عدویی که سبب خیر شد!/ اکبر معصوم بیگی
آنام نیوزـ امروز مطابق همه ی سال هایی که از مرگ شاعر بزرگ آزادی، احمد شاملو، می گذرد، قرار بود به دعوت “کانون نویسندگان ایران” ساعت پنج عصر روز دوم مرداد بر مزار او حاضر شویم و به او و به شعر والا و فخیم اش ادای احترام کنیم .
ماشین ما در بین راه پنچر شد. این شد که ناچار پس از پنچر گیری و قدری معطلی به راهمان ادامه دادیم . نیمه های راه تلفنی با مجری برنامه تماس گرفتیم تا بگوییم که ما سه نفر احیانا یک ربع ساعت دیر تر می رسیم .
در طی گفت و گو با مجری معلوم شد که ماموران پلیس امنیت، پلیس و لباس شخصی ها از ساعت چهار نیم هر دو در بزرگ گورستان امامزاده طاهر را بسته اند و نمی گذارند احدی وارد گورستان شود. فقط حدود صد نفری که پیش از ساعت چهار و نیم خودشان را به خاک شاملو رسانده بودند در انتظار ورود بقیه به سرمی برند.
امسال دیگر کاری کرده بودند کارستان. بستن درهای گورستان عمومی! از عجایب روزگار است. بعد از خاوران، حالا نوبت این جا بود.
“میراث احمد شاملو” / عبدالله کوثری
ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بود که سرانجام به گورستان رسیدیم . پشت درهای بسته مملو از جمعیت مشتاقی بود که در هوای دیوانه کننده ی چهل درجه می خواستند به شاملو برسند اما خود را با سد آهنین درهای بسته ی گورستان و باتوم های آخته ی پلیس و فریادهای “متفرق شوید! متفرق شوید !” ماموران معذور سرکوب رو به رو می دیدند. خبر شدیم در همان ساعت اولیه، پلیس فریبرز رئیس دانا را با خود برده است. به کجا؟خبر ها متناقض بود.مردم کار خود را می کردند.
خانمی که دیده بود پلیس دلاور “حافظ امنیت مردم” اقدام به عمل شجاعانه ی قاپ زدن و ربودن مجموعه ی شعرهای احمد شاملو از دست مردم کرده است از گوشی تلفن همراه خود بنای خواندن شعرهای شاملو را گذاشت و ملت هم با او دم گرفتند. شعرها را از بر بودند. بخشی از هیئت دبیران که بیرون از محوطه گورستان بود به صرافت طبع دریافت که آری:”رود سن همین جاست، همین جا بپر!” مزار شاعر بزرگ آزادی در خیابان است نه در محوطه ی پرت و دور از چشم رس گورستان. این بود که هیئت دبیران تصمیم گرفت طبق برنامه ی از پیش مقرر از یکی از اعضای هیئت دبیران بخواهد که “بیانیه” کانون را در همان خیابان بخواند. از جمعیت خواسته شد که فراهم تر شوند و حتی در صورت امکان برکف خیابان بنشینند. که فراهم آمدند و نشستند .
هنگامی که بیانیه با صدایی غرا و پر طنین خوانده می شد، جمعیت بخش هایی از بیانیه راکه در آن پاره ایی از شعر شاعر آمده بود با صدای بلند دم گرفتند . تا همین ساعت به سبب تراکم جمعیت ترافیک شدیدی ایجاد شده بود و راننده های خودروهای گذری سر ها را از پنجره ی اتومبیل ها بیرون آورده بودند و می پرسیدند: “چه شده ؟شما این جا چه می کنید؟ چرا درهای قبرستان را بسته اند؟” و مردم چنان که باید و شاید مطلب را تفهیم می کردند: “آمده ایم بر سر مزار شاعر بزرگ مان اما درها را به روی ما بسته اند، از مرده ی او هراس دارند.” جمعیت همچنان به خواندن شعر ادامه داد تا این که نیروی پلیس زور آور شد و به اصطلاح کوشیدند مردم را پراکنده کنند .
خبر رسید که رئیس دانا را هم رها کرده اند و او را از همان جا راهی تهران کرده اند. در همین حین بچه هایی هم که در محوطه گرفتار شده بودند سرانجام به مراسم خیابان پیوستند. فشار و بدرفتاری و تند زبانی پلیس مردم به غلیان آمده را خشمگین تر کرد و این شد که با چهره ای برافروخته یک صدا بنای خواندن سرود “سر اومد زمستون، شکفته بهارون” را گذاشتند .
حالا خیابان دوم هم بند آمده بود. مردم سرودخوانان از گورستان دور می شدند. می شد صدای قهقهه ی غرش آسا و معروف شاملو را به گوش جان شنید :
“این شد مراسم واقعی! حالا دیگر هر راننده ی کامیون، تریلر، وانت، تاکسی، اتوبوس های مسافربری، مینی بوس های میان شهری، هر رهگذر خسته از کار و زحمت و گرما می دانست که مردم برای شاعر خود، برای این همدست توده، در خیابان مراسم بزرگداشت برگزار کرده اند، چه بهتر از این؟ از این بهتر می خواستید؟ این بهتر بود یا در گوشه ای از گورستان بیتوته کردن و شعر خواندن، سخنرانی کردن؟”
روزگاری مارسل پروست در وصف جان راسکین، نویسنده و منتقد بزرگ انگلیسی، گفته بود: “او حتی در مرگ خود نیز به پاره ای سیارات مُرده و خاموش می ماند که پرتو تابناک نورشان هنوز بر ما می تابد.”