(در سوگ فرهیخته مردی فرهنگمدار)
محله رُفیش، یکی از محله های فقیرنشین اهواز، نقطه آغازین قطار زندگی اش بود. از اهواز به تهران و سپس به امارات و در نهایت، توقف در تونلی سیاه در شهر واشنگتن. سفری ۵۶ ساله به عمر منصور، سرشار از مشقت، پستی و بلندی، زندان و غربت.
از منصور مشرف می گویم، همشهری اهوازی ام که این روزها چهلمین روز درگذشت اوست. از ایل اهل قلم، بی هیچ تعلق خونی. بریده از جویبار تنگ قبیله و پیوسته به دریای بی کران مردم. پدرش شاعر بود که به لهجه عربی اهوازی شعر می سرود. یعنی او در خانواده ای نفس کشید که هوایش آکنده از شعر و فولکلور و فرهنگ بود. دقیقا در مرز رفیش و لشکرآباد زاده شد، نزدیک “سچه” قطاری که صدای سوتش هر بام و شام، گوش اهالی “رُفیش” را می خراشید. آنان که در آن دیار سوخته زیسته اند این نشانی را می شناسند. در همان جا به مدرسه رفت و درس خواند اما نه به زبان مادری اش. فضای فرهنگی خانواده، عشق به ادب و فرهنگ، به ویژه فرهنگ بومی عربی را در وی برانگیخت. در واقع او همچون سایر کودکان عرب در سرزمینی نشو و نما یافت که مردمانش از خوان گسترده زیر زمین اش و ثروت افسانه ای اش، چیزی جز فضای آلوده محیط، تنگدستی، اعتیاد، تحقیر و محرومیت از زبان و فرهنگ ملی شان نصیبی ندارند.
پس از گرفتن دیپلم در اهواز، در مدرسه عالی ترجمه تهران قبول شد که بعد از انقلاب جزو دانشگاه علامه طباطبایی شد. آن سال ها، سال های تدارک برای انقلاب بود و منصور دانشجو هم که رنج های اجتماعی و طبقاتی قوم اش را به دوش می کشید به صفوف مبارزات دانشجویان پیوست. بعدها البته حاکمیت جدید ـ در سال ۵۹ ـ پاداش او و همگنانش را با انقلاب فرهنگی داد که ضربه ای کاری به دانشجویان وروشن اندیشان آن زمان بود.
در دوره ای که دانشگاه ها تعطیل بود او به کارهایی مختلفی دست یازید تا زندگی خود را اداره کند. از کتابفروشی بر روی پیاده روهای اهواز گرفته تا کلید سازی و رانندگی در آژانس تاکسی و.. این عاشق کتاب و معرفت همواره می کوشید تا دانش و کتاب را میان مردم شهرش ـ و خاصه همزبانانش ـ پخش کند. مردمی که آنان را دوست داشت و در محروم ترین محله ها، هم نفس شان بود. از کوی فقر به کوی تنگدستی، از محله “رُفیش” به محله “دایره”، که همراه خانواده به آنجا کوچیدند. “دایره” شد “شلینگ آباد” و اکنون “حی الثوره” نام گرفته است و البته همچنان حلقه ای است از حلقه های کمربند فقر عربی در کلان شهر اهواز. گرچه زندگی، سیمای ناسازگاری را به او نشان داد اما منصور خودساخته با توشه ای که از دانش و اراده داشت سر تسلیم فرود نیاورد. در اوایل دهه شصت که قلع و قمع نیروهای سیاسی ـ به ویژه در اهواز جنگ زده ـ شدت گرفته بود، دوباره به تهران رفت. خانه اش در دره “ده ونک”، پناهگاه فعالان عربی بود که از سرکوب رژیم در محمره (خرمشهر) جان سالم به در برده بودند و در حالت نیمه مخفی به سر می بردند. در این دره، ساختمان های بلند نوساز و شیک “آتی ساز”، میان “آلونک” منصور و منزل آینده اش یعنی زندان اوین، حایل شده بود.
منصور مشرف پس از گرفتن لیسانس زبان عربی به عنوان افسر وظیفه در دانشکده افسری به تدریس عربی پرداخت و بعد از آن در تلویزیون جمهوری اسلامی برای خود، کاری دست و پا کرد.
پس از پخش و پلا شدن دوستان عرب، منصور با یکی از همرزمان روزگار دانشجویی اش ازدواج کرد. سعیده خانم، رفیق و یاور منصور در دشواری ها و سختی های زندگی بود. به ویژه پس از آن که منصور در سال ۱۳۶۵ سر موعد بازداشت شد. او تا سال ۱۳۶۸ در زندان اوین بود و البته به اتهام ارتباط با سازمان فداییان خلق (اکثریت).
