یکی را در بلوار کشاورز گرفته بودند که روز روشن و جلو چشم هزاران سواره و پیاده، زیدی را به حالت “فرنچ کیس” می بوسیده. شاهدان واقعه که انتظار بی عفتی و بی عصمتی در حد تیم ملی نداشته اند، به رگ غیرتشان برمی خورد و زنگ می زنند به گشت ارشاد و پلیس ۱۱۰ و آتش نشانی و منکرات و بسیج و سپاه. و جواب می شنوند که با وجود ۷ هزار گشت نامحسوس و ۷۰ هزار پلیس محسوس چنین چیزی امکان ندارد. فرماندهی ناجا نیز با قاطعیت استدلال می کند که درست است که هر ساعت هزاران بی ناموسی در مملکت رخ می دهد، ولی مگر بیل به کمر حکومت اسلامی خورده که کسی روز روشن جرأت چنین حرکت ناشایستی به خود بدهد.
ملت هم وقتی می بینند از مراکز کذایی بخاری بلند نمی شود دست به دامان پلیس اخلاقی پایتخت و رئیس خداجوی آن سردار حسین ساجدی نیا می شوند و جهت نجات جان رهگذرانی که برخی هایشان با دیدن چنین صحنه ای از حال رفته و تعدادی نیز جان به جان آفرین تسلیم کرده بودند، استمداد می طلبند.
ناگهان پلیس امنیت اخلاقی با توپ و تانک و هلی کوپتر و پهباد های مصادره ای از زمین و هوا حمله می کنند (متاسفانه تهران به دریا وصل نیست والا شاید از دریا نیز حمله می کردند). سرانجام خاطیان دستگیر و تحت الحفظ به مرکز پلیس امنیت اخلاقی در خیابان انتفاضه منتقل می شوند.
خبر به مجلس و بیت رهبری و امامان جمعه و لباس شخصی ها و مجمع تشخیص مملکت می رسد و در کمتر از نیم ساعت قضیه مثل توپ در مملکت صدا می کند. بلافاصله شورای امنیت ملی تشکیل جلسه می دهد و ضمن صدور اطلاعیه ای از مردم می خواهند قضیه را کش ندهند و منتظر اطلاعیه های بعدی باشند.
***
طرف را با زیدش به شورای امنیت ملی می برند و قبل از هر چیز از آنان آزمایش خون و ادرار و تست الکل و تست هوش می گیرند تا مطمئن شوند در عالم هپروت به سر نمی برند.
وقتی می بینند همه چیز سرجایش است، اعضای شورا دسته جمعی تصمیم به بازجویی می گیرند و می پرسند که آیا این خانم نامزد شماست؟
جواب می شنوند، خیر.
خواهر شماست؟ خیر.
سئوال می کنند مادر شماست؟
یارو از کوره در می رود و جواب می دهد مگر بنده مثل شماها خل و چل ام که روز روشن خواهر و مادرم را وسط خیابان ببوسم!
می پرسند بی ناموس، پس چه نسبتی با این خانم داری؟
طرف هم خیلی خونسرد جواب می دهد، هیچی!
می گویند پس تا اعدام ات نکرده ایم بگو قضیه چی بوده و داد می زنند بدبخت حالیت نیست مملکت را بهم ریخته ای.
طرف این بار با خونسردی بیشتری پاسخ می دهد ایشان از بنده انتقاد کردند، یعنی بنده داشتم می رفتم ایشان هم داشتند می آمدند. ناگهان این خانم بدون هیچ ملاحظه ای به بنده گفتند آقا زیپ شلوارت باز است. بنده هم شروع کردم به بوسیدن ایشان! و ادامه داد: بنده نعل به نعل فرمایشات وزیر اطلاعات را اجرا کرده ام چون آقای محمود علوی چند روز قبل در تلویزیون فرمودند: لب های منتقد را باید بوسید. این خانم هم از بنده انتقاد کردند و بنده هم ایشان را بوسیدم.
شورای امنیت ملی که خود را برای همه رقم سفسطه و مغلطه از سوی فرد خاطی آماده کرده بودند، شوکه شده و پشت درهای بسته و با حضور مقامات عالی رتبه نظام به بحث و بررسی و چند و چون قضیه پرداختند و سرانجام پس از استفسار از مراجع عالیقدر اعلام کردند که جوان خاطی باید به اشد مجازات محکوم شود چون عمل آن خانم هشدار بوده، نه انتقاد.
***
افتخار به حکم خدا
مصطفی پورمحمدی وزیر دادگستری که از پیشتازان گسترش عدل و داد در نظام اسلامی است و جزو تیزهوشان این رشته به حساب می آید، اعدام های فله ای سال ۶۷ را در راستای گسترش عدل و داد دانسته و گفته: افتخار میکنم که دستور خدا را اجرا کردم.
به سراغ آقای پورمحمدی رفتیم تا راجع به افتخار کذایی و الباقی افتخاراتی که بقیه از آن بی خبرند، گفتگویی داشته باشیم.
ما ـ چطور شد که حضرتعالی در آستانه رای اعتماد از مجلس دهم از چنین افتخار بزرگی سخنی به میان نیاوردید؟
ایشان ـ خواستیم ریا نباشه
ما- باریکلا، افتخارات دیگری هم دارید که خلق الله از آن بی خبر باشند؟
ایشان- زیاد، چند تایی توی جیبم هست. بقیه هم در منزل است، تشریف بیاورید نشان تان بدهم.
ما- راضی به زحمت نیستیم، همین چند تا کافی است، از قدیم هم گفته اند مشت نمونه خروار است.
ایشان- عرض به اینور و اونور شما، ببینید این یکی مال زمانی است که بنده در اهواز و مسجد سلیمان مشغول گسترش عدل و داد بودم. اینهم مال دوران زمامداری بنده در بندرعباسه. این قرمزه مال سال ۶۷ است، و اون دو تا که بهم چسبیده متعلق به موقعی است که در خارج عدل و داد را گسترش می دادم.
ما- ایول، پس شما سابقه گسترش عدل و داد در خارج هم دارید؟
ایشان- بعله، ما سالها در پاریس و وین و فرانکفورت و قبرس و دبی و میکونوس عدل و داد گسترش می دادیم و افتخار می کنم که دستور خدا را اجرا کردم.
ما- چطور؟
ایشان- خود خدا از ما خواهش و تمنا کرد که دستوراتش را اجرا کنیم و الا مگر ما بیکار بودیم.
ما- دم شما گرم، چطور شد که خدا به شما ماموریت داد؟
ایشان- یکشب که از مسجد جمکران برمی گشتم سرِ دو راهی قم – کاشان، خدا سر راهم سبز شد. اون موقع هنوز بلوار پیامبر اعظم را نساخته بودند. تا نور چراغ افتاد تو صورتش، شناختم.
ما- از قبل خدا را می شناختی؟
ایشان- به آن صورت نه، ولی ذکر خیرش را از اینور اونور زیاد شنیده بودم، گفت خوش تیپ، وضع ات روبراه شده تحویل نمی گیری؟ نکنه نمی شناسی؟ گفتم اختیار داری، کیه که خدا را نشناسه. گفت دربدر به دنبال کسی می گردم که دستورات ما را اجرا کنه. طفلک خیلی حالش گرفته بود. می گفت یک مشت کفار در داخل و خارج موی دماغ ما شده اند و دنبال کسی می گردم که حسابی حالشان را بگیرد و گردگیری بکند. خلاصه تا قولش را از ما نگرفت ولمان نکرد. ما هم تو رودربایستی قبول کردیم و الان هم افتخار می کنم که دستورات خدا را اجرا کردم.
ما- ببینم آیا خدا غیر از بریدن سرِکفار دستورات دیگری صادر نفرمودند؟ مثلا از بین بردن فقر، رفع بیکاری، مجانی کردن آب و برق و اتوبوس؟
ایشان- دروغ چرا، اون خدایی که ما می شناسیم اصلا توی این باغ ها نیست، چون غیر از بریدن سر و دست و زبان مخالفان کار دیگری بلد نیست، ملتفتی…