استاد باستانی پاریزی

استاد باستانی پاریزی

از میان جنبه های مختلف فعالیت های تاریخ نگاری، تحقیقاتی و ادبی استاد دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی، هنر شاعری او جایگاه ویژه ای دارد. استاد باستانی که دارای طبعی روان، ذوقی سرشار و اندیشه ها و نازک خیالی های شگفت انگیز است، شاعری را علاوه بر استعداد ذاتی، نعمت خدادادی و کسب آموخته های تخصصی، از پدر به ارث برده است.

پدر وی مرحوم حاج شیخ علی اکبر پاریزی معروف به حاج آخوند، دارای تحصیلات و مطالعات گسترده در ادب فارسی و عربی و بویژه اصول و فقه بود و عمر پر بار خود را در همان روستای محل تولدش یعنی پاریز، به شغل آموزگاری سپری کرد و با احداث دبستان به سبک جدید ـ که از طرف اداره فرهنگ استان به این کار مامور شده بود ـ بچه های آن خطه را با اصول آموزش جدید فراگیری علم و دانش آشنا نمود.

حاج آخوند طبعی روان داشت و بسیاری از نوشته های خود را به شعر می آراست. به طوری که حتی وی جغرافیایی منظوم به رشته تحریر درآورده و اشعاری به نام ایام نیکبختی از پس بدبختی سروده و دیوانی نیز از اشعار خود بر جای گذاشته که بخشی از آن در روزنامه بیداری کرمان به چاپ رسیده است.

استاد پاریزی در خانواده ای فرهنگی و اهل شعر و شاعری در پاریز به دنیا آمد. پدر از بدو تولد او در آموزش و تربیتش همت زیادی گماشت و بر اثر عشق و علاقه ای که خود استاد به علم آموزی داشت و ممارست و پی گیری هایی که پدر در کسب دانش او به کار گرفت، مراحل آموزشی و تحصیلی را به کمال رساند و سرانجام با کسب دکترا در تاریخ از دانشگاه تهران به کسوت استادی در این دانشگاه درآمد.

دکتر باستانی از دوران کودکی و نوجوانی همواره عاشق نوشتن و سرودن بود و در هر مرحله از دوران علم آموزی با جراید و روزنامه های عصر خود همکاری داشت و آثار نظم و نثرش را برای چاپ به آنها می سپرد.

یکی از فعالیت های ادبی استاد که وی عشق و علاقه ای وافر به آن داشته و دارد، تعلق خاطر به شعر و ادب فارسی و سرودن اشعار نغز و زیبا است. به طوری که او از شعر و قطع های زیبای این هنر در بسیاری از آثار خود بهره های فراوان برده و همین موضوع باعث گردیده است که نوشته های تاریخی و تحقیقی استاد با زیبایی های اندیشه شاعرانه اش از متون سنگین تاریخی، نثری دل انگیز و بیانی پر کشش ایجاد نماید و خواننده را به شور و شوق خواندن و لذت بردن وادارد.

زندگی در دوران کودکی و نوجوانی در پاریز و منطقه کرمان، ذهن دکتر باستانی را همواره لبریز از زیبایی های مناظر طبیعی بکر موطن خود نموده است. همین عشق و علاقه به طبیعت و زیبایی های آن و همچنین ارتباط دوستی و الفتی که با هم روستایی ها و بزرگان علم و ادب منطقه کرمان داشته و تجربیاتی که در سال های بعد هنگام سکونت در تهران و دیدار از نقاط مختلف جهان و سیر انفس و آفاق کسب نموده، مجموعه زیبایی از تجربه ها و اندیشه های بکر را در ذهن او به وجود آورده که زیربنای بسیاری از جاذبه های شعری او را تشکیل داده است.

