با تلفن خبر میداد و از همه میخواست که شوهرش را برای او پیدا کنند. رفتوآمدها به خانهی ما شروع شد. حتا به آشناهایی که در شهرستان داشتیم تلفن زدیم، به کلانتریها، زندانها و کمیته ها، اما هیچجا اثری از عمویم نبود. کمکم دلشورهی او به من هم سرایت کرد. روزنامه های عصر را که ورق میزدم، بیآنکه بخواهم، چشمم بهدنبال آگهی گمشدهها وجسدهای ناشناس میگشت. یکبار عکس جسد مرد سالمندی را دیدم و با وسواس چندبار مشخصات آن را خواندم تا مطمئن شدم عکس جسد عمویم نیست؛ اما آن ورق روزنامه را از زنعمویم پنهان کردم. روز سوم یا چهارم ما دیگر امیدی به بازگشتن عمویم نداشتیم. زنعمویم به دوست قدیمی اش تلفن زد. او را از زمان مدرسه میشناخت. ساعتی نگذشته بود که آن زن همراه مادرش به خانهی ما آمدند. هر دو چاق بودند و ساقهایشان در جورابهای سیاه خفت افتاده بود. مادر سالخورده به سنگینی و با زحمت قدم برمیداشت. در سرسرا که پالتوهایشان را از تن بیرون آوردند بوی سرما و عطر صابون در خانه پیچید. زنعمویم همین که دوست زمان مدرسه اش را دید، خود را در آغوش او انداخت و هایهای گریه کرد. شانههایش به شدت تکان میخورد و من صدای هقهق او را نخستین بار بود که میشنیدم.
عمویم این آخریها اغلب ساکت در گوشه ای مینشست. مدتها میشد که دیگر کتابی را دست او ندیده بودم. هر روز بعداز ظهر چند لحظه ای جلو آینهی قدی سرسرا میایستاد، با دقت تارهای بلند و سفید مویش را شانه میکرد، کلاه خاکستریرنگش را برسر میگذاشت و از خانه بیرون میرفت. مردی بود با حرکاتی آرام که به تمیزی و آراستگی ظاهر خود اهمیت میداد، و حتا در این کار وسواس داشت؛ اما شبهای آخر خسته و کوفته از پیاده رَویهای عصر به خانه برمیگشت، آشکارا پریشان و بیحوصله مینمود و کفشهایش خاکآلود بودند. این نشان میداد که راه زیادی رفته است یا روزها میگذشت و گرد و غبار آنها را پاک نکرده بود. یادآوری این نشانه ها به نگرانیام دامن میزد و روز به روز نشستن در جمع آن آدمها و شنیدن حرفهای زنعمویم برایم مشکلتر میشد. حضور آنها مرا به این فکر میانداخت که عمویم مرده است و آنها برای دلداری دادن به ما آمده اند، یا به نظرم میآمد که او در یکی از اتاقهای خانه در سکرات مرگ است و ما جز انتظار کشیدن و حرف زدن کاری دیگری از دستمان برنمیآید. این بود که دیگر در خانه نماندم. اطمینان داشتم که دوست زنعمویم او را تنها نمیگذارد حالا دیگر از صبح زود میآمد، از مهمانها پذیرایی میکرد و شب دیروقت از پیش او میرفت. زن کمحرف و خوشرویی بود. تنها یکبار در آشپزخانه چند کلمهای با من حرف زد، سربسته و با تمجمج، مثل اینکه میخواست رازی را با من در میان بگذارد، گفت که زنعمویم این روزها به کمک و محبت من نیاز دارد و نباید او را تنها بگذارم. گفت از این پس تنها تکیهگاه او در این دنیا من هستم. با این حال شلوغی خانه را نمیتوانستم تحمل کنم و زنعمویم این را خوب میدانست، دلم میخواست تنها باشم و خودم را با این خیال دلخوش میکردم که میخواهم در خیابانهای شهر بهدنبال عمویم بگردم. میدانستم که جستوجوی بیهودهای است، اما تنها کاری بود که از دستم برمیآمد.
از اداره مرخصی گرفته بودم. صبح در خانه میماندم و پای تلفن انتظار میکشیدم، اما بعدازظهر از خانه بیرون میرفتم، ساعت چهار، و این درست همان ساعتی بود که عمویم برای گردش بیرون میرفت. هر بار که از در خانه قدم توی کوچه میگذاشتم، شهر با هزارتوی خیابانها، کوچهها و چهارراههایش در برابرم دهان میگشود. مردی پنجاهوششساله با پالتو سرمه ایرنگ، کلاهی خاکستری و عینکی که شیشه های آن چشمهای نزدیکبینش را همچون دو لکهی سیاه نشان میداد، یکروز بعدازظهر از خانه بیرون رفته و هیچ نشانی از خود بهجا نگذاشته بود. کسی از او خبر نداشت، رد پایی نبود. جستوجو را از کجا بایست آغاز میکردم؟ آفتاب از ساختمانهای ضلع شرقی خیابان بالا رفته بود، اما برق شیشه پنجره ها از لابهلای سرشاخه های خشک درختان نشان میداد که خورشید هنوز در آسمان است. تا غروب وقت زیادی داشتم. با خودم میگفتم این همان آفتاب پریده رنگی است که او هرروز موقع بیرون آمدن از خانه میدیده است. جای آن را نشان کرده بودم. بر تکه ای از آسفالت خیابان قدم میگذاشتم که شاید او هم بر آن قدم میگذاشت. از روی پل پیادهرو که میگذشت، آنجا میایستاد و پابهپا میکرد تا سیل ماشینها پشت چراغقرمز متوقف شود. کفشهایش خاکآلود بود. سرم را که بلند میکردم دیوارههای نقاشی شده را بر بام بلندترین ساختمان مشرف به چهارراه میدیدم. فکر میکردم او هم هرروز به آن رنگهای طبله کرده و نوشته های ریخته تبلیغاتی نگاهی میانداخته است. یکی دو رنگ اصلی هنوز هم حبابهای نوشابه ای گازدار را برجدار لیوانی غولآسا نشان میدهد. روز اول که آنجا ایستاده بودم و انتظار میکشیدم نگاهم به دو موش بزرگ و خاکستری رنگ توی جوی خیابان افتاد. در میان گلولای چیزی را میجویدند، با ولع میجویدند. یک قدم به عقب برداشتم تا این منظره را از نزدیک تماشا کنم، اما آن دو حیوان جثه های خیس و سنگینشان را تکانی دادند و زیر پل فرورفتند. روزهای اول حتا سر نزدیکترین چهارراه به خانه مان، گیج و درمانده میشدم. نمیدانستم کدام مسیر را انتخاب کنم؛ اما احساسی درونی به من میگفت که عمویم راه پایین را انتخاب کرده است. دکمهی بالایی پالتویم را میبستم و با روشن شدن چراغقرمز به راه میافتادم. با گامهایی به آرامی گامهای او از روی خطکشی عابر پیاده به آن سوی خیابان میرفتم.
