آن شگفتی پس یادهای من*: اورهان پاموک
فردا تعطیله
فصل سوم، ادامه بخش ششم
اولین چیزی که توجه مولود را جلب کرد این بود که با اینکه هردو همسن بودند فرهاد به نظر میآمد زبان و جنس کوچه و خیابان، جای همه مغازههای شهر و رازهای همه را خوب میداند. فرهاد به مولود گفت انجمن همیاری مدرسه پر از یک مشت کلاهبردار است و رامسس معلم تاریخ ابلهی بیش نیست و بقیه معلمها هم یک دسته ناکس هستند که تنها فکرشان این است که روزشان را چگونه سر کنند بیآنکه بلایی سرشان بیاید و آخر ماه حقوقشان را بگیرند.
یک روز سرد، اسکلت ارتش کوچکی فراهم کرد متشکل از نظافتچیها و فراشهای مدرسه، کارکنان آشپزخانه که کارشان آماده کردن شیرخشک بوگندو بود، انباردار انبار ذغال سنگ و پس از آن حمله جانانهای را علیه دستفروشهایی که بیرون مدرسه اجتماع کرده بودند رهبری کرد. مولود و دیگران از پای دیوار شاهد این نبرد بودند. همه هوادار دستفروشها بودند، اما زور طرف دولتیها و مدرسه چربید. فروشنده تخم آفتاب گردان و نخود بو داده با عبدالوهاب مامور انبار ذغال سنگ یکی دو مشت رد و بدل کردند. اسکلت تهدید کرد که پلیس و فرمانده نظامی را خبر خواهد کرد. تمام جزئیات این صحنه، برخورد میان حکومت و مدیران مدرسه از یک طرف و مردم عادی و فروشندگان دوره گرد از طرف دیگر، در خاطر مولود برای همیشه حک شد.
خبر رفتن خانم نازلی از مدرسه مولود را گیج و سراسیمه کرد. مولود احساس پوچی و گمشدگی کرد. متوجه شد که چقدر از ذهنش را صرف اندیشیدن به او کرده بود. سه روز مدرسه نرفت. بعداً بهانه آورد که پدرش سخت بیمار بوده. مولود بیش از پیش از لطیفههای فرهاد، حاضرجوابیاش و خوشبینیاش لذت میبرد.
آن دو روزهای دیگری را از مدرسه فرار کردند و در بشیکتاش و پارک ماچکا به فروش «قسمت» مشغول شدند. فرهاد به او لطیفههای بسیار و همینطور نکات جالبی درباره قسمت و سرنوشت یاد داد. چیزهایی که بعدها در کار فروش بوزا و ماست، بخصوص با مشتریانی که از خلق او خوششان میآمد، به کارش خورد. به مشتریهای شبانه بوزا میگفت:
«آدم اگه قصد روشنی نداشته باشه هیچوقت قسمتشو پیدا نمیکنه.»
از دستاوردهای دیگر فرهاد یکی هم نامه نگاری به دختران نوجوان در اروپا بود. این دخترها خیال و رویا نبودند و واقعیت داشتند. فرهاد حتی عکس آنها را در جیبش داشت. آدرس این دخترها را از روزنامه ملیت و مجله جوانان به نام «هی» از بخش «جوانان جویای یاران مکاتبهای» به دست آورده بود. این مجلهها را «داماد» با خودش سر کلاس میآورد. هی که مدعی بود نخستین مجله جوانان ترکیه است، تنها آدرس دخترهای اروپایی را در مجله چاپ میکرد. چون چاپ آدرس دختران ترک ممکن بود خانوادههای سنتی را آزرده خاطر کند. نامههای فرهاد را کسی دیگر مینوشت. فرهاد هرگز نگفت این شخص کیست، همچنانکه از شغل واقعی اش یعنی دستفروشی در خیابانها هم به دخترهایی که نامه مینوشت چیزی نگفت. مولود همیشه با خودش فکر میکرد در نامه به یک دختر اروپایی درباره چه چیزهایی میتوانست بنویسد، اما این را هرگز نتوانست پاسخ دهد.