آشنایی ام با منصور به تابستان سال ۱۳۵۸ باز می گردد. تازه انقلاب شده بود و منصور، جوانی پرشور با احساساتی آکنده از عشق به مردم عرب و زحمتکشان ایران بود. در خانه اجاره ای ام در کوی حوزه (کوی فرح) نشستیم و از هر دری سخن گفتیم. او شعری سروده بود به عربی و با عنوان سرود خلق عرب. و البته پیشنهادهای دیگری هم داشت. دیری نپایید که انقلاب فرهنگی پیش آمد و اوضاع قمر در عقرب شد.
در اینجا یادآوری کنم که پس از پیروزی انقلاب بهمن، افزون بر منصور، شماری از جوانان عرب به سازمان های چپ پیوستند. بسیاری از آنان، حل مساله ملی و رفع ستم از مردم عرب در ایران را توسط این سازمان ها ممکن می دانستند. اغلب اینان پس از سرکوب خونین مردم محمره ـ خرمشهر ـ درنهم خرداد ۵۸ از حاکمان تازه به دوران رسیده، بریدند. در واقع خلق عرب جزو نخستین خلق های غیر فارس بود که در برابر خواسته ای مسالمت آمیزش با مشت آهنین رژیم جدید رو به رو شد. در آن سال های خون و سرکوب، ده ها تن از جوانان عرب اهوازی وابسته به احزاب چپ و مارکسیستی و نیز سازمان مجاهدین خلق یا اعدام شدند یا به زندان های طولانی مدت محکوم گردیدند.
منصور مشرف که در سال ۱۳۶۷ در زندان اوین بود توانست از کشتار آن سال جان سالم به در برد. پس از خروج از زندان هم در شرکت ها و موسسات مختلفی کار کرد.
منصور پس در دوران اصلاحات، به پژوهش درباره مردم عرب در ایران پرداخت. او چندین مقاله در روزنامه های اصلاح طلب نوشت. گاهی هم در نشریه های محلی عربی اهواز قلم می زد. کار او در این دوره، روشنگری درباره حقوق این مردم بود. با خامه شیوایش و با خرد و منطق اش به جنگ نژادگرایان و عرب ستیزان رفت. نیز در به راه افتادن هفته نامه “اهواز” که خانم منیژه جاسم نژاد امتیازش را به دست آورده بود، کمک فراوان کرد. او برای این کار از تهران به اهواز رفت و با احساس مسئولیت، وقت و توان خود را به کار گرفت تا مردمی که دوستشان داشت دارای نشریه خاص خود شوند. در آن سفر البته ما هر دو باهم بودیم اما او یک ماه ماند تا نشریه به راه افتد.
در همان سال ها کار به روی امثال و حکم مردم عرب اهواز را آغاز کرد که طبق گفته اش در این اواخر، به یک کتاب چند جلدی امثال عربی همراه با معادل های فارسی و انگلیسی بدل شده بود. اما روانشاد مشرف به سبب دست تنگی نتوانست کتابش را منتشر کند. نه در داخل و نه در خارج، کسی نبود که دست در جیب کند و او را در نشر این کار مهم یاری دهد.
منصور مشرف عضو موسس “خانه اقوام” بود که در سال ۱۳۷۹ به ابتکار فعالان ترک و با شرکت نگارنده و شماری از فعالان کرد و ترکمن تاسیس شد. منصور، منشور و اساسنامه “خانه اقوام” را نوشت و در اختیار هیات موسس قرار داد که با ستایش آنان رو به رو شد. اما وزارت اطلاعات نتوانست وجود یک نهاد مدنی هماهنگ کننده میان ملیت ها را تحمل کند و سرانجام در سال ۱۳۸۳ و پس از کارشکنی های ماموران این وزارت خانه، “خانه اقوام” بسته شد. این نهاد در خیابان جمال زاده قرار داشت و نشست هایش به طور هفتگی برگزار می شد.
هم چنین منصور یکی از اعضای هیات موسس جمعیت عرب های اهوازی مقیم تهران معروف به”بیت العرب” بود. فعالیت این نهاد که به همت فعالان فرهنگی و سیاسی عرب در تهران تشکیل شده بود در سال ۱۳۸۰ آغاز و پس از قیام مردم عرب در سال ۱۳۸۴ و پیامدهای ناشی از آن، تعطیل شد.
آخرین کاری که در ایران داشت مترجمی در سفارت فلسطین بود که بعد از آن، یعنی حدود سال ۸۲ به امارات رفت.
او در جاسوس شناسی تبحر خاصی داشت و با تجربیاتی که از دوره مبارزه و زندان کسب کرده بود در شناخت جاسوسان و نفوذ آنان در میان فعالان فرهنگی و مدنی خبره بود.