با تاکسی بیست دقیقه ای راه است و همان مدت باید پیاده میرفتم تا به نزدیکترین پارک میرسیدم. اما اتوبوسی یک راست مرا تا جلو دروازه پارک میبرد. عمویم زیاد سوار اتوبوس میشد. بارها ورقه های بلیت را دیده بودم که تا میکرد و در کیف بغلش جا میداد. در اتوبوس گاهی این احساس به من دست میداد که کارآگاهی هستم و برای پیدا کردن عمویم باید قدمبهقدم راههایی را بروم که او زمانی رفته است. احساس خنده داری بود و ای بسا مسافری بیخبر مرا در آن حال دیده است که لبخند نابجایی بر لب داشته ام. خود من آدمهایی را میدیدم در پیاده روها یا در خیابانهای پارک که بلندبلند با خودشان حرف میزدند و با حرکت دست به اینجا و آنجا اشاره میکردند. با شتاب سنگفرش جلو پارک را پشت سر میگذاشتم و خودم را به محوطهی چمنکاری شده میرساندم؛ اما تنها یک نگاه به منظرهی آنجا کافی بود تا از پیدا کردن عمویم ناامید شوم. زیر درختهای خشک و بیبرگ و روی نیمکتهای چوبی مردانی به سنوسال او و پیرتر از او نشسته بودند. با خودم میگفتم که بیشک یکی از آنها قیافهی عمویم را به یاد میآورد، او را میشناسد و او را در آخرین روز دیده است. چندبار نزدیک بود قدم پیش بگذارم و با پیرمردی سرصحبت را باز کنم، اما بهنظر نمیآمد که آنجا کسی حال و هوای حرف زدن داشته باشد. سرها در یقهی پالتوها بود و چشمهای نیمهباز آخرین اشعه های خورشید را در خود فرومیبرد. همه را انگار عطسه ای جاودانی در جای خود خشک و میخکوب کرده بود. از روی سایه های دراز تپه های مصنوعی و از برابر تکتک آن نیمکتها میگذشتم. بهندرت گردش مردمکی در حدقه ای نشان میداد که پیرمردی متوجه عبور من از کنار خود شده است. از سوی دیگر بعید میدانستم که آدمی با خلقوخوی عمویم آنجا با کسی طرح دوستی ریخته باشد. یک بار سر شام گفته بود که این روزها دیگر از رفتن به پارک هم خسته شده است. میگفت محوطهی پارکها مثل حیاط زندان است. میدانستم که اهل هیچ فرقه و مسلکی نیست. اما در جوانی یکسالی را به زندان رفته بود. یادگار آن دوره از زندگیاش قاب عکسی از مصدق، سالها پشت قفسهی کتابهایش خاک میخورد. پس از انقلاب آن را بیرون آورد. با الکل قاب چوبی اش را پاک کرد، جلا داد و روی میز کتابخانهاش گذاشت. در میان سالی هرازگاهی مقالاتی دربارهی موضوعات حقوقی مینوشت یا ترجمه میکرد و برای چاپ به مجله ای که با سردبیرش آشنایی داشت میفرستاد. دوره های آن مجله را با جلد چرمی در قفسه ای جداگانه بالای میز جا داده بود.
از پارک بیرون میآمدم و در خیابانها سرگردان میشدم. باید کسی را گم کرده باشید تا بدانید که این شهر ناگهان چه ابعاد هول انگیزی پیدا میکند. در و دیوارهای دودگرفته، چهارراههای شلوغ و جمعیت چرک و ژندهی توی پیادهروهایش را انگار نخستین بار بود که میدیدم. گاهی که اتوبوس به پل هوایی میرسید، احساس میکردم که از روی پوستهی برآماسیده خیابان میگذرم. شهر یک باره با حیاط دلگیر خانه ها، حوضه ای خالی آب، ایوانها و پشتبامها زیر پای من عریان میشد. هیچ رمز و رازی نداشت، اما جایی عمویم را در خود پنهان کرده بود. حتا یک پاره ابر هم در آسمان دیده نمیشد تا چشم کار میکرد آسمان و دود و غبار بود. شعاع جهنده ای از آفتاب روی شیشه ساختمانها، لوله های هواکش و فلز شیروانیها بهدنبالم میآمد و یک لحظه قرص خورشید را در قاب پنجرهی اتوبوس میدیدم. چشمانم را میبستم و باز میکردم. در آن دورها جایی، کسی دستهای کبوتر را پرواز داده بود. بالزنان در آسمان غروب به سوی اسکلت ساختمانی ناتمام پیش میرفتند. در ایستگاههایی که نمیشناختم از اتوبوس پیاده میشدم و در خیابانها و کوچه هایی پرسه میزدم که هرگز گذارم به آنجاها نیفتاده بود. هوا که تاریک میشد از هجوم مردم برای رفتن به خانه هایشان سراسیمه میشدم. خودِ من هم عجله میکردم. تنها ماندن در آن خیابانها و دور از خانه مرا به وحشت میانداخت. نام خیابانها را نمیدانستم. مغازه ها را یکی پس از دیگری میبستند، و من جهت را گم میکردم. در راه برای انصراف خاطر به این خیال در ذهنم پروبال میدادم که عمویم برگشته است، پیش از من به خانه رسیده و او را خواهم دید که پس از غیبتی کوتاه دوباره پشت میز آشپزخانه فنجان چای داغ و پررنگی را جرعهجرعه مینوشد.