در سر کلاس درس پسرها از سروکول فرهاد بالا میرفتند تا عکسهایی را که او از دخترهای اروپایی دریافت کرده بود تماشا کنند. بعضیهایشان عاشق آنها میشدند و بعضیها هم شانه بالا میانداختند و سعی میکردند ثابت کنند که عکس ها عکس های واقعی نیست. یک عده دیگر بخصوص پسرهایی که حسادت میکردند عکسها را خط خطی میکردند.
یک روز مولود مجلهای را در کتابخانه مدرسه خواند که بعدها بر کار آینده او به عنوان دستفروش تاثیر بسیاری گذاشت. کتابخانه دبیرستان پسرانه آتاتورک جایی بود که شاگردان هنگامی که معلم نداشتند به آنجا هدایت میشدند و ساکت و آرام مودب در آنجا مینشستند. هنگامی که شاگردان بدون معلم به کتابخانه میآمدند آیزل کتابدار به آنها نسخههایی از مجلههایی را میداد که پزشکان یا وکلای بازنشسته از محله ثروتمند همجوار به کتابخانه مدرسه اهدا کرده بودند.
آخرین باری که مولود به کتابخانه رفت، آیزل مطابق معمول مجلههای بیست سی ساله کهنه رنگ و رو رفته مانند آتاتورک بزرگ، هنر و باستانشناسی، روح و ماده، ترکیه زیبای ما، جهان پزشکی، گنج دانش را نگاه کرد و بعد که اطمینان حاصل کرد که به ازای هر دو شاگرد یک مجله هست، سخنرانی معروف ولی کوتاهش را ایراد کرد. سخنانی که مولود به دقت به آن گوش داد:
ـ موقع خواندن آدم نباید حرف بزند.
این اولین جمله معروف سخنان او بود که مانند ترجیع بندی تکرار میشد.
ـ شما باید در ذهن خودتون بخونین. بدون صدا. در غیر این صورت از نوشته چیزی یاد نمیگیرین. وقتی به ته صفحه رسیدین صفحه را ورق نزنین مگر آنکه اطمینان حاصل کرده باشین که همکلاسی شما هم اون صفحه رو تموم کرده. بعد میتونین صفحه را ورق بزنین. ولی انگشتو با آب دهن خیس نکنین و صفحه مجله را مچاله نکنین. روی ورق های مجله چیزی ننویسین. خط خطی نکنین. سبیل، عینک یا ریش به عکس ها اضافه نکنین. مجله تنها برای تماشای عکسهاش نیست. باید متن چاپ شده را بخونین. قبل از اینکه به عکس اون صفحه نگاه کنین اول نوشته را بخونین. به محض اینکه مجله را تموم کردین دستتونو بی سروصدا بلند کنین و من میآم مجله تازه به شما میدم.
خانم کتابدار برای دمی سکوت کرد ببیند آیا سخنانش تاثیری روی همکلاسیهای مولود گذاشته یا نه و سپس مانند یک فرمانده ارتش عثمانی که فرمان حمله و غارت را به سربازان ناشکیبا میداد، کلام جاودانه آخرش را ندا داد:
ـ حالا میتونین شروع کنین به خوندن.
