کریس هِجِز

ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی

یادداشتِ مترجمان

پنج سال از ترجمۀ این کتاب جذّاب، خواندنی، آموزنده و عبرت‌انگیز به زبانِ فارسی می‌گذرد و چهار سال است که پشتِ سدِّ مُمیزیِ گیر کرده و این‌طور که پیداست حالاحالاها امکانِ انتشارش فراهم نخواهد شد. از آن‌جا که معتقدیم خواندنِ این کتاب برایِ ایرانیان، آن‌هم در اوضاع و احوالِ فعلی، بسیار ضروری و مفید است، تصمیم گرفتیم به‌شکلِ پاوَرَقی در نشریۀ “شهروند” کانادا منتشر شود و همزمان، در اینترنت هم قرار گیرد تا همۀ فارسی‌زبانان، در سراسرِ جهان، بتوانند آن را بخوانند.

از سالِ گذشته، پس از مراسمِ اُسکار، وقتی فیلمِ “مَهلکه” [The Hurt Locker] ساختۀ کاترین بیگلو جایزه‌هایی گرفت، نامِ کریس هجز و این کتاب بر سرِ زبان‌ها اُفتاد زیرا این فیلم با نقلِ قولی از این کتاب آغاز می‌شود: «جنگ نوعی مادۀ مُخدر است.»

با سپاسِ از آقای حسن زرهی که با انتشارِ این متن در نشریه‌اش موافقت کرده است.

خوانندگان می‌توانند پیشنهادها و نظرهایِ خود را به نشانی زیر بفرستند:

nzeraati@hotmail.com

۲۵ ماهِ مه ۲۰۱۰ [چهارمِ خردادِ ۱۳۸۹]

 

یادداشتِ ناشرِ آمریکایی

ما با‌ این اعتقاد بزرگ شده‌ایم که جنگ جهنم است، اما برایِ افرادِ بسیاری‌که آن را تجربه می‌کنند ـ چه نظامیان و چه غیرِ نظامیان ـ جنگ تجربۀ احساسیِ شدید و هیجان‌آوری است. همچنان که ژنرال جُرج پاتُن در عبارتِ مشهوری گفته است: «شکل‌هایِ دیگرِ تلاش و مُجاهدتِ آدمی در مقایسه با جنگ، تا حدِّ بی‌اهمیّتی کاهش می‌یابند. خدایا! چقدر جنگ را دوست دارم!» جنگ اِکسیری است اغواکننده که به ما مقصود، عَزم و هدف می‌دهد. جنگ نیرویی است که به ما معنا می‌دهد.

کریس هِجِز، خبرنگار و نویسندۀ “نیویورک تایمز”، در منطقۀ بالکان، خاورمیانه و آمریکایِ مرکزی، از نزدیک شاهدِ جنگ بوده است و از آن‌چه دیده به‌شدّت ناراحت، متأثر و دگرگون شده است. دوستان، دشمنان، همکاران و افرادِ غریبه نه تنها نشئۀ جوشاندۀ مستی‌آورِ جنگ، که معتادِ آن شده‌اند. او در کتابِ “جنگ نیرویی‌که به ما معنا می‌دهد”، به حقایقِ زشت و درد‌آورِ رابطۀ عاشقانۀ آدمی با جنگ می‌پردازد و تأملی تکان‌دهنده و تفکر‌برانگیز دربارۀ موضوعی عرضه می‌دارد که بی‌پرده، خشن، قدرتمند و در عینِ حال، فراموش‌نشدنی است.

کریس هِجِز با برداشت‌هایی از ادبیاتِ جنگ، از هومر و شکسپیر گرفته تا اِریک ماریا رِمارک و مایکل هِر، نشان می‌دهد که چگونه انسان‌ها بر اثرِ شرایط، آن‌چه را که «اُسطورۀ جنگ» نامیده می‌شود، این اندیشه که جنگ پدیده‌ای است شکوهمند، توأم با ایثارگری و شریف، با آغوشِ باز می‌پذیرند. با وجودِ این، اگر تاریخِ بشری را در نظر بگیریم، درمی‌یابیم که ملّت‌ها و مردمان و رهبرانِ آنان که به اُسطورۀ جنگ اعتقاد داشته‌اند، چگونه دچارِ خطا شده‌اند و سقوط کرده‌اند. واقعیّتِ جنگ که کریس هِجِز از آن اطلاعاتِ دستِ اول دارد، عبارت است از تخریب و انهدامِ فرهنگ، ایجادِ نابهنجاری در امیالِ انسانی و در نهایت، ترجیح دادنِ مرگ بر زندگی.