شبی به خانه که آمدم، در سرسرا مردی را دیدم که پشت به در نیمهباز مهمانخانه نشسته بود. با عجله پالتو را از تنم بیرون آوردم و به اتاق مهمانخانه رفتم، زنعمویم با اکراه ما را به همدیگر معرفی کرد و با دوست زمان مدرسه اش به آشپزخانه رفتند. از دوستان قدیمی عمویم بود. مدتی ساکت در برابر هم نشستیم و من از زیر چشم او را میپاییدم. اندام کوچک اما شقورقی داشت. روی صندلی نشسته بود و لبهی کاشکل ظریف و ارغوانیرنگی از زیر یقهی کت از مد افتادهاش پیدا بود. سبیل پهن و سفیدش با شاربی کوتاه بالای لبش را تا زیر سوراخهای گشاد و پرموی بینی میپوشاند. نگاهم خودبهخود به پاهایش افتاد که به زحمت به زمین میرسیدند، کفشهایش خاکآلود بود. به آشپزخانه که برای آوردن چای رفتم، زنعمویم گفت که از این مرد خوشش نمیآید، هیچوقت از او خوشش نیامده است. بار دیگر در مهمانخانه روبهروی آن مرد نشستم و سرانجام توانستم سر حرف را با او بازکنم. سیگاری تعارفش کردم، نمیکشید، اما از من قبول کرد. همچنانکه ناشیانه به سیگار پک میزد، گفت: «…بله ساعتها اگر توی خیابانهای این شهر بگردید به یک چهرهی آشنا هم برنمیخورید. من با اینکه خودم عصرها عادت به پیادهروی دارم، اما عجیب است که عموی شما را ندیده ام. بهتر است بگویم مدتهاست او را ندیدهام و آنوقت حالا، در این وضعیت…» حرفش را ناتمام گذاشت. پک محکمی به سیگار زد و با دستی که آشکارا لرزش داشت استکان چای را نزدیک دهان برد. به نظرم آمد که آدم تنهایی است. انگار روزها میگذشت که با کسی حرف نزده بود؛ اما هنگام حرف زدن در چشمهای من نگاه نمیکرد. حرفش را ادامه داد: «خب، آدم نمیتواند تمام روز را در خانه بماند. من که هیچوقت عادت نداشته ام وقتی هم که هنوز بازنشسته نشده بودم، نمیتوانستم سر شب مثل مرغ توی لانه بروم. البته من کسی را به خاطر راه و رسم زندگیاش سرزنش نمیکنم، اما خودم نمیتوانم، عمری است که نتوانسته ام. غروب را باید از خانه بیرون بود. حالا میپرسید کجا میروم؟ کاش این سؤال را نمیکردید. جوابش مشکل است. واقعش این است که آدم نمیداند کجا برود…شاید شما جوانها این مشکل را نداشته باشید.» حرفش را بریدم، گفتم: «اینطورها هم نیست.» لبخندی زدم و اضافه کردم: «در سیوپنج سالگی هم آدم به اندازهی کافی احساس پیری میکند.» سرش را به نشانهی آنکه مقصودم را میفهمد تکان داد، چندبار تکان داد و مثل آدمی که بلندبلند با خودش حرف بزند، گفت: «درست است اما چنین روشی را به شما توصیه نمیکنم. شما هنوز وقت و فرصت زیادی دارید؛ اما برای منِ پیرمرد مسئله فرق میکند. من هم مثل عموی شما جای خاصی را ندارم که بروم. کسی هم نیست که آدم سراغش برود و مگر چهقدر میشود سراغ دوست و آشنا رفت. هرکس گرفتاریهای خودش را دارد. عجیب نیست که عموی شما به دیدن کسی نمیرفته است. من خودم در پارکها قدم میزنم، بی هدف سوار اتوبوس میشوم و تا آخر خط میروم. آنجا پیاده میشوم و سوار اتوبوس دیگری میشوم. سرگرمی ارزان و مناسبی است. هربار که از خانه بیرون میروم و نمیدانم آنروز گذارم به کجاها میافتد. اینطور بهتر است…برای آدم یکنواخت نمیشود.» دود را از سوراخهای بینیاش بیرون میداد. استکان چای را که تا ته نوشید با دقت آن را روی میز گذاشت.گفت: «…از اتفاق درست حدس زدهاید. آدمهایی به سنوسال من و عمویتان به مرکز و جنوب شهر میروند. بهجاهایی میروند که خوب میشناسند. خیابانهای شمال شهر با سربالاییهایی که دارند نفس آدم را میگیرند. از این گذشته، آن پایینها بیشتر آدم سرگرم میشود. شهر شلوغ است. در شلوغی و رفتوآمد، ما پیرمردها کمتر احساس تنهایی میکنیم. ساختمانها، مغازه ها و گاهی حتا یک دیوار دود زده خاطره انگیز است. البته باید بگویم که هیچجای زیبایی نیست و شهر در قسمتهایی واقعن زشت و کریه میشود؛ اما رویهمرفته آن پایینها من کمتر احساس غریبگی میکنم.» پیرمرد آهکشان گفت: «عجیب است که گاهی در این گشتوگذارها به این فکر میافتم که نکند ناخودآگاه دارم دنبال چیزی میگردم و از خودم می پرسم که واقعن دارم دنبال چه می گردم؟ اما هیچچیز به فکرم نمیرسد و همین مرا میترساند…» دلم میخواست ساعتها در برابر این پیرمرد بنشینم و او با صدای گرفته از دود سیگار برای من حرف بزند. یکبار که هنگام صحبت به خنده افتاد، دندانهای زردرنگ و فاصله دارش با آرواره پایین از توی دهان بیرون زد. در حالت عادی لبهای بههم دوخته اش و آن سبیل پهن و اصلاح شده این نقص مادرزاد را در صورت او میپوشاند.
