دوست بیمانند من/النا فرانته
راستش نمیدانم جواب پاسکال روی لیلا چه اثری گذاشت. فهمیدنش برایم سخت است. نخست به این دلیل که جواب او در همان زمان روی خود من اثر ملموسی نگذاشته بود، اما لیلا مثل همیشه تحت تاثیر قرار گرفته بود. این جواب زندگیش را عوض کرد. سراسر آن تابستان لیلا با این فکر ِ به باور من غیرقابل تحمل مرا آزار داد. میکوشم چکیده حرف های او را به طور خلاصه با زبان امروز بیان کنم: هیچ حرکتی، سخنی یا پشیمانی نیست که فرآیند جنایتهای بشر نباشد.
البته لیلا آن را جور دیگر گفته بود، اما مهم این است که گونهای مکاشفه دیوانه وار بر او مستولی شده بود. مردم، چیزها و خیابانها را نشان میداد و میگفت: آن مرد در جنگ شرکت کرد و کشته شد، این مرد یک عده را استثمار کرد تا روغن کرچک تولید کند، این یکی آدمهای زیادی را لو داد، آن مرد مادر خودش را گرسنگی داد، توی این خانه آدمها را شکنجه دادند و کشتند، روی این سنگفرش ها آدمها رژه رفتند و سلام فاشیستی دادند، همین جا که ایستادیم خیلیها را کتک زدند، پول فلان آدم محصول گرسنگی دیگران است، این کس ماشینش را از راه فروش نانی که از آرد تقلبی آمیخته به خاک مرمر فراهم شده بود و فروش گوشت گندیده در بازار سیاه به دست آورد، صاحب آن مغازه قصابی از راه فروش مسی که از قطارهای باربری دزدیده شده بود پولدار شد، پشت درهای این زندان قاچاقچیها و مافیا و نزولخورها کشیک میکشند.
به زودی دیگر جواب های پاسکال برایش بسنده نبود. تو گویی پاسکال مکانیسمی را در ذهن او به حرکت درآورده بود و اکنون لازم بود که خود لیلا این اندیشههای به هم ریخته مغشوش را سامان ببخشد. بس مصمم و بس تسخیر شده انگار که لازم بود هرچه زودتر به یک پاسخ ملموس بینقص دست یابد، آن خورده اطلاعاتش را با کتاب هایی که از کتابخانه به امانت میگرفت، پیچیده تر کرد. او اکنون به هراسها و اوهام کودکانهای که میان ما در محله حاکم بود انگیزههای ملموس بخشید و به آنها چهره داد. فاشیسم، نازیسم، جنگ، متحدین، سلطنت و جمهوری… همه اینها را تبدیل کرد به مابهازای ملموس مانند خیابان، خانه، آدمها، دون آکیله و بازار سیاه، آلفردوی کمونیست، پدربزرگ مافیایی سولاراها، پدر آنها سیلویو که به مراتب از مارچلو و میشل فاشیست تر بود، پدر خود لیلا، پدر من، همه و همه در ذهن لیلا تا مغز استخوان آلوده به جنایتهای مرموز بودند. همه شریک جرمهای خاموشی بودند که در ازای مبلغی ناچیز خود را فروخته بودند. ترکیب لیلا و پاسکال مرا در جهانی به اسارت گرفته بود که راه گریزی از آن برایم دیده نمیشد.
کم کم پاسکال خاموشی گزید. او در برابر توانایی بالنده لیلا در پیوند زدن یک چیز به چیز دیگر که سرانجام همچون زنجیری دست آدم را میبست، شکست را پذیرفت. به نظر میرسید در آغاز لیلا بود که به دقت به پاسکال گوش میسپرد و اکنون پاسکال حرفهای او را با دقت میشنید. با خودم گفتم پاسکال عاشق لیلا شده. فکر کردم لیلا هم به زودی عاشق پاسکال میشود و بعد با هم ازدواج میکنند و مرتب درباره این چیزها با هم گفتگو میکنند، بچه دار میشوند و بچههایشان هم درباره این مسایل حرف میزنند. هنگامی که مدرسه آغاز شد از یک طرف از اینکه فرصتی برای گذراندن با لیلا نخواهم داشت و از طرف دیگر خوشحال و امیدوار بودم که خودم را از شرارتهای ذاتی، رضایتها و اعمال ناشی از ترس مردمی که میشناختیم و دوست داشتیم و با ما بودند، مانند لیلا، پاسکال، رینو، خودم و همه مان، رها میسازم.