در اثنایی‌که «جنگ علیهِ تروریسم» بی‌وقفه و بی‌اَمان پیش می‌رود و گسترش می‌یابد، کریس هِجِز پافشاری می‌کند که تماس با خود، تماس با نقشِ خود در دنیا و خطری را از دست ندهیم که چنین شور و هیجانی ایجاد کرده و در نهایت، برایِ آمریکا جنگ به اَرمغان می‌آوَرَد.

“جنگ نیرویی‌که به ما معنا می‌دهد” دروغ و فریبِ قدیمی دربارۀ شکوهِ جنگ و نیز بیماریِ مُسریِ جنگ را برمَلا می‌کند، آن‌هم در این زمانۀ جدید، خطیر و بی‌ثُبات در تاریخ‌مان؛ زمانه‌ای که درون‌نگری در آن بسیار ضروری، ولی متأسفانه بسیار اندک است.

***

دربارۀ نویسنده

کریس هِجِز پانزده سال خبرنگارِ خارجی بود. سالِ ۱۹۹۰ به هیأت تحریریۀ روزنامۀ نیویورک تایمز پیوست. پیش از آن، برایِ روزنامه‌هایِ معروف (از جمله “دالاس مورنینگ نیوز” و “کریسچن ساینس مانیتور”) و ایستگاهِ رادیویی سراسری و مهمِ “نَشنال پابلیک رادیو” کار کرده بود.

هِجِز فارغ‌التحصیلِ رشتۀ ادبیاتِ انگلیسی از دانشگاهِ “کُلگیت” است و از دانشگاهِ “هاروارد” در رشتۀ الهیات فوقِ لیسانس گرفته.

او یکی از اعضایِ گروهِ روزنامه‌نگارانِ نیویورک تایمز بود که در سالِ ۲۰۰۲، برایِ تهیۀ «گزارشِ توضیحی» در زمینۀ بررسیِ تروریسمِ جهانی، برندۀ جایزۀ پولیتزر شد و نیز جایزۀ سازمانِ عفوِ بین‌الملل را برایِ روزنامه‌نگاری در زمینۀ حقوقِ بشر در همان سال دریافت کرد.

هِجِز اکنون در شهرِ نیویورک زندگی می‌کند و دانشیارِ رشتۀ روزنامه‌نگاری در دانشگاهِ نیویورک است.

*

اگر تو نیز می‌توانستی در کابوس‌هایِ ارادی، پشتِ واگنی گام برداری‌که ما پیکرِ او را در آن افکندیم، و چشمانِ سفیدِ از شدّتِ درد به‌هم‌پیچیده و چهرۀ نامشخصش را تماشا کنی و ببینی‌که اهریمنِ بدکردار با او چه کرده، اگر می‌توانستی صدایِ خونِ کف‌آلودی را بشنوی که غِرغِرکنان از ریه‌هایِ ضایع‌شده، چندش‌آور، همچون سرطانی تلخ و زهرآگین، همچون نشخوارِ تهوع‌آورِ جراحت‌هایِ التیام‌ناپذیر، معصومانه جاری بود، دوستِ من! هیچ‌گاه با چنین شوقِ وافری به کودکانِ پُرشور و مشتاقِ شنیدنِ قصه‌هایِ پُرشکوهِ قهرمانی، اما پوچ و بیهوده، آن دروغِ دیرینه را نمی‌گفتی‌که: «مرگ در راهِ وطن شیرین است و پُرافتخار!»

ویلفرد اوئن(شاعرِ انگلیسی‌که در جنگِ جهانیِ اول سرباز بوده است.)