دوستی که میزبان منصور مشرف در واشنگتن بود تعریف می کرد، در چمدان وی که برای زندگی دایم در آمریکا با خود برده بود، فقط دو سه پیراهن قرار داشت و بخش اصلی چمدان پر بود از کتاب ها و دست نوشته هایش.
او طنزنویس با استعدادی بود و داستان های طنزی که با عنوان “سویلفات بیناتنا” در گاهنامه “نسیم کارون” و سایر نشریه های عربی اهوازی می نوشت بازتاب زندگی تلخبار توده های مردم عرب بود. بخشی از جلد دوم گاهنامه “نسیم کارون” به این گونه داستان ها و نیز به ضرب المثل های جمع آوری شده وی اختصاص داشت. البته من نتوانستم شماره دوم این گاهنامه را در ایران منتشر کنم و در نهایت آن را در سال ۱۳۷۹ در آلمان منتشر کردم. جلد دوم “نسیم کارون” از سال ۱۳۷۴ تاکنون در کشوهای مسئولان سانسور وزارت ارشاد خاک می خورد. جُنگی که جز مقاله های فرهنگی و ادبی و شعر و داستان و فولکلور مردم عرب، چیز دیگری ندارد. ارشادیون در آن هنگام به من گفتند که شما با این گاهنامه می خواهی “خوزستان” را از ایران جدا کنی!
منصور مشرف که داغ نژادگرایی را بر تن و روح اش داشت، شش ماهی قبل از مرگ به کانون مبارزه با نژادپرستی و عرب ستیزی پیوست. در واقع آخرین بیانیه این کانون که زیر عنوان “شهروندان عرب اهوازی در میان چکش رژیم و سندان نژادپرستان” نوشته منصور است که نثری کوبنده و تاثیرگذار دارد. منصور مشرف هم در فارسی نگاری و هم در عربی نویسی، نثر خوبی داشت و مقاله های وی در مطبوعات عربی و فارسی گویای این امر است.
منصور فقط یک شب در واشنگتن اتراق کرد، و نمی دانم آیا فرصت کرد از بوی عطر سیب در سیبستان های این شهر لذت ببرد؟ او انگار عجله داشت به جایی برود، دورتر از دنیای ما، فراتر از های و هوی گیتی. او گرچه درون خاک فرو خفت اما میراث فرهنگی خوبی برای همزبانان و هموطنانش بر جای نهاد.
در پایان امیدوارم کسانی همت کنند و کتاب های منصور مشرف را منتشر کنند تا این میراث به دست همگان برسد. من مطمئنم، روزی ملت عرب، یاد فرزند برومند خویش را در اهواز و در همان “حی الثوره” گرامی خواهد داشت و برای او تندیسی درخور خواهد ساخت.
* یوسف عزیزی بنی طُرُف عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران و عضو افتخاری انجمن قلم بریتانیا است و به شغل روزنامه نگاری اشتغال دارد. او به دو زبان عربی و فارسی قلم می زند و تاکنون ۲۴ کتاب و صدها مقاله در مطبوعات عربی و فارسی منتشر کرده است.
کل نفس ذائقه الموت…چه دردآورست یاد کردن خاطرات بودن و لذت بردن از هم صحبتی با آن دلاورمرد…تنها چند ساعت را در کنار هم گذراندیم اما همیشه برایم این چنین می نمود که سالها با هم رفیق بوده ایم وبحق بزرگواری و کشش و جذابیت شخصیتش مورد احترام اینجانب بود…بسیار متاسفم که اکنون در میانمان نیست اما ازسوئی بسیار خوشحالم که فرصت آشنائی چند ساعته با شادروان منصور، راه زندگی مرا که جوانی بیست ساله و جویای کشف حقیقت بوده ام نشان دادو هرگز بودن با وی را در آن روز سخت و دلهره آفرین که مسئولان درب دانشگاه امیرکبیر را برای اجرای مراسم بستند فراموش نمی کنم هرچند بعد از آن مراسم در نیاوران برگزار شد .برای بنده این ممنوعیت و بازداشتن از اجرای مراسم فرهنگی یک ملت یک نعمت بزرگ بود چرا که در آنجا با مردی آشنا شدم که که جاپای اندیشه و تفکراتش در ذهن و خاطرات و اندیشه و تفکرات و قلمم بوده و هست و عهد می بندم که خواهد بود…الله یرحمک یا استاذی و سلمنا علی احبابنا ذاک الصوب
سلام، مقاله بسیار جالبی بود، کمتر نامش را شنیده بودم الان به همت شما اطلاعات خوبی در موردش حاصلم شد
در فکرم آیا ما جوانان میتوانیم آنچنان که شایسته است راه ایشان را ادامه دهیم
امیدوارم همشهریان توانمند ما عوض اهتمام به مجالس فاتحه و دعوتی ها، برایشان اهم تر مسائل فرهنگی و کمک برای انتشار اینچنین کتاب ها شود