زمزمه و خش خش پسران کنجکاو که صفحات زرد شده مجلات را ورق میزدند شروع شد. نصیب مولود و موهینی یک نسخه بیست سال پیش مجله روح و ماده شده بود به تاریخ ژوئن ۱۹۵۲. این مجله نخستین مجله پاراپسیکولوژی (پیرا روانشناسی) ترکیه بود. آن دو بدون اینکه انگشت سبابه خود را خیس کنند بدون سروصدا داشتند مجله را ورق میزدند که ناگهان به تصویر یک سگ رسیدند. عنوان مقاله این بود: آیا سگها میتوانند ذهن آدمها را بخوانند؟
مولود شروع کرد به خواندن صفحه اول. اما چیزی نفهمید، ولی شگفتا قلبش شروع به تپیدن کرد. از موهینی پرسید میتواند پیش از ورق زدن یک بار دیگر آن را بخواند. سالها بعد آنچه مولود از آن نوشته به روشنی یادش مانده بود، ایدهها و مفاهیم نوشته شده در آن نبود، بلکه حسی بود که او از خواندنش دریافت کرده بود. وقتی داشت آن نوشته را میخواند، احساس میکرد که میان همه چیزها در کائنات نوعی ارتباط هست. او همچنین متوجه شده بود که سگهای ولگرد شب ها از میان گورستانها و زمینهای خالی بیش از پیش او را میپایند. سگی که در کنار نوشته، عکس آن را چاپ کرده بودند از آن سگهای اروپایی مامانی پودل کوچولو نبود، بلکه یکی از آن سگهای قهوهای خاکی ولگرد بود که در خیابانهای استانبول فراوان پیدا میشد. شاید این هم دلیل دیگری بود برای تاثیر آن نوشته بر روی مولود.
وقتی در نخستین هفته ماه ژوئن کارنامه شان را گرفتند مولود متوجه شد که در انگلیسی نمره نیاورده و ناچار است امتحان تجدیدی بدهد.
فرهاد به او گفت: به پدرت نگو وگرنه میکشدت.
مولود موافق بود، اما میدانست که پدرش حتما اصرار میکرد که کارنامه پایان سیکل اول دبیرستان را با چشم خودش ببیند. مولود شنیده بود که ممکن است خانم نازلی که در مدرسه دیگری در استانبول کار میکرد به عنوان ناظر امتحان به دبیرستان آتاتورک بیاید. مولود آن تابستان را به روستا برگشت تا حسابی خرخوانی کند و خودش را برای امتحان انگلیسی آماده کند. دبستان جنت پینار فرهنگ لغت انگلیسی به ترکی نداشت و کسی هم در روستا نبود که بتواند به او کمک کند. در ماه ژوئیه او از پسر یکی از اهالی روستا که به آلمان کوچیده بودند کمک گرفت. آنها با یک ماشین فورد تانوس و یک دستگاه تلویزیون برای دیدار از گوموش دره به روستا بازگشته بودند. مولود مجبور بود سه ساعت پیاده راه برود و زیر سایه یک درخت بنشیند و یک ساعتی با آن پسر انگلیسی تمرین کند. پسرک در آلمان به دبیرستان میرفت و ترکی و انگلیسی را با لهجه آلمانی حرف میزد.
عبدالرحمن افندی:
داستان مولود عزیز و خوش شانس ما که انگلیسی را از فرزند یک مهاجر به آلمان داشت یاد میگرفت بار دیگر او را به روستای فقیرانه ما رهنمون شد. به من اجازه بدهید در همینجا یادی از مصیبتهایی که بر سر ما آمده بکنم. هنگامی که در سال ۱۹۶۸ افتخار دیدار شما را برای بار اول پیدا کردم، نمیدانستم چه مرد خوشبختی هستم با سه دختر زیبایم و مادر فرشته شان. بعد از به دنیا آمدن دختر سوم من سمیهه، من یک بار دیگر بخت خود را آزمودم. نمیتوانستم فکر داشتن یک فرزند پسر را از سر بیرون کنم و برای بار چهارم دست به کار شدم. در واقع من صاحب پسر شدم و نامش را هم به محض تولد مراد گذاشتم، اما بدبختانه یک ساعت پس از تولدش باریتعالی، هم او هم مادرش را به سوی خود خواند. زن من و مراد من هر دو با فاصله یک دقیقه از هم غرق خون، این جهان را ترک کردند و به جنت و به جوار فرشتگان شتافتند و مرا با سه دختر یتیم تنها گذاشتند. روزهای نخست دختران من میآمدند در رختخواب مادرشان پیش من میخوابیدند و تمام شب را گریان و نالان بوی او را در رختخواب جستجو میکردند. من آنها را از همان زمان کودکی مانند دختران امپراتور چین تر و خشک کردهام. برایشان از بی شهر و استانبول لباس خریدهام. به آن تنگ نظرهایی که مدعی هستند من پولهایی را که درآوردم در راه مشروب هدر دادم، باید بگویم که مرد بینوایی مانند من که گردنش در اثر فروش ماست در خیابانهای استانبول کج مانده است آیندهاش را تنها میتواند به کف سه دختر مهربان و عزیزتر از جانش بسپارد. فرشتگان کوچولوی من اکنون به اندازهای بزرگ هستند که خودشان میتوانند بهتر از من صحبت کنند. ودیهه بزرگترین شان ده ساله است و سمیهه کوچکترین شان ششساله.