*

پیش‌گفتار

تنها مُردگان‌اند که پایانِ جنگ را دیده‌اند.  افلاتون

تابستانِ ۱۹۹۵، شهرِ سارایه‌وو به نقطۀ مرکزیِ جهنمی نزدیک شد که دانته آن را توصیف کرده است. تیراندازانِ صِرب شهر را محاصره کرده بودند. از فرازِ بلندی‌ها، هر روز، صدها گلولۀ توپ شهر را هدف می‌گرفتند. گلوله‌هایِ ۹۹ میلی‌متریِ تانک‌ها و آتشبارهایِ بزرگِ هویتزر ۱۵۰ میلی‌متری ضرباهنگِ مرگباری از انفجار بر فضا حاکم کرده بودند. راکت‌هایِ کاتیوشا با صدایِ مخصوص هوا را می‌شکافتند، از فرازِ سرِ ما می‌گذشتند و در زنجیرۀ سریع و مُداومی منفجر می‌شدند. این راکت‌ها می‌توانستند ساختمانی چهار پنج طبقه را در چند ثانیه از‌هم بپاشند، با خاک یکسان کنند و تمامِ ساکنانِ آن را از بین ببرند یا مجروح کنند. آب و برق وجود نداشت و اندک غذایی برایِ خوردن یافت می‌شد. بیش‌ترِ مردم روزها را با خوردنِ کاسه‌ای سوپ سر‌می‌کردند و به زندگی ادامه می‌دادند. ورود به شهر تنها از طریقِ یک جادۀ خاکیِ ماشین‌رو امکان‌پذیر بود که از کوهِ ایگمان می‌گذشت و باریکه‌ای بود مستقیماً در تیر‌رَسِ آتشبارِ سربازانِ صِرب. وسایلِ نقلیه‌ای‌که نتوانسته بودند این راه را بپیمایند، در‌هم‌پیچیده در آبراه‌هایِ دامنۀ کوهستان می‌پوسیدند و گاه، پَس‌مانده‌هایی از محموله‌هایِ انسانیِ نیم‌سوز‌شده در درونِ خود را به نمایش می‌گذاشتند.

خانواده‌ها در زیرزمین‌ها گِردِ هم می‌آمدند و نومیدانه زانویِ غم در بغل می‌گرفتند. مادران که ناچار بودند برایِ رسیدن به شیرهایِ فشاریِ آبِ عمومی‌که سازمانِ ملل نَصب کرده بود، با ‌شتاب بدوند، با گزینشِ عذاب‌آوری روبرو بودند: برایِ دست‌یابی به آب، آیا با فرزندانِ خود به خیابان بروند؟ یا آنان را در ساختمانی برجا بگذارند که هر آن ممکن بود فُرو بریزد و وقتی آنان بازمی‌گردند، مخروبه‌ای بیش نباشد؟

بر اثرِ اصابتِ تکه‌هایِ ریزِ پرتاب‌شده از آهن‌پاره‌هایِ گلوله‌هایِ منفجرشدۀ توپ، جسدهایی درهم‌کوبیده، تکه‌پاره و بدونِ سر بر‌جا مانده بودند. من و خبرنگارانِ دیگر لابه‌لایِ اَمعاء و اَحشاءِ بیرون‌ریختۀ مُردگان بر اثرِ انفجارِ گلوله‌ها، می‌لغزیدیم و فُرو ‌می‌رفتیم و ناله‌هایِ درد‌آلود و درد‌آور را می‌شنیدیم و با تمامِ درد و رنجِ خودمان در تیر‌رَسِ تیراندازانِ پنهان‌شدۀ صِرب قرار داشتیم که اغلب در چند صد متریِ ما کمین کرده بودند. تازه‌ترین قربانیان با زخم‌هایِ باز، بی‌آن‌که کسی فرصتِ مُراقبت از آنان را داشته باشد، در راهروِ بیمارستان‌هایِ فاقدِ داروهایِ مُسکن و آنتی‌بیوتیک، دراز به دراز، افتاده بودند.

هرگاه آتش‌بَس‌هایِ کوتاه‌مدّت نادیده گرفته می‌شد، هر روز چهار پنج کُشته و حدودِ ده دوازده زخمی قربانیِ هوسِ تیراندازانِ پنهان‌شده می‌گشتند. زندگی در آن‌جا، به‌سانِ بازیِ رولتِ مرگِ بود؛ چرخی گردنده از آتش و خون که میانِ زنان، مردان، کودکان و ملیّت‌ها هیچ تمایزی قائل نمی‌شد. با فرا‌رسیدنِ تابستان، پس از حدودِ چهار سال جنگ، چهل و پنج خبرنگارِ خارجی کُشته شده بودند و تعدادِ بسیاری مجروح و مصدوم. من اما زنده ماندم؛ در دنیایی‌که تسلیمِ نابودیِ خود شده بود، در دنیایی‌که شعلۀ جانِ انسان‌هایِ بی‌گناه خود‌به‌خود به خاموشی می‌گرایید.