۱۸
نخستین دو سال سیکل دوم دبیرستان خیلی سخت تر از سیکل اول بود. در کلاسی بودم با ۴۲ دانش آموز دیگر. یکی از معدود کلاس های مختلط آن منطقه بود. یکی دو تا دختر در کلاس ما بودند. هیچکدام را نمیشناختم. جیگلیولا که همه اش افاده میفروخت (من هم دارم میرم سیکل دوم، خب با هم روی یک نیمکت مینشینیم دیگه، معلومه!) به دبیرستان راه پیدا نکرد و ناچار شد برود وردست پدرش در شیرینی پزی سولاراها کار کند. از پسرهای کلاس آلفونسو و جینو را میشناختم. با اینهمه آنها کنار هم با حالتی هراسان در ردیف جلو مینشستند و تقریبا تظاهر میکردند که مرا نمیشناسند. اتاق بوی ترش عرق تن، پاهای کثیف و هراس میداد.
چند ماه نخست زندگی تحصیلی خود را در خاموشی گذراندم. مرتبا با جوشهای غرور روی پیشانی و صورتم ور میرفتم. ته کلاس مینشستم، چیز زیادی از معلمها و نوشتههای روی تخته سیاه نمیدیدم. با شاگرد بغل دستی آشنا نبودم و او هم مرا نمیشناخت. خانم اولیویرو لطف کرده بود و کتاب های درسی را برایم فراهم کرده بود. کتابها حسابی کثیف و پاره پوره بودند. خودم را ناچار به پیروی از یک نظمی کردم که در سیکل اول یاد گرفته بودم: تمام بعدازظهر تا ساعت یازده شب درس میخواندم و صبحها از ساعت پنج تا هفت پیش از آنکه راه بیافتم به سمت دبیرستان. از خانه که با بار سنگین کتابها بیرون میآمدم، غالبا لیلا را میدیدم که داشت با شتاب به سوی مغازه میرفت تا آن را باز کند، جارو بزند، کف آنجا را بشوید و آمادهاش کند تا پدر و برادرش برسند. از من درباره درس هایی که خوانده بودم میپرسید و جواب های دقیق میخواست. اگر جواب دقیقی نمیدادم سئوال پیچم میکرد، طوری که احساس میکردم به اندازه کافی درس نخواندهام و نخواهم توانست جواب معلمها را بدهم. بعضی صبحها که هوا سرد بود و در آشپزخانه مینشستم درس بخوانم احساس میکردم برای اینکه جلوی دختر کفاش خودم را از تک و تا نیاندازم دارم خواب خوش بامدادی را فدا میکنم. حتی ظاهرا معلمهای مدرسه و آدم های پولدار برایم به اندازه لیلا اهمیت نداشتند. شیر و قهوه را هورتی بالا میکشیدم و تند خودم را به خیابان میرساندم تا مبادا فرصت چند گامی را که با لیلا برمیداشتم از دست بدهم.
جلوی در ساختمان منتظر میشدم. میدیدم که دارد از ساختمان خودشان بیرون میآید. لیلا داشت روز به روز عوض میشد. اکنون دیگر از من بلندتر شده بود. او دیگر آن دخترک استخوانی چند ماه پیش نبود و همچنانکه بدنش گردتر میشد گام هایش هم آرامتر میشد. سر چهارراه میایستادیم که خداحافظی کنیم تا لیلا به مغازه برود و من به ایستگاه مترو. برمیگشتم نگاهش میکردم. یکی دو بار دیدم که پاسکال نفس زنان از راه رسید و شروع کرد همراه او قدم برداشتن.