ودیهه:
چرا این معلمه همه اش منو نگاه میکنه؟ چرا جرات نمیکنم به همه بگم که من میخوام برم استانبول و دریا رو نگاه کنم، کشتیها رو نگاه کنم؟ چرا تنها من باید میزو تمیز کنم، رختخوابارو جمع کنم و برای پدرم آشپزی کنم؟ چرا وقتی خواهرامو میبینم که دارند با هم خنده و شوخی میکنند عصبانی میشم؟
رایحه:
من هیچوقت تا حالا دریا رو در زندگیم ندیدم. میگن اونجا ابرها شبیه چیزهای مختلفه. میخوام به اندازه مامانم بزرگ بشم و ازدواج کنم. ارده شاهی دوست ندارم. بعضی وقتها که یاد برادر مرحومم مراد و مادرم میافتم فکر میکنم دارند ماهارو از اون بالا نگاه میکنند، دوست دارم اینقدر گریه کنم که خوابم ببره. چرا همه به من میگن «دختر زرنگم»؟ دو تا پسر زیر درخت چناری نشستهاند و دارند کتابشونو نگاه میکنند. من و سمیهه از دور تماشاشون میکنیم.
سمیهه:
دو نفر زیر درخت کاج نشستهاند. دست رایحه را گرفتهام و نمیخوام ولش کنم. بعدش رفتیم خونه.
آخرهای ماه اوت مولود و پدرش زودتر از هر سال به استانبول برگشتند تا مولود بتواند امتحان تجدیدی اش را بدهد. آخرهای تابستان خانه کول تپه مثل دفعه اولی که مولود سه سال پیش پایش را آنجا گذاشته بود، بوی نم و خاک میداد.
سه روز بعد مولود در بزرگترین کلاس دبیرستان آتاتورک داشت امتحان میداد، اما خبری از خانم نازلی نبود. ولی به هر حال مولود سعی کرد تا آنجا که میتواند امتحانش را درست بدهد. دو هفته بعد که سیکل دوم دبیرستان شروع شده بود مولود به دفتر اسکلت رفت.
ـ بارک الله شماره ۱۰۱۹. این هم مدرک پایان سیکل اول تو.
تمام روز مولود مدام مدرک را از کیفش در میآورد تا نگاه دیگری به آن بیاندازد. آن شب آن را به پدرش نشان داد.
پدرش گفت: خب دیگه اگه دلت بخواد میتونی با داشتن این مدرک پلیس یا نگهبان بشی.
مولود سالها بعد، از آن روزها به حسرت یاد میکرد. او در سیکل اول دبیرستان یاد گرفته بود که ترک بودن بهترین چیز دنیا است و زندگی در شهر خیلی بهتر از زندگی روستا است. آنها در کلاس دسته جمعی سرود خوانده بودند و بعد از همه آن دعواها و زدوخوردها که با هم داشتند حتی زورگوترین و قلدرترین شاگردان مشکل آفرین هم با معصومیتی که تمام چهره آنها را پوشیده بود صدا به صدا خوانده بودند.
یادآوری آن روز همیشه لبخندی بر لبان مولود مینشاند.
ادامه دارد
* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık
کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.