جنگ بیش‌ترِ دورانِ جوانیِ مرا در‌ بر‌می‌گیرد. آن سال‌ها بی‌تردید نشانه‌ای ابدی بر ذهن و اندیشه‌ام بر‌جا گذاشته است. من کارِ خود را با تهیۀ گُزارش از مُنازعاتِ شورشیان در اِلسالوادور آغاز کردم و پنج سال در آن‌جا عُمر گذراندم. آن‌گاه به گواتمالا، نیکاراگوا و کُلُمبیا رفتم و طیِ انتفاضۀ اول در ساحلِ غربیِ رودِ اُردن و نوارِ غَزه، پنجاب، سقوطِ نیکُلا چائوشسکوِ دیکتاتور در رومانی و جنگِ آمریکا با عراق، قیامِ کُردها در جنوبِ شرقیِ ترکیه و شمالِ عراق، جنگِ بوسنی و سرانجام کوسووو، به تهیۀ خبر و گزارش ادامه دادم. من در کوره‌راه‌هایِ دور‌افتادۀ آمریکایِ جنوبی، در کمین‌گاه‌ها همراهِ کمین‌کنندگان به‌سر بُرده‌ام. در نیزارهایِ جنوبِ عراق، هدفِ گلوله قرار گرفته‌ام. در سودان، به زندان افتاده‌ام. از پلیسِ عربستانِ سعودی کُتک خورده‌ام. از لیبی و ایران اخراج شده‌ام. در قیامِ شیعیانِ عراق، پس از پایانِ جنگِ خلیجِ فارس، افرادِ گاردِ ریاستِ جمهوری دستگیرم کردند و یک هفته در بازداشت به‌سر بُردم. در بوسنی، زیرِ رگبارِ مُسلسلِ میگ‌هایِ ۲۱ روسی، برایِ یافتنِ پناهگاهی، به همه‌جا سَرَک کشیده‌ام. تیراندازانِ پنهان‌شدۀ صِرب که در ساختمان‌ها و ارتفاعاتِ مُشرف بر شهر، از سرِ صَرافت و برایِ سرگرمی و تفریح، جانِ افرادی را می‌گرفتند که در مَعرَضِ دیدِ دوربینِ سِلاح‌هایِ آنان ظاهر می‌شدند، مرا هدف گرفته‌اند. در سارایه‌وو، صدایِ کَرکنندۀ انفجارِ توپ‌هایِ سنگین را که هزاران تکّۀ ریز و درشتِ آهن‌پاره‌هایِ مرگبار را به اطراف پرتاب می‌کردند، شنیده‌ام و روزها، زیرِ آتشبارِ آن‌ها به‌سر بُرده‌ام. بیش از اندازه، مرگِ فجیع دیده‌ام. بیش از حدّ، وحشت را مَزمَزه کرده‌ام. خاطراتِ درد‌آوری دارم که بیش‌ترِ وقت‌ها، جایی در درونم دفن‌شده و دست‌نخورده باقی مانده‌اند. هرگاه این خاطراتِ تلخ از ژرفایِ ذهنم به سطح می‌آیند، برایم لحظه‌هایِ دشواری به دنبال دارند.