مترو شلوغ بود. پر از دختر و پسرهای خواب آلوده و دود سیگار. من سیگار نمیکشیدم و با کسی صحبت نمیکردم. همان چند دقیقه اول دوباره با ترس نگاهی به کتابها میانداختم و با خشم میکوشیدم جملههای زبان هایی را به تنور ذهنم بچسبانم که با زبان کوچه و بازار محله تفاوت داشت. از اینکه در دبیرستان موفق نشوم، از سایه کج و کوله مادر ناخشنودم، از چشم غرههای خانم اولیویرو هراس داشتم، ولی یک فکر رهایم نمیکرد. باید هرچه زودتر، پیش از آنکه لیلا اعلام کند که با پاسکال است، یک دوست پسر پیدا کنم. هر روز، از اینکه فرصت را از دست میدادم، خشمگین بودم. میترسیدم یک روز از دبیرستان که به خانه میرفتم با لیلا برخورد کنم و او با صدای آهنگینش از عشقبازی خودش و پهلوسو حرف بزند. شاید هم انزو و شاید آنتونیو، و ای بسا استفانو کارره چی، خواربار فروش، یا حتی مارچلو سولارا. لیلا غیرقابل پیش بینی بود. نرینههایی که دور و بر او میپلکیدند کم و بیش مردان به رشد رسیده پرخواسته بودند. کم کم به دلیل دلمشغولیاش با طراحی کفش، خواندن کتاب هایی درباره دنیای هراس آمیز امروز و دوست پسرهایش لیلا دیگر فرصت دیدن مرا نمییافت. به همین دلیل بعضی روزها از دبیرستان که میآمدم راهم را بیشتر میکردم و دور میزدم تا از جلوی مغازه کفاشی نروم. اگر هم تصادفی از دور میدیدمش، راهم را عوض میکردم. ولی بالاخره یک روز شکیباییام به پایان آمد و رفتم دیدنش. انگار که تقدیری ناخواسته مرا وادار کرده باشد.
وقتی از در مدرسه که یک ساختمان اندوه فزا، خراب و خاکستری بود، میرفتم تو یا بیرون میآمدم پسرها را نگاه میکردم، نگاهی مصر و گستاخ، که به آنها بفهماند و آنها مرا نگاه کنند. به همکلاسیهایم نگاه میکردم. بعضیهایشان هنوز شلوار کوتاه به پا داشتند و بعضی شلوار روی زانو و بعضی شلوار معمولی. به پسرهای کلاس های بالاتر نگاه میکردم که بیشترشان کت و شلوار و کراوات به تن داشتند. هیچکدامشان پالتو نمیپوشیدند. انگار میخواستند ثابت کنند که سرما آزارشان نمیدهد. موهایشان را مثل مدل سربازی کوتاه کرده بودند و گردن های سفیدشان به چشم میخورد. آنها را ترجیح میدادم. از پسرهای کلاس بالاتر خوشم میآمد ولی باید شلوار بلند بپوشند.
یک روز یکی از شاگردان نظرم را جلب کرد. داشت آرام گام برمیداشت. جثهای کوچک داشت با موهای قهوهای پریشان و چهره ای که به نظرم زیبا و آشنا مینمود. چند ساله میتوانست باشد؟ شانزده؟ هفده؟ بار دیگر به دقت نگاهش کردم. قلبم ایستاد. نینو سارره توره بود. پسر دوناتو سارره توره، کارگر راه آهن و شاعر. نینو نگاه مرا پاسخ داد، اما مرا نشناخت. آستینهای کتش از شکل افتاده بود و شانههایش تنگ بود. شلوارش نخ نما و کفشهایش بدقواره. هیچ نشانی از مکنت، به ویژه مانند سولاراها در او دیده نمیشد. ظاهرا با اینکه پدرش کتاب شعر چاپ کرده بود هنوز پولدار نشده بود.
این دیدار غیرمنتظره مرا هیجان زده ساخت. وقتی دور شدم احساس کردم که لازم است لیلا را فورا ببینم و در این مورد با او حرف بزنم، ولی بعد از کمی فکر تصمیمم عوض شد. اگر به او چیزی میگفتم حتما دلش میخواست با من به مدرسه بیاید و او را ببیند. میتوانستم حدس بزنم چه پیش میآمد. نینو به من توجه نکرده بود و مرا نشناخته بود. او آن دخترک لاغر اندام با موهای بلند دوران دبستان را در هیکل فربه دخترک چهارده ساله با صورتی پر از جوش ندیده بود، اما حتما لیلا را میشناسد و مغلوب عشق او میشود. تصمیم گرفتم داستان دیدن نینو سارره توره را برای خودم نگاه دارم. نینو سرش را پایین انداخته بود و با گام های آرام راه کورسو گاریبالدی را در پیش گرفت. حالا دیگر انگار برای دیدن او به مدرسه میرفتم. انگار دیدن او حتی برای دمی تنها دلیل مدرسه رفتن من بود.