دکتر باستانی به تمام معنی کلمه شاعر است. در درونِ به ظاهر خونسرد و آرام او دلی عاشق و پر از احساسات آتشین نهفته است که گهگاهی به فوران کلمات شاعرانه و سرودن اشعاری نغز، او این بیقراری های درونش را نشان داده است:

تا پذیرفتم به جان عشق رخ جانانه ای را

آتشی بر جان فکندم، سوختم ویرانه ای را

آتشی بر دل فکندم، سوختم بنیادش از غم

تا که نپذیرد دگرهر روز هر بیگانه ای را

آن منم ای نازنین، دیگر مگو با پاسبانان

گر شبی دیدی بگردِ کوی خود دیوانه ای را

تا یکی باشیم سرگردان بگردِ شمع رویت

یا نهان کن شعله یا آسوده کن پروانه ای را

بعد از این جز شرح عشق او به شعر من نبینی

زانکه خوشتر زین ندیدم در جهان افسانه ای را

آثار منظوم و سروده های این استاد علاوه بر آن که در کتابی تحت عنوان “یاد و یادبود” از گذشته تا کنون چندین بار به چاپ رسیده است در اغلب کتاب های تألیفی وی و همچنین در سایر نشریات، تذکره ها و مجموعه های شعر معاصر، نشر پیدا کرده اند.

یکی از موضوعاتی که وی به آن عشق و علاقه ای فراوان نشان داده، مضامین عاشقانه و سروده های دلنشین و روانی است که از دل عاشق و درون پر غوغای او حکایت دارد:

بشکفد تا در بهاران غنچه ای بر شاخساری

یادم آید هر دم از خونین دل امیدواری

میگساری در بهاران خوش بود گر یار باشد

در گلستان با حریفان چشم مست میگساری

از خزان غمناک تر باشد مرا گر بگذارنم

در بهار زندگانی بی گل رویت بهاری

پرسشی کردی ز حالم خود چه گویم زانکه بی تو

روزگاری بگذرد اما چگونه روزگاری؟

گر رود امسال هم چون پار بی آن گل بهارم

شاید از دل برکنم از هر گل و از هر بهاری

هر سراینده، افکاری در سر و عواطفی در دل دارد. همه سرایندگان شهامت و قدرت بیان افکار و عواطف خود را ندارند. شاعر رند و چالاک است که هنرمندانه این افکار و اندیشه ها را به صورت های مختلف و به نحو مؤثر و مطلوب بیان می کند. دکتر باستانی برای آن که بر آتش دل دیوانه اش آبی بزند، چاره ای ندارد که سری به گوشه ی میخانه زده و تغییر ذائقه دهد:

امشب، سری به گوشۀ میخانه می زنم

آبی بر آتش دل دیوانه می زنم

من اهل ذوقم از تو چه پنهان و گاهگاه

تغییر ذوق را دو سه پیمانه می زنم

آتش به جان خود زدم از عشق و این عجب

کاتش ز طعنه بر پر پروانه می زنم

می گفت، دوش، خال لبم کم بمک که من

راه هزار دل به همین دانه می زنم

می رفت “باستانی” ازین کوی و می سرود

کامشب سری به گوشۀ میخانه می زنم

غزلیات استاد باستانی از لطیف ترین و دلنشین ترین غزل های معاصر به حساب می آید که در آن او شور زیبایی عاشقانه را با بیانی نو و مضامینی دلچست در هم می آمیزد و شگفتی می آفریند. بیهوده نیست که بسیاری از غزلیات شوق انگیز و اشعار بکرش را بسیاری از خوانندگان موسیقی اصیل ایرانی همچون استاد بنان، استاد محمودی خوانساری و استاد عبدالوهاب شهیدی و دیگران خوانده اند:

باز شب آمد و شد اول بیداری ها

من و سوای دل و فکر گرفتاری ها

شب خیالات و همه روز تکاپوی حیات

خسته شد جان و تنم زین همه تکراری ها

در میان دو عدم، این دو قدم راه چه بود؟

که کشیدیم در این مرحله بس خواری ها

***

امشب از لطف به دلداری ما آمده ای

خوش قدم باش که بسیار به جا آمده ای

چه عجب! یاد حریفان پریشان کردی

لطف کردی که به یاد دل ما آمده ای

سر به پای تو فشانم که صفا آوردی

تا به دلداری این بی سر و پا آمده ای

وقتی که می گویم باستانی عاشق است، مصداق سخنم سروده های اوست. آدم عاشق همواره از بی توجهی های معشوق می نالد و در آرزوی وصال عمر را سپری می کند. او توقع دارد که پس از عمری دربدری و خانه به دوشی، لحظاتی در کنار یار آرام گیرد، وفا ببیند و مرغ جانش بیاساید. باستانی به پیشگاه معشوق می نالد و از او تمنا می کند و می گوید اکنون که لشکر ناز و نگاه های خانمان براندازش، کشور دل را مسخر کرده است، لااقل در این قلمرو حکمرانیش ستم بر او روا ندارد. این چشمان آسمانی از آن کیست که او را دیوانه خود کرده و می سراید:

چه گردد ار بما بیش از این جفا نکنی

کرم کنی و جفا بیش از این به ما نکنی

ترا اگر چه بیگانه آشنایی نیست

چرا رعایت احوال آشنا نکنی

کنون که لشکر دل شد مسخر تو رواست

که در قلمرو حکم ات ستم روا نکنی

فدای نرگس چشمت که با اشارت آن

مرا فدائی خود کردی و چرا نکنی؟

دلا سزاست که با یار آسمانی چشم

به آسمان هم از امروز اعتنا نکنی

دکتر باستانی شیفته موسیقی است و خود نیز دستی بر آتش دارد و گرایش به نواختن ساز. این مطلب در سوز و لطافت اشعارش تأثیر بسزایی گذاشته است. او موسیقی پژوهی محقق است که گاهی در ایام جوانی دستی به ساز می برد و نغمه ای از دل می زد. بیهوده نیست که به یاد خاطرات گذشته در باغی پرصفا در فصل برگریزان پاریز شعری سروده که معرف همگان است. استاد ابوالحسن صبا بر آن آهنگی ساخت و استاد بنان با صدای دلنشین و زیبای خود آن را در برنامه گلها خواند و روشنک گوینده خوش صدای رادیو نیز شعر را دکلمه کرد. اثر این آهنگ و شعر آنقدر گسترده و تأثیرگذار بود که خاطره آن هیچ گاه از ذهن ها پاک شدنی نیست:

یاد آن شب که صبا بر سر ما گل می ریخت

بر سر ما ز در و بام و هوا گل می ریخت

سر به دامان منت بود و ز شاخ بادام

بر رخ چون گل ات آرام صبا گل می ریخت

خاطرت هست که آن شب همه شب تا دم صبح

گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل می ریخت

زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من

می زدم دست بدان زلف دو تا گل می ریخت

گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود

راستی تا سحر از شاخ چرا گل می ریخت

پس از چندی تأثیر گذر عمر و سال و ماه به سراغ شاعر می آید و او که از شور و شوق و عشق و امید را به خزان می سپارد، غمی به دل راه نمی دهد و همواره شادی خود را در وفای دلدار می بیند و هنگامی که موی سپیدی در سر مشاهده می کند، می سراید:

دیدی امروز چگونه دلم آئینه شکست

که به پیشانی من موی سپید آذین بست

تا سیه بود مرا موی نشد بخت سپید

دیگر اینجا به چه امید توان بازنشست؟

غم ندارم که بهاری به خزان می سپرم

داغم از آن که دلم طرفی از آن غنچه نبست

گفته بودی که به دیدار من آیی روزی

من به قربان تو آن وعده کنون یادت هست؟

زنده ام من به تمنای وفای تو و لیک

وای اگر چون دل من عهد تو برداشت شکست!