پالتویم را میپوشیدم. مثل عمویم کلاهی را برای محافظت پیشانی و مغز سر از هوای سرد بر سر میگذاشتم. پیش از ترک خانه جلو آینه سرسرا درنگ میکردم و نگاهی به سر و وضعم میانداختم. انگار با تکرار کارهای عمویم سرنخی از ماجرای گم شدن او را بهدست میآوردم. روزهای آخر تنها در خیابانهای قدیمی شهر میگشتم. بویی را در هوا می شنیدم که بینی ام را آزار میداد، اما مرا بهدنبال خود میکشاند. بویی آشنا بود که نمیدانستم نخستین بار کجا و چه زمانی آن را شنیده ام. مثل آن پیرمرد بی هدف سوار اتوبوسها میشدم و تا انتهای خط میرفتم. سر چهارراههای شلوغ آن بو به مشامم میخورد و خواهی نخواهی مرا به راهی میکشاند که مقصد آن را نمیدانستم. گاهی شنیدن آن با این توهم همراه بود که عمویم را میان عابران پیادهرو یا در حال عبور از عرض خیابان دیدهام. دلم شور میافتاد و سرم را برمیگرداندم و دوروبرم را نگاه میکردم اما نشانی از عمویم نبود. عجیب اینکه پس از دیدار با آن پیرمرد دوست عمویم گاهوبیگاه چنین احساسی به من دست میداد. فکر میکردم شاید بوی ادوکلن پیرمرد یا بوی لباسهای کهنه اوست که از راه مخاط بینی تا ژرفای ناخوداگاه من اثر کرده است و حالا آن را بهیاد میآورم. هیچ منشاء مشخص و بیرونی برای آن نمیتوانستم پیدا کنم. در این گردشها گاهی که زانوهایم دیگر توان راه رفتن را نداشت، در میدانی روی نیمکتی می نشستم. گرداگردم روی چمنهای تنک بیکاره ها و آواره های افغان با پیراهنها و دستارهای خاکآلود بر بقچه هایشان لم داده بودند و بلندوبلند با هم حرف میزدند. از نشستن آنجا و نگاه کردن به آبهای سبز و راکد حوض میدان حوصله ام سرمیرفت. سیگاری میکشیدم و دوباره به راه میافتادم. آن بو با من بود. از لابلای دستفروشهای توی پیادهرو و رفتوآمد مردم راه خودم را باز میکردم. جلو ساختمانهای کهنه میایستادم و آجرکاری دیواری یا مقرنس سردری مرا به یاد حرفهای پیرمرد میانداخت. عابری به من تنه میزد، مرا به خود میآورد و من به راهم ادامه میدادم. حتا در هواهای آلودهای که ریه هایم را میخراشید و نفسم را سنگین میکرد، آن بو را به وضوح میشنیدم. در یکی از خیابانهای پایین شهر ساختمان متروک هتلی است که ایوانی با ستونهای بلند دارد. به یاد میآوردم که آن ایوان دلباز و تالار هتل سی چهل سال پیش پاتوق همنسلان عمویم بوده است. پوسته های زنگاریرنگ اکلیل هنوز در شاخوبرگ برجسته سرستونها به چشم میخورد و از پیادهرو میتوانستم آسمانهی دری را ببینم که به ایوان باز میشد و نقشی از هلال ماه و ستارگان داشت. ایوان با هرهی فرسوده اش حالا زیر تلی از خردهریزهای کارگاههای تولیدی و یکی دو تختخواب فلزی زنگزده شکم داده است. آنجا ایستاده بودم، و باد سردی که در هوا میوزید چشمانم را میسوزاند. هوا رو به تاریکی میرفت. دلم شور افتاد، چراکه در یک لحظه احساس کردم عمویم از کنارم گذشته است، شک نداشتم که عمویم بود. پالتو سرمه ایرنگ و کلاهش را دیدم که در لابهلای جمعیت پیادهرو فرومیرفت و از من دور میشد. شروع به دویدن کردم. گدای افلیجی با قوطی سکه هایش روی زمین میخزید تا خود را به پل پیادهرو برساند. نزدیک بود در پاهای من بپیچد و مرا نقش زمین کند اما شلنگانداز از روی کاسههای لخت و کبود زانوهایش پریدم و با چند قدم که میان زمین و هوا برداشتم بالاخره توانستم تعادل خود را بهدست بیاورم. میخواستم با فریاد عمویم را صدا بزنم، اما میدانستم که در شلوغی پیادهرو صدایم به او نخواهد رسید. سر تقاطع خیابانی فرعی به او رسیدم و با دست سر شانه اش زدم. تا چندلحظه همچنان فکر می کردم عمویم است، ودر همان حال از رنگ چهره اش یکه خورده بودم. زرد بود. به آدمی میمانست که ناگهان پیر و شکسته شده باشد. مرد عابر سرش را برگردانده بود و مات مات مرا نگاه میکرد. نرمهسبیلی داشت و کلاهی خاکستریرنگ درست شبیه به عمویم. نفسنفس میزدم و زبانم در دهان نمیگردید. از او عذر خواستم و مرد بیآنکه کلمه ای بر زبان بیاورد با زنبیلی که در دست داشت به راهش ادامه داد. زانوهایم میلرزید. آن بو را دیگر نمیشنیدم. در دهانم حس میکردم. انگار مشتی خاک را یک نفس به درون سینه فروبرده بودم و گلویم میسوخت. شب وقتی به خانه رسیدم زنعمویم را دیدم که تنها در سرسرا کنار بخاری ایستاده است. چراغ مهمانخانه خاموش بود، و حتا دوست زمان مدرسه اش زودتر از شبهای پیش رفته بود. دستش را روی شانه ام گذاشت. گریه نمیکرد. اما چشمهایش نشان میداد که گریه کرده است. با صدایی که به زحمت از توی گلویش بیرون میآمد گفت فردا صبح زود باید برای شناسایی و تحویل جسد عمویم به یکی از بیمارستانهای پایین شهر برویم. جسد در سردخانهی بیمارستان بود. دوست زمان مدرسه اش هم صبح اول وقت با ما میآمد.