پاییز به تندی به فرجام آمد. یک روز معلم از من سئوالی درباره شعر آینید ویرجیل کرد. نخستین باری بود که مرا پای تخته میبرد. معلم مردی سست و شصت ساله به نام گراچه بود که همیشه در حال خمیازه کشیدن بود. وقتی به جای وحی vahy گفتم vahi وحی*، زد زیر خنده. هرگز فکر نکرد که گرچه من معنی واژه را میدانستم، در جهانی زندگی میکردم که لازم نبود این واژه را روزمره به کار گیرم. دیگران هم خندیدند. جینو هم که جلو پیش آلفونسو نشسته بود خندید. احساس سرشکستگی کردم. چند روز گذشت و ما اولین امتحان لاتین را دادیم. وقتی گراچه ورقههای تصحیح شده را آورد پرسید:
ـ گرچو. گرچو کیه؟
دستم را بلند کردم. گفت:
ـ بیا جلو.
از من سئوال هایی درباره صرف کلمات، فعلها و نحو کرد. با ترس و لرز پاسخ دادم. به ویژه که داشت با دقتی که تا آن زمان به کسی نشان نداده بود مرا نگاه میکرد. بعد ورقهام را داد دستم. نمره ام ۹ بود.
این آغاز یک اوجگیری در زندگی تحصیلی من شد. در امتحان ایتالیایی هشت گرفتم و در جغرافیا به قدری خوب پاسخ دادم که هیچ تاریخ و مساحت و جمعیت کشورها اشتباه نبود. در یونانی بخصوص سبب شگفتی او شدم. با چیزهایی که لیلا به من آموخته بود، و با کمک دانستههایم از الفبای یونانی و خواندن و تلفظ ناگزیر شد مرا جلوی کلاس تمجید کند. زیرکی و هوش من به گوش کلاسها و معلمهای دیگر رسید. یک روز معلم دینی مرا خواست و از من پرسید که آیا دوست دارم در یک دوره مطالعات دینی به صورت مکاتبهای رایگان نامنویسی کنم؟ پاسخم آری بود. کریسمس آن سال بعضیها مرا با اسم گرچو و بعضی با اسم النا صدا میکردند. آخر روز جینو این دست آن دست میکرد تا من برسم و با هم به محله برگردیم. یک روز از من پرسید آیا میتوانم دوست دختر او باشم، من هم گرچه او به نظرم احمق میآمد آهی از سر آسودگی کشیدم و با خودم گفتم بالاخره بهتر از هیچ است. گفتم باشد.
تعطیلات کریسمس که رسید وقفهای میان این هیجان فزاینده مدرسه رخ داد. محله دوباره مرا به خود جذب کرد. وقت بیشتری داشتم و لیلا را بیشتر میدیدم. فهمیده بود که دارم انگلیسی میخوانم. طبیعتا کتاب دستور زبان انگلیسی را داشت. خیلی از واژههای انگلیسی را بلد بود. تلفظش تلفظ دقیق انگلیسی نبود. تلفظ من هم خوب نبود. ولی لیلا مرا اذیت میکرد. میگفت:
ـ وقتی برگشتی مدرسه از معلم بپرس این چطور تلفظ میشه.
یک روز مرا برد به مغازه. یک صندوق فلزی به من نشان داد که پر از کاغذ بود. روی آنها واژههایی به ایتالیایی نوشته بود و پشت آنها برابر انگلیسی آن واژهها را.
matita/ pencil
capire/ to understand
scarpa/ shoe
این را آقای فرارو به او یاد داده بود و گفته بود روش خوبی برای یادگیری واژه است. لیلا ایتالیاییاش را میخواند و به من میگفت انگلیسی آن را بگویم، البته من خیلی بلد نبودم یا کم بلد بودم. او اما در همه چیز از من پیشتر بود. انگار یواشکی به مدرسه مرموزی رفته باشد. چیز دیگری هم متوجه شدم و آن تنشی بود که در او وجود داشت و میکوشید به من بفهماند که در چیزهایی که در دبیرستان میخواندم از من عقب تر نیست. دلم میخواست درباره چیزهای دیگر صحبت کنیم ولی او درباره صرف افعال در یونانی پرسید و نتیجه گرفت که من در همان مرحله اول ماندهام در حالیکه خودش مرحله سوم را هم خوانده است. از من درباره آینید هم پرسید. خودش سخت شیفته اش شده بود. تمام شعر را در یکی دو روز خوانده بود. در حالی که من در مدرسه هنوز وسط های کتاب دوم بودم. با دقت و موشکافی بیمانندی درباره «دیدو»** که من از او هیچ نمیدانستم سخن گفت. این نام را برای نخستین بار از او شنیدم و نه در مدرسه. یک بعدازظهر چیزی گفت که سخت بر من اثر گذاشت: «وقتی عشق نباشد نه تنها زندگی آدمها بلکه زندگی شهرها هم سترون و بیبار میشود». یادم نیست این را چگونه بیان کرد. ولی معنای سخنش این بود. این سخن مرا به یاد خیابان های کثیف شهر خودمان، با باغ های خاک گرفته، حومههای شهرها که ساختمانهای تازه آنها را از شکل انداخته، خشونت در خانهها، در میان خانوادهها انداخت. میترسیدم شروع کند درباره فاشیسم و نازیسم و کمونیسم داد سخن بدهد. دلم میخواست بفهمد که چیزهای خوبی در زندگی من روی داده بود. اولا که دوست دختر جینو شده بودم، دو اینکه نینو سارره توره آمده بود مدرسه من، خیلی زیباتر از دوران دبستان شده بود.