از همان اوایل آموختم که جنگ فرهنگِ خاصِ خود را شکل می‌دهد. شتاب به‌سویِ جنگ اعتیادی است قوی و اغلب مُهلک. جنگ مادّۀ مُخدّری است که من چند سالی خود را آلودۀ آن کردم و گرفتارش بودم. اُسطوره‌سازانِ دوره‌گرد، تاریخ‌نگاران، خبرنگارانِ جنگی، فیلمسازان، داستان‌نویسان و دولت‌ها که همه‌جا یافت می‌شوند و همگی به جنگ کیفیّتِ ارزشمندی می‌بخشند که اغلب از آن بهره‌ای ندارد، جنگ را در مَعرَضِ فروش می‌گذارند: هیجان، جذابیّت، قدرت، فرصت‌هایی برایِ فرارفتن از مراتبِ حقیرِ زندگی‌مان و دنیایی تخیلی و پُر از شگفتی که زیباییِ غریب و مرموزی دارد. جنگ بر فرهنگ مُستولی می‌شود، خاطره‌ها را تحریف می‌کند، زبان را مخدوش و مَسخ می‌کند و هر آن‌چه را پیرامونش قرار دارد آلوده و عُفونی می‌کند؛ حتا طنز را در آمیزه‌ای از شرارت و انحراف‌هایِ ترسناک و بیمارگونه و ستایشِ مرگ، بسته‌بندی می‌کند. وقتی به دور و بری‌های‌مان نگاه می‌کنیم که به پست‌ترین درجۀ انحطاط فُرو‌می‌غلتند، پرسش‌هایِ بُنیادین دربارۀ بامعنا یا بی‌معنا بودنِ موقعیّتِ ما رویِ کُرۀ زمین آشکار می‌شود. جنگ ظرفیّتِ اَعمالِ اهریمنی و شرارت‌آمیزی را افشا‌ می‌کند که زیرِ پوست و در اندیشه‌هایِ درونیِ ما کمین کرده و خود را پنهان ساخته‌اند. به‌همین دلیل، از نظرِ بسیاری، به‌محضِ این‌که جنگ به‌پایان می‌رسد، بحث در ‌موردِ آن بسیار دشوار می‌شود.

جاذبۀ ماندگارِ جنگ چنین است: حتا با نابودی و کُشتار و خونریزیِ حاصل از آن، می‌تواند چیزی به ما عرضه کند که طیِ دورانِ زندگی، آرزومندِ به‌دست آوردنش هستیم. جنگ به ما هدف، معنا و دلیلی برایِ زیستن می‌دهد. فقط زمانی‌که در کشاکشِ مُنازعه و درگیری هستیم، توخالی بودن و ملالِ فراوانِ زندگی‌مان آشکار می‌شود. ابتذال بر مُکالمه‌هایِ ما و به‌طورِ روز‌افزونی بر فضایِ خبری و اطلاعاتی (امواجِ رادیو و تلویزیون) مُستولی می‌شود. و سرانجام، جنگ اکسیری است اغواگر و پُرکشش؛ به ما عزم و اراده و هدف عرضه می‌کند؛ به ما اجازه می‌دهد اصالت بیابیم. و آنان‌که در زندگیِ خود کم‌ترین معنایی نمی‌یابند، آوارگانِ درمانده در نوارِ غَزه، مهاجرانِ محرومِ آفریقایِ شمالی در فرانسه، حتا لشکر و گروهِ بزرگِ جوانانی که در دامنِ راحتی و آسایشِ شکوهمند و امنیّتِ دنیایِ صنعتیِ غرب زندگی می‌کنند، همگی از جاذبۀ جنگ تأثیر می‌پذیرند.

کسانی‌که جنگ راه می‌اندازند، این کار را به دلایلِ بسیار انجام می‌دهند؛ اگرچه به بسیاری از این انگیزه‌ها و دلایل هرگز به‌شکلِ علنی اِذعان نمی‌شود.

قیامِ مردمِ فلسطین تنها برایِ بیرون انداختنِ اسرائیل از نوارِ غزه و ساحلِ غربیِ رودِ اُردن نبود، برایِ گوشمالیِ خوش‌نشینانِ شهری، کاسبکاران و تاجرپیشگانِ شهرهایِ اورشلیم و غزه نیز بود. «اعتصاب‌ها» را جوانانی سازمان دادند که قیام را از اُردوگاهِ آوارگان دامن زدند و در نتیجه، به جامعۀ فلسطین خیلی بیش‌تر صدمه زدند تا به اسرائیلی‌ها. در بوسنی نیز جریان از همین قرار بود؛ خشمِ معطوف به‌سویِ اعضا و سلسله‌مراتبِ حزبِ کمونیست که تمامِ مزایایِ قدرت را به خود اختصاص داده بودند (حتا در اثنائی‌که قدرتِ رو به انحطاطِ حکومت به‌تدریج از دستِ آنان خارج می‌شد)، عاملِ اصلیِ درگیری‌ها گردید. محرومانِ از زندگیِ اجتماعی را هیچ چیز بیش از این به خشم نمی‌آوَرَد که می‌بینند کسانی که از به‌کار بستنِ قدرت به‌منظورِ تعمیمِ عدالتِ اجتماعی در انجام دادنِ کارِ خود عاجز می‌مانند، پاداش‌هایِ فراوانی درو می‌کنند. قدرتمندانِ مُستبد را می‌توان درک کرد، حتا می‌توان تحمل‌شان کرد، اما اَنگل‌ها و طُفیلی‌ها به‌نُدرت زمانی طولانی جانِ سالم به‌در‌می‌برند.