در تاریک و روشن هوا زنعمویم لباس سیاه پوشید. سرتا پا سیاه و توری سیاهرنگ را روی صورت خود انداخت. آرامش او عجیب بود. شبهایی که شهر را بمباران میکردند، این زن تا سرحد جنون پیش میرفت. خود من حالت موشی را داشتم که توی جعبهی آزمایشگاه گرفتار شده باشد. در تاریکی سرسرا از اینسو به آنسو میرفتم؛ اما زنعمویم آنروز در راه و در سردخانه آرام بود. نگاهش حالت کسی را داشت که پس از مجادلهای طولانی سرانجام اطرافیانش را مجاب کرده باشد. سرش به پشتی صندلی عقب تاکسی تکیه داشت و ما در سکوت به طرف بیمارستان رفتیم. دلشورهای داشتم که نخوردن صبحانه و کشیدن سیگار آن را تشدید میکرد. هر آن میتوانستم سرم را از پنجرهی ماشین بیرون ببرم و اندرونم را یکجا بالا بیاورم. طلوع آفتاب به پشت ساختمان بیمارستان و جلو سردخانه رسیدیم. وقتی دست زنعمویم را گرفتم که از تاکسی پیاده شود آن بو به مشامم خورد. انگار از چینهای لباس سیاه او در هوای سرد صبح پراکنده میشد. پشت در سردخانه انتظار کشندهای بود. در پاها و پهلوهایم احساس مورمور میکردم و میدانستم که از سردی هوا نیست. کسان دیگری هم از بستگان ما آمدند. وقتی سروکلهی مأمور بیمارستان با یکی از مستخدمها پیدا شد، آن احساس مورمور جای خود را به گرمایی بر پوست گونهها و پیشانیام داد. مستخدم بیمارستان از میان دستهای کلید یکی را بیرون کشید و با خونسردی آدمی که کار روزانهاش را انجام میدهد، آن را در سوراخ قفل در بزرگ و فلزی سردخانه چرخاند. بار دیگر موج غلیظی از آن بو، توی بینیام زد. بوی اندامهای منجمد مرده و داروی ضد عفونی بود.
مأمور بیمارستان به خاطر دیر رساندن خبر به ما عذرخواهی کرد. مردی بود با صورتی سرخ و تازه اصلاح کرده و تارهای مویش را با دقت به یک طرف سر شانه کرده بود. من و زنعمویم و دوست زمان مدرسه اش را به داخل سردخانه راهنمایی کرد. شناسنامهی عکسدار عمویم را به او نشان دادم. سرسری به آن نگاهی انداخت و گفت که در جیبهای عمویم تنها یک کارت ویزیت دندانپزشک پیدا کرده بودند. دو شماره تلفن با مداد روی کارت یادداشت شده بود اما تلفنها هیچکدام جواب نمیدادند. پوشهی اسنادش را زیر بغل گرفت و گفت: «تعجب میکنم که آدمی به سنوسال عموی مرحوم شما هیچ مدرک دیگری همراه نداشت. حتا یک تقویم بغلی با اسم و شماره تلفن دوستان و آشنایان در اینجور مواقع کمک زیادی میکند. ما میتوانستیم فردای همان روز که عمویتان را به اینجا آوردند شما را در جریان بگذاریم.» آهسته و شمرده شمرده حرف میزد. پاکتی را بهدست من داد که در آن کیف پول عمویم، چند ورق بلیت اتوبوس، چند تا کلید، پول خرد و شانه و عینک او بود. لباس و کفشهایش را باید جداگانه تحویل میگرفتم. کاغذ رسیدی را امضا کردم. در برابر ردیفی از جعبه های کشویی ایستاده بودیم و مستخدم یکی از جعبه ها را با صدای گوشخراشی بیرون کشید. تودهای بیشکل زیر ملافهای سفیدرنگ پیدا شد. از من خواست که نزدیکتر بروم و با حرکتی ناگهانی روی جسد را پس زد. جسد مردی بود با صورتی متلاشی که از زیر پلکهایش خطی از سفیدی چشمها دیده میشد و در گودی شقیقه ها و کنار دهن رگه هایی از خون دلمه شده به چشم میخورد. صورت و عضلات گردن جابهجا نشان خراشیدگی داشت. سرم را برگرداندم. زنعمویم را دیدم که به نشانهی نفی سرش را از اینسو به آنسو تکان میداد. مأمور بیمارستان عذرخواست. از روی ورقه ای که لای پوشه داشت مشخصات جسد عمویم را بلندبلند برای مستخدم خواند. اما بار دوم هم مستخدم اشتباه کرد. این بار جسد مرد سالمندی بود با موهای سفید کوتاه و خار مانند که از پوست زرد و شورهبستهی جمجمهاش بیرون زده بود. شکم بادکردهای داشت. مأمور بیمارستان که دستپاچه شده بود، جلو رفت. روی جسد را انداخت و با کمک مستخدم جعبهی آهنی را با حجم لغزندهی شکم مرده دوباره در قفسه سردخانه جا داد. مستخدم همچنانکه کلمات نامفهومی را زیرلب میگفت به طرف جعبه سوم رفت.