اینک دیگر باستانی پس از عمری جوانی و عاشقی، به ناگاه دل را تنها می بیند و به خود هشیاری می دهد که از اول می دانسته عاشقی کار او نیست. آنگاه عقل را به کار می گیرد و خود را دلداری می دهد و می گوید اگر چه در تمام شهر از گرفتاری تو و معشوق سخن می گویند ولی آیا در همین شهر کسی هست که گرفتار عشق دلداری نباشد؟ این سرنوشت عشق است که پایانش به حرمان می رسد نه به وصال جانان. وصال موقعی به دست می آید که مرغ جان از کالبد تن به سوی مقصد به پرواز در آید و در کنار یار آرام گیرد:

دیدی ای دل هیچکس امروز غمخوار تو نیست

من نگفتم روز اول، عاشقی کار تو نیست؟

روزگاری گوشۀ چشمی پرستار تو بود

حالیا چون شد که جز غم کس پرستار تو نیست؟

در همه شهر از گرفتاری ما دم می زنند

نیست اندر شهر یک کس که گرفتار تو نیست

عقل را گوی سوی بازار محبت کم گرای

با وجود عشق، دیگر گرم بازار تو نیست

“باستانی” دل مبند اندر وفای گلرخان

کار خود کن، هیچکس یار وفادار تو نیست

سرانجام پیرانه سر، عشق در وجود او عرفان ایجاد می کند که آمیخته با معرفت و اندیشه است. او دیگر از تهمت زنی به کفر و رسوایی در عشق ترسی ندارد و چون پیری پاکباز و شیدایی هستی باخته، به ملامت زاهد و طعنه جاهل وقعی نمی نهد و آماده است که جان خود را در مقدم جانان بریزد و از این فنا شدن در راه بقا، هیچ پروایی هم ندارد و این چیزی نیست جز رسیدن به آخرین وادی عشق راستین و کمال مطلوب:

مرا در کار دل زاهد ملامت چند فرمایی

برو کامروز ما با دل سری داریم و سودایی

به کفرم می زنی تهمت، ولی گویا نمی دانی

که کار از کفر و دین بگذشت با مهروی ترسایی

مده بیمم ز رسوایی که دانستم من از اول

که کار عشق آخر می کشاند سر به رسوایی

چو پروانه اگر سوزم به بزم دوست باکی نی

من از این پاکبازی ها ندارم هیچ پروایی

عجب نبود که غوغایی به پا گردد اگر افتد

جمال یار زیبایی، به دست طبع شیدایی

از جلوه های دیگر شعر دکتر باستانی، پرداختن به موضوعات و مضامین اجتماعی و توجه به طبیعت و گردشگاه های شهر تهران است که از لطف و گیرایی خاصی برخوردار می باشد. تهران گذشته مثل امروز نبود که از زیادی جمعیت و آلودگی هوا و گرانی معیشت، کسی را رمق عشق و حال نماند. در گذشته ای نه چندان دور، خیابان لاله زارنو تهران میعادگاه عاشقان و گردشگاه جوانان و حتی بزرگسالان و دل از کف دادگان بود. بویژه در ماه های آغازین فصل بهار که درختان به شکوفه می نشستند و پرندگان مهاجر سرتاسر خیابان های تهران را پر از غوغا می کردند، عاشقان بویژه جوانان در بعد از ظهرها به خیابان ها می آمدند. لاله زار و لاله زار نو یکی از این محل هایی بود که با سینماها، تئاترها و کافه های خود اشتیاق هر کسی را برمی انگیخت که لااقل در تعطیلات آخر هفته سری به آنجا بزند و خاطره ای را زنده کند. استاد باستانی این موضوع را چقدر زیبا در شعر خود آورده است:

دوش سوی لاله زارم برد عزم سیر و گشت

خسته از بیکاری و پیشانی از غم چین زده

دیدم آنجا داستانی از عبور مرد و زن

مرد و زن نه، بل بت فرخاری آذین زده

ماهرویان دیده ها بر روی ویترین دوخته

وز صفا رخ طعنه بر آئینه و ویترین زده

نوجوانان پایکوب و شادکام و نغمه خوان

گه به بالا رفته و گه سر سوی پائین زده

ژیگولو با سادگی حیران شده در چارراه

ژیگولت بر کوره ره از “کوچۀ برلین”زده

پیر زالان با توالت روی خود را داده آب

غرقۀ گرداب غم چون رزمناو مین زده

لاله زار نو مگو، کاینجا بهشت دیگر است

وندر آن خوبان اَرمَن نقش حورالعین زده

گر نبودی لاله زار، آری سراسر پای تخت

همچو دوزخ بود بر این مردم نفرین زده

تابلوی دیگری که استاد باستانی از میعادگاه تهرانی ها در گذشته برای ما در اشعار خودش به تصویر می کشد، سر پل تجریش و تفرجگاه دربند است. اگر چه هنوز این محل یکی از نقاط دیدنی و تفریحی تهران به شمار می آید ولی در گذشته که طبیعت و دره دربند بکر و دست نخورده بود، این محل گیرایی دیگری داشت. بسیاری از هم نسلان ما خاطرات خوشی از دوران جوانی خود از دربند دارند. دربند محل قرار همه قشرهای مردم ایران بویژه تهرانی ها بود که در آن نوجوانی و جوانی های خود را جستجو می کردند. استاد باستانی خزان دربند را که بسیار زیبا و فریبنده بود و هست به تصویر می کشد:

بهار دره دربند اگر چه دلبند است

لطیف تر ز بهارش، خزان دربند است

کمال هر هنر در غم آشنایی اوست

خزان، غم اثر کامل خداوند است

به هر ورق که ز شاخی فتد توانی خواند

که روزگار چه بد عهد و سست پیوند است

من این امید خزان دیده را چه خواهم کرد

که مو سفید شد و سینه آرزومند است

به برف پیری مویم نظر مکن که ز مهر

نهفته در دل من آتش دماوند است

غم خزان غزلم را شکفت و می دانم

که این غزل به مذاق تو هم خوشایند است

از دیگر آثار منظوم استاد باستانی پاریزی، قطعات و منظومه هایی است که او آنها را بر اثر توجه خاص و دید تیزبین خود سروده است. پدیده های اجتماعی و مردمی سخت باستانی را تحت تأثیر قرار می دهد و او که شاعری متعهد و دردآشنا است، نکات و مضامینی را به نظم در می آورد که در هر بیت آن دنیایی مطلب و زیرکی نهفته است. به چند مضمون از این سروده ها اشاره می کنم:

این پول حقوق بد بلایی است

این لیست نه، کاسه گدایی است

پا بر سر عمر می گذاری

تا رد شوی از حسابداری

هر روز شماری از سر برج

تا آن که رسی به آخر برج

ای مزد نه، بلکه خار چشمست

کاندر پی آن هزار چشم است

در کار خود ار چه سخت کوشیم

سرمایه عمر می فروشیم

ما خوشدل از این که عمر کوتاه

نزدیک شود به آخر ماه

***

پس از آن که خبر غرق شدن و مرگ صمد بهرنگی را شنید، سروده است:

بهرنگی ما عجب فراموش شدی

چون برگ گل از خاک کفن پوش شدی

با موج چو رگبار هم آغوش شدی

آتش بودی، با آب خاموش شدی

***

وقتی که دکتر فاطمی را با ضرب چند کارد مجروح کردند، وی این دو بیت را سرود ولی از ترس شعبان بی مخ آن را جایی چاپ نکرد:

صبا برگو به روشنفکر این ملک

ببین رفتار چرخ آدمی کش

چه بندی دل در آن آب و زمینی

که “بی مخ” پرور است و فاطمی کش

این بررسی اجمالی در شعر استاد باستانی پاریزی را به پایان می برم و علاقمندان را به خواندن اشعار این استاد فرزانه توصیه می کنم. امیدوارم سایه حضور پر فیض شان همواره بر سر ارباب قلم و بویژه شاگردانش مستدام باشد.

تهران ـ ۲۴ آبان ۱۳۹۲