چشمانش را تنگ کرد و داشت میرفت بگوید من هم دوست پسر دارم، ولی شروع کرد به مسخره کردن من.
ـ خب پس با پسر داروخانه دار روی هم ریختی! آفرین. تو هم تسلیم شدی، مثل عاشقان آینیاس. ***
لیلا ناگهان داستان دیدو را رها کرد و رفت سراغ ملینا و درباره او مفصل صحبت کرد. خیلی از داستان هایی که در محله روی میداد، برای من تازگی داشت چون صبح از خانه میزدم بیرون و شب ها هم تا دیروقت درس میخواندم. لیلا درباره این عضو فامیلشان چنان صحبت میکرد که انگار تمام وقت او را پاییده است. فقر داشت ملینا و بچههایش را نابود میکرد و او ناگزیر شد با آدا پلههای خانههای مردم را بشوید. چون پولی که آنتونیو به خانه میآورد کافی نبود، ولی دیگر کسی ندید که ملینا آواز بخواند چون شادمانی اش به پایان رسیده بود و همه اش داشت مثل برده کار میکرد. لیلا با توصیفی دقیق از او به جزییات پرداخت: با پشتی تا شده از طبقه بالا شروع میکند و با کهنهای خیس پله پله اشکوب به اشکوب با نیرو و خشمی که هر آدم نیرومند دیگر را از پا درمیآورد همه چیز را تمیز میکند. اگر موقع تمیز کردن کسی بالا یا پایین برود ملینا شروع میکند به ناسزا دادن و تهدید کردن با کهنه خیس. آدا گفت یک روز مادرش را با حال زار دید. چون یکی با گام گذاشتن روی پلههایی که به زحمت تمیز کرده بود خشم او را برانگیخته بود و او شروع کرده بود به نوشیدن آب از دلو کثیف. آدا به زحمت توانسته بود دلو را از دستش بگیرد. درست فهمیده بودم؟ لیلا گام به گام از جینو شروع کرده بود و رسیده بود به دیدو و این که آیینیاس دیدو را ترک کرده بود و از آن رسیده بود به این بیوه دیوانه. آنجا بود که اسم نینو سارره توره را آورد که بگوید حرف مرا با دقت شنیده است.
ـ به نینو بگو چه بر سر ملینا اومده. بهش بگو که به باباش بگه. واسه اینکه شعر نوشتن کار خیلی سادهایه.
وقتی حرف هایش تمام شد مکثی کرد و سر آخر شروع کرد به خندیدن و با حالتی جدی گفت: هیچوقت عاشق کسی نخواهم شد و شعری نخواهم نوشت. گفتم:
ـ باور نمیکنم.
ـ باور کن. راست میگم.
ـ ولی همه عاشقت میشن.
ـ بدا به حالشون!
ـ خب اونا مثل دیدو آزرده میشن.
ـ نه. اونا میرن آدم دیگهای پیدا میکنن، مثل همین آیینیاس که بالاخره با دختر پادشاه ازدواج میکنه.
متقاعد نشده بودم. دوباره بحث را با او ادامه دادم. حالا که دوست پسر داشتم از این بحثها درباره این موضوع خوشم میآمد.
ـ راستی مارچلو سولارا هنوز دنبالته؟
ـ آره.
ـ تو چی؟
نیمخندهای کرد. انگار میخواست بگوید مارچلو سولارا حالم را به هم میزند.
ـ انزو چی؟
ـ ما فقط دوستیم.
ـ استفانو؟
ـ میخوای بگی همشون به من فکر میکنن؟
ـ آره.