 جنگ جهاد است. پرزیدنت جُرج بوش از تهدید و هُشدار به کشورهایِ دیگر که در جنگ علیهِ تروریسم، یا در کنارِ آمریکا می‌ایستند یا در شُمارِ آن کسانی شمُرده می‌شوند که آمریکا را به چالش می‌طلبند، شرم ندارد. این‌هم خودش نوعی «جهاد» است. با وجودِ این، ما آمریکاییان خود را در موقعیّتِ خطرناکِ آغازِ جنگ می‌بینیم؛ جنگی نه علیهِ یک دولتِ مشخص، بلکه علیهِ شبحی موهوم. «جهاد»ی که ما راه انداخته‌ایم عبارت است از هدف قرار دادنِ دشمنی مرموز، اغفالگر و پیوسته در حالِ تغییرِ چهره.

نبردی‌که ما آغاز کرده‌ایم بی‌انتها‌ست. دیگر خیلی دیر شده است که با کلمات و سخنانِ خودسرانه و هیجان‌انگیز بتوان ـ به‌قولِ معروف ـ آبِ رفته را به جوی بازگرداند. ما به لشکرکشی و کارِ آشفته‌ای دست زده‌ایم؛ گویی همۀ این‌ها را برایِ تخریب و نابودیِ خودمان تدارک دیده‌ایم.

پرزیدنت بوش به ما خاطر‌جمعی می‌دهد: «ما پیش می‌رویم تا از آزادی و همۀ آن‌چه در دنیا پسندیده و عادلانه است دفاع کنیم!»

آذین‌بندی‌هایِ میهن‌پرستانه و برافراشتنِ پرچمِ سه‌رنگِ آمریکا که پس از حمله به آسمان‌خراش‌هایِ مرکزِ بازرگانیِ جهانی و پنتاگون به‌سرعت افزایش یافته، نشانۀ تأیید و حمایتِ ما‌ست از جنگِ ترتیب‌داده‌شده علیهِ محورِ «شیطانی». مقاماتِ انتخاباتی، نامداران و گویندگانِ اخبار صف کشیده‌اند تا به حساب آورده شوند. جمعه چهارده سپتامبر ـ سه روز پس از حمله ـ کُنگرۀ آمریکا حتا حقِ «استفاده از تمامِ نیروهایِ ضروری و مناسب علیهِ کشورها، سازمان‌ها یا اشخاصی را که پرزیدنت تشخیص می‌دهد حملاتِ تروریستی را برنامه‌ریزی و تصویب کرده‌اند، اجازۀ اجرایِ عمل داده‌اند، مرتکب شده‌اند یا به انجام دادنِ آن‌ها یاری رسانده‌اند» را به رییس‌جمهور اعطا کرد. این قطعنامه با اکثریّتِ آرا در مجلسِ سنا به‌تصویب رسید (فقط بیست و سه سناتور رأیِ منفی دادند). در مجلسِ نمایندگان، فقط یک رأیِ مخالف داده شد: خانمِ باربارا اِلی نمایندۀ حزبِ دمُکرات از اُکلَندِ کالیفرنیا با بیانِ این عبارت که: «وقتی دست به اقدام می‌زنیم، اجازه ندهید همان اهریمنی شویم که نکوهشش می‌کنیم»، هُشدار داد که اقدامِ نظامی نمی‌تواند امنیّتِ کشور را تضمین کند.

 

ادامه دارد

این کتاب ترجمه‌ای است از:

War is a force that gives us meaning

By: Chris Hedges