دیگر شک نداشتم که سراغ جسد عمویم رفته است. نشت آرامآرام آن بو را از شکاف و سوراخهای جعبه با چشم خود میدیدم. اگر روی جسد را هم پس نمیزد میدانستم که زیر آن پارچهی سفیدرنگ عمویم دراز کشیده است. جعبهی روی ریلهای خشک و یخ بستهاش به بیرون کشیده شده و مستخدم پارچه را کنار زد. صورت عمویم بود. چشمهایش نیمهباز بودند. سرم بیاختیار به طرف زنعمویم برگشت. زانوهایش انگار زیر بار جثهی کوچک او خم شدند و تور صورتش لرزید، دوست زمان مدرسه اش زیر بغل او را گرفت. کف دستهایم در آن هوای سرد عرق کرده بود. دستم را به لبهی سرد جعبه تکیه دادم و خم شدم تا از نزدیک صورت عمویم را ببینم. نمیتوانستم باور کنم که آن چشمها مرده اند. هنوز نگاه داشتند. مأمور بیمارستان سرش را نزدیک گوش من آورده بود و پچپچ میکرد. حرفهایش را جسته و گریخته به یاد میآوردم. چندبار شنیدم که گفت:«این تنها کاری بود که از دست ما بر میآمد» همان روز اول یا دوم جسد را باید در اختیار پزشکی قانونی میگذاشتند، اما ترجیح داده بودند که هرطور شده نشانی ما را پیدا کنند و جسد را به صاحبانش تحویل دهند. نشانی را با کمک منشی دندانپزشک پیدا کرده بودند. مأمور بیمارستان گفت: «دست کم پنج یا شش نفر از مشتریهای آن مطب درست مشخصات ظاهری عموی شما را داشتند و دخترک منشی مطب با اصرار زیاد حاضر شد به یکیک آنها تلفن بزند.» با تکان دادن سر تصدیق کردم که کار مشکلی بود ه است. اما پچپچ او در گوشم ادامه داشت. عمویم را در حال مرگ روی یکی از نیمکتهای میدان نزدیک بیمارستان پیدا میکنند. عابری متوجه میشود و او را با یکی دو نفر از کاسبهای محل به بخش سرپایی بیمارستان میآورند. اما همانجا روی نیمکت کار از کار گذشته بود. برگه های پرونده را نشانم داد. در گواهی پزشک علت مرگ انسداد شریان مغزی تشخیص داده شده بود. برگهی تحویل جسد را امضاء کردم. مأمور بیمارستان بالاخره به من تسلیت گفت و این را هم گفت که مرگ بر اثر سکته این روزها بسیار شایع است. آدم را غافلگیر میکند؛ اما مرگی راحت و آنی است.
در سردخانه حتا یک چراغ هم روشن نبود. روشنایی تنها از شیشه های کدر نورگیر سقف به پایین میتابید. نگاهم بار دیگر به آن دو زن سوگوار افتاد که در چند قدمی جسد ایستاده بودند. نمیدانستم که چه باید بکنم. صورت زنعمویم از پشت خانه های تور یکدست سفید مینمود. سرش را بر شانهی دوستش گذاشته بود و شاید بیصدا میگریست. وقت زیادی نداشتیم؛ اما آن چشمها با مردمکهای شفاف شان مرا نگاه میکردند و نمیتوانستم از کنار جعبه تکان بخورم. هر لحظه که میگذشت بیشتر در قعر بیزمان و مکان نگاه گنگ آنها فرومیرفتم. مردمکها هنوز انگار نگران چیزی بودند. اجزاء دیگر صورت را میشناختم. اما تجسد آرام مرگ تناسب آنها را در هم ریخته بود. چروکهای پای چشمها و پیشانی به شیارهایی عمیق در ورقهای از موم میمانست. استخوان سنگین فک که هر شب سر شام لقمهی غذا را به کندی میجوید حالا هرز و برآمده زیرپوستی بیخون به یک سو کشیده شده بود. دلم میخواست ساعتها آنجا بایستم و دست به هیچ کاری نزنم. بوی جسد را دیگر نمیشنیدم. شامهام به آن عادت کرده بود. برای آخرین بار که صورتم را نزدیک صورت عمویم بردم، چشمها دیگر به هیچکجا نگاه نمیکردند. مستخدم با اشارهی من دست به کار شد. به کمک نیازی نداشت. بهتنهایی هم میتوانست جسد را ازتوی جعبه بیرون بیاورد، اما جلو رفتم و زیر مفصل زانوهای جسد را گرفتم تا آن را هموار پایین گذاشت. در آن فضای نیمهروشن تارهای سپید موهای عمویم هالهای بنفشرنگ پیدا کرده بود. پارچه سفید از روی سینه او کنار رفت. زیر پوست لکههای خون مرده دیده میشد. چه شانههای کوچکی داشت! مستخدم با لهجه ای غریب و کلماتی جویده جویده نشانی میدان محل مرگ عمویم را به من داد. با بیمارستان فاصله زیادی نداشت. کیسه پلاستیکی لباسها و کفشها را با اسکناسهای توی کیف به او دادم. پاکت خرده ریزهای شخصی را برای خودم برداشتم.غروب آنروز پس از مراسمی خستهکننده عمویم را به خاک سپردیم.
همهچیز پشت سر هم و با نظمی محتوم اتفاق افتاد. وقتی از گیجی و خستگی آن روزها بیرون آمدم. مرگ عمویم خاطرهای دور در ذهن من بود. به نظرم میآمد که سالها پیش اتفاق افتاده است. مراسم ختم و هفت را در خانه برگزار کردیم. در این مراسم هم کسانی آمدند که آنها را نمیشناختم. اما از شباهت چهرهی بعضیها با خودم و عمویم سرگرم میشدم. عموزادهها و عمهزادههایی بودند که پس از سالها آنها را میدیدم. دستهدسته از در وارد میشدند، من مجبور بودم جلو پای آنها از جا برخیزم و دوباره سرجایم بنشینم. مینشستم و به آواز قاریها گوش میدادم که به نوبت میخواندند. هرازگاهی صدای گریه ای که در اتاق زنانه بلند میشد مرا از حال خود بیرون میآورد. در میان جماعت روز ختم آن پیرمرد دوست عمویم را هم دیدم. نفهمیدم که کی از در وارد شده است. در گوشهای تنها نشسته بود و لبهایش را بههم دوخته بود. از زنعمویم تا بهحال چیزی دربارهی او نپرسیده ام و اینکه چرا از این مرد هیچوقت خوشش نیامده است. لحظه ای نگاهم به کفشهایش افتاد. کوچک و خاک آلود بود. واعظی هم آنروز دعوت داشت که پشت میز رفت و میان قاری ها نشست. مرد چهلسالهی درشتهیکلی بود و عینکی با قاب طلایی رنگ به چشم داشت. با صدایی رعدآسا برای ما وعظ کرد. عمویم را از نزدیک میشناخت. یکبار شنیدم که داشت از ایمان خلاق سخن میگفت، از ایمانی فارغ از جرمها که از بوتهی شک و محنت سربلند بیرون آمده باشد. شنیدن این حرفها از زبان او برایم تازگی داشت. شعرهایی را هم با صدای بم و رسایش در وصف مرگ به آواز خواند. یکجا ناگهان ازخواندن باز ایستاد، سه بار با کف دست محکم روی رانش کوفت، و بلند گفت: «وه! وه! که چه روزگار عجیبی است. پیر وجوان چه خوش شاهد مرگ را در آغوش میگیرند! چه خوش این جان عاریت را به دوست تسلیم میکنند!» و به خواندن ادامه داد. قاریها مات و مبهوت او را نگاه میکردند.
زنعمویم گفت که قصد فروش خانه را ندارد. از من خواست مثل همان روزهایی که عمویم زنده بود در آن خانه بمانم. گفت که هیچچیز تغییر نکرده است. اتاق مطالعه عمویم با کتابهای حقوقی و ادبی در قفسههایش و آن قاب عکس همچنان به حال خود باقی است. زنعمویم مثل همیشه آنجا را گردگیری میکند. اصرار دارد همهچیز سرجای خود باشد. شبهایی که بیخواب میشوم به آنجا سر میزنم. چراغ حبابدار روی میز را روشن میکنم. کتابی از قفسه برمیدارم، روی صندلی چمباتمه میزنم و گاهی کتاب در دست همانجا به خواب میروم. عینک عمویم کنار خرده ریزهای دیگر او روی میز است. حالا به شئی میماند که سالها بیمصرف در گوشه ای افتاده باشد. دسته هایش شورهزده و روی هم جفت نمیشوند. آن را برمیدارم و با دستههای باز در برابر نور چراغ نگهمیدارم. شیشه ها نگاه گمشدهای را چونان دو خط مفروض در هوا شکل میدهند. بعدازظهرها از خانه بیرون میروم. ساعتها در خیابانهای شهر پرسه میزنم. شب که خسته و کوفته به خانه برمیگردم، زنعمویم منتظر من است. فنجانی چای برایم میریزد. شام را با هم میخوریم. پس از شام مدتی آنجا مینشینم. زنعمویم شال خاکستریرنگی را که برای خودش میبافد هنوز تمام نکرده است. عینک زنجیردارش را به چشم میزند و به نقشهی بافتنی خیره میشود. عینک دست کم دهسالی او را پیرتر از سنوسال واقعیاش نشان میدهد. آن را از چشم برمیدارد. با دستمالی نوک سرخ شده بینی اش را پاک میکند و با من حرف میزند. بینی اش آبریزش دارد.
گردشهای عصر دیگر برای من عادت شده است نمیتوانم در خانه بمانم و بیرون رفتنم وقت و ساعت معینی ندارد. این روزها که خورشید زود غروب میکند گاهی یک راست از محل کارم و پس از خوردن نهار مختصری در یکی از دکه های شهر راهی خیابانها و میدانها میشوم. در این گردشها انگار که لباسهای عاریه مردهای را به تن کردهام و در چهارراه های شلوغ از روی خط کشی خیابان با خونسردی قدم برمیدارم.کفشهای من هم این روزها خاکآلود است. حوصلهی رفتن به پارک ها را ندارم. سوز سردی که در آن فضاهای باز میوزد پریشانی ذهن میآورد. با اینکه لباسهای گرمی پوشیدهام، اما در برابر آن سوز احساس برهنگی به من دست میدهد. دوست دارم در پناه دیوارها، ساختمانهای بلند و در خیابانهای پررفتوآمد خودم را پنهان کنم. دستهای بلیت اتوبوس خریده ام که همیشه در جیب بغلم تاخورده لای کیف میگذارم. بیهیچ مقصد خاصی سوار اتوبوس میشوم. از روی پل هوایی میگذرم، با هناسهی بریدهبریدهی ماشین در گوشهایم که از روی گردهی پل و شیارهای سیمان و فلز خود را بالا میکشد و فرود میآید. هنوز هم گاهی خیال میکنم که بهدنبال عمویم میگردم و از بالا کنجکاوانه به خانهها و حیاطهای شهر چشم میدوزم. قرص گرگرفتهی خورشید یک لحظه چشم را میزند. کبوترانی در آسمان غروب به پرواز درآمدهاند. در ایستگاههایی پیاده میشوم که نام آنها را نمیدانم. بعضی وقتها همچنانکه روی صندلی اتوبوس نشسته ام، با نرمهی آفتابی که از پنجره به پشت پلکهایم میتابد، خوابم میگیرد. وقتی چشم باز میکنم تا پیاده شوم انگار در شهری غریب و ناشناخته قدم گذاشتهام. یکبار در همین چرت زدنها بود که پیرمرد دوست عمویم را به خواب دیدم. در اتوبوس دیگری و برخلاف مسیر حرکت من در حرکت بود. من نشسته بودم یا از کنار جدول خیابان میدویدم تا به او برسم. دستم را تکان میدادم و دلم میخواست فریاد بزنم و او را صدا کنم. اما صدا از گلویم بیرون نمیآمد و بدتر اینکه نام او را از یاد برده بودم. پیرمرد با چشمانی بیحالت و لبهای بههم دوخته اش پیشانی خود را به شیشه پنجره اتوبوس چسبانده بود و مرا نگاه میکرد. خواب بی معنایی بود. شبح عمویم را به بیداری میبینم. در برابر نوشتههای ناخوانا روی یک دیوار آجری قدیمی یا همچنانکه ایستادهام و ویترین مغازهای را تماشا میکنم، از کنارم میگذرد. انعکاسی است روی شیشه ها که میخرامد و از من دور میشود. سرم را برمیگردانم. تنها پالتو سرمهایرنگ عابری یا نقاب کلاهی که مردی سالمند تا روی پیشانی پایین کشیده، مرا به این اشتباه انداخته است. دلشوره ام حالا دیگر انفعالی، خفته و گذرا است. ضربان نامنظم قلب است که خیلی زود جای خود را به تپش همیشگی میدهد. اما آن بو را هنوز میشنوم. انگار لایهای غبار نامرئی است در کناره آسفالت خیابانها و کف پیادهروها که با گامهایم در هوا پراکنده میشود. روزی بیآنکه متوجه باشم در سراشیب خیابانهای شهر ساعتها پیاده رفته بودم. سرم را که بلند کردم، خانههای تک افتاده را دیدم، مسیلی سنگلاخ و خشک را و تودهای از زباله ها را که در باد به حرکت درآمده بود. آنجا دیگر پایان شهر بود. دو خط موازی آهن از لابه لای بوته های خار، خانهها را دور میزد و میرفت تا در کفهای از بیابان ناپدید شود. قدم روی خطها گذاشتم و همانجا ماندم تا هوا تاریک شد و به خانه برگشتم.
این آخریها پرسانپرسان از روی نشانی میدانی که مستخدم بیمارستان داده بود به آنجا رفتم. روی نیمکتی نشستم که احتمال میدادم عمویم به هنگام مرگ روی آن نشسته باشد. سوز سردی بر گونه ها و پیشانی ام میخورد. اما احساس سرما نمیکردم. رو به مغرب نشسته بودم و آسمان در برابر چشمانم رنگبهرنگ میشد. کاجهایی خاکآلود و یکی دو نارون حوض میدان را در میان گرفته بودند. عابری با نگاهی که به سر تا پایم انداخت از کنارم گذشت. اما من سرم را بیشتر در یقهی پالتویم فرو بردم و همچنان به آسمان غروب چشم دوختم. شعاعی از آفتاب که بر میوه های پوسیده کاج میتابید کمکم رنگ باخت. هوا رو به تاریکی میرفت و میدان یکباره خلوت شده بود. زنی را دیدم که با دخترک چهار یا پنج سالهاش به طرف دایرهی میدان میآمدند. کنار حوض که رسیدند، زن انار نیمخوردهای را از دخترک گرفت و دستهای او را در آب حوض شست. آنوقت از روی نرده ها گذشتند و خودشان را به خیابان رساندند. یک لحظه آنچه را که میدیدم نمیتوانستم باور کنم. زن و کودک به راه خودشان میرفتند، اما از من فاصله نمیگرفتند. دنبالهی چادر سیاه و خاکآلود زن در هوا پیچوتاب میخورد، اما آنها از من دور نمیشدند. روی نیمکت جابهجا شدم. به آسمان نگاهی انداختم، به رنگ سرب درآمده بود. بیشتر که دقت کردم شاخه ای از درخت کاج را دیدم که حرکتی را و هربار همان حرکت را در باد غروب تکرار میکرد. بر خاطرم گذشت که شاید آنچه را میبینم، خوابی به بیداری است. به خود نهیب زدم که از جا برخیزم، اما یارای هیچ حرکتی نداشتم. عرقی سرد بر تیرهی پشتم نشسته بود. آنوقت احساس کردم چه راحت میتوانم آنجا سرم را زمین بگذارم و همهچیز تمام شود. آنجا روی نیمکت چه راحت میشد مرد.
از جا برخاستم. با پاهایی کرخت و لرزان از میدان دور شدم. خودم را به خانه رساندم. پس از آنکه لقمه غذایی خوردم، به اتاقم رفتم. و ساعتی بعد خوابی سنگین مرا از خود بیخود کرد.