ـ خب اگه توی جمعی باشیم، استفانو اول از من پذیرایی میکنه.
ـ دیدی گفتم!
ـ این چیزی رو ثابت نمیکنه.
ـ پاسکال چی؟ اونم چیزی نگفته؟
ـ خل شدی؟
ـ ولی من دیدم که صبحها میآد مغازه.
ـ واسه اینکه پاسکال چیزهایی را برای من توضیح میده که پیش از ما اتفاق افتاده.
اینطوری بود که لیلا مساله «پیش» را مطرح کرد. این بار البته با بحث اولش فرق داشت. لیلا گفت ما چیزی نمیدانستیم. نه وقتی بچه بودیم، نه الان. ما در موقعیتی نبودیم که بفهمیم. این را بفهمیم که همه آن چیزهایی که در محله بود، هر سنگ یا هر تکه چوبی که فکر کنی، پیش از ما بوده، ولی ما بدون اینکه این را تشخیص بدهیم یا بفهمیم بزرگ شدیم. تنها ما هم نه. پدر لیلا تظاهر میکرد که پیش از ما چیزی نبوده. مادرش هم همینطور. مادر من، پدر من. رینو. ولی مغازه خواربارفروشی استفانو «پیش از این» مغازه نجاری آلفردو پهلوسو پدر پاسکال بود. پول و مکنت دون آکیله «پیش از این» فراهم شده بود. پول سولاراها هم. لیلا گفت پدر و مادرش را هم آزموده است. چیزی نمیدانند. نمیخواهند چیزی بگویند. نه فاشیسم، نه شاه. نه داد و نه بیداد. نه استثمار. آنها از دون آکیله بیزار بودند و از سولاراها میترسیدند، اما همه چیز را نادیده گرفتند و پولشان را هم در مغازه پسر دون آکیله خرج کردند و هم سولاراها. ما را هم فرستادند که از آنها چیز بخریم. آنها به فاشیستها رای دادند. به سلطنت طلبها رای دادند. چون سولاراها میخواستند. آنها برای اینکه زندگی آرامی داشته باشند معتقدند که آنچه که پیش از این روی داده مال گذشته است. آنها یک سنگ بزرگ روی آن گذاشته اند و بدون اینکه بدانند به این راه ادامه میدهند. آنها در چیزهای پیش از این غوطه خوردند. ما هم آنها را در درونمان نگاه داشتیم.
این گفتگو درباره «پیش از این» بیش از آن حرف های مبهمش در تابستان بر من اثر کرد. تعطیلات کریسمس با این بحثهای عمیق در کفاشی، در خیابان و در حیاط گذشت. ما درباره همه چیز با هم صحبت کردیم. حتی درباره ناچیزترین چیزها. ما خوشحال بودیم.
ـــ
* راوی داستان ORacle را orAcle تلفظ کرده بود. در برگردان آن با استفاده از واژه «وحی» که میتوان «ی» را هم به سکون خواند و هم به صورت حرف باصدا در واژه ای مانند «پیر»، این مفهوم را رساندیم.
** دیدو یا الیزا، شهبانوی کارتاژ، در شعر آییند نوشته ویرجیل
*** در شعر ویرجیل، آیینیاس تسلیم میشود و همسرش دیدو را ترک میکند.
جمله انگلیسی :
That man fought in the war and killed.
جمله ای مثبت یا active . آن مرد در جنگ شرکت کرد و کشت (کشتار کرد)
That man fought in the war and was killed.
جمله منفی یا passive . آن مرد در جنگ شرکت کرد و کشته شد.
آن مرد در جنگ شرکت کرد و کشته شد!
نه جانم ترجمه شما نه تنها نادرست است بلکه فارسی آن نیز نامفهوم میباشد.
چگونه میشود مردی را نشان داد که قبلا کشته شده؟
برگردان درست:
Celui – ci a fait la guerre et tué des hommes.
آن یکی مرد در جنگ شرکت کرده و انسانها را کشته.
مترو شلوغ بود، پر از دختر و پسرهای خواب آلود و دود سیگار.
درصورتیکه :
Le metro était plein de gamins et gamines embrumés par le sommeil et la fumée des premières cigarettes.
برگردان:
مترو پر از پسر و دخترهایی بود که هنوز بر اثر نخستین سیگارها خواب آلود و گیج بودند.
بنظر میرسد برگردان انگلیسی که شما عزیزان در دست دارید، چندان دقیق نیست!
